#پارت_واقعی_آینده👇
-لازانیا بلدی درست کنی؟
نیم نگاهی به هیکل ورزشکاریاش میاندازم. با گوشه ناخن ابرویم را میخارانم و با اشاره به بدنش میگویم:
-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟
لبخند میزند و تکیه به میز و رو من قرار میگیرد، دست به سینه میشود و سر خم میکند، گوشهای شکستهاش که نماد کشتیگیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار میگیرد:
-تا الان برای مشتریهای این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.
نزدیکش میشوم، خیلی خیلی نزدیک، خم میشوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمیدارم. از نزدیکی یکبارهام لبخند رو لبش مینشیند و خیال این را میکند میخواهم در آغوشش فرو بروم.
با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمیدارم و فاصله میگیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم میکند و من قارچهای سفید و تمیز را روی تخته خرد میکنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمیخواهم نشان دهم، اما تمرکزم را میگیرد وقتی اینگونه خیره به من میشود.
-مواظب دستت باش...
تنها همین حرفش کافیست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچهای خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را میچسبم.
-ببینمت؟ زدی خودتو ناقص کردی...
پر حرص نگاه میدهم به چشمان نگرانش:
-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.
خندهاش گرفته و همزمان که دستم را بررسی میکند میگوید:
-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و میزنی خودتو ناقص میکنی چرا منو مقصر میدونی؟
نمیتوانم بگویم در حضور تو این گونه از خود بی خود میشوم. انگشتم را از میان دستش بیرون میکشم:
-آخرین باری که دستمو زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکزمو به هم بزنه.
سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه میرود. چسب زخم بیرون میکشد و دوباره کنارم قرار میگیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن میشود، زمزمه میکند:
-پس من تمرکزتو به هم میزنم آره؟
کارش که تمام میشود اجازه فاصله گرفتن نمیدهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ میشود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش میشود، کوبش قلبم به آسمان میرسد و او با مهربانی بینی به بینیام میمالد. نفس گرفته زمزمه میکنم:
-ولم کن، میخوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!
-من قبلا همه غذاهایی که درست کردیو چشیدم سرآشپز.
مشکوک میپرسم:
-یادم نمیاد اومده باشی اینجا و تست کنی.
دستانش روی کمرم بالا و پایین میرود و همان نفس اندکم را هم حبس سینهام میکند.
-اینجا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری میاومدم اینجا و تأکید اکید میکردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش میدم درست کنه!
با حیرت پچ میزنم:
-پس اون شخص تو بودی؟!
لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت میکند:
-به عنوان مشتری غذارو با لذت میخوردم و حتی پولشو هم حساب میکردم.
-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودتو حساب میکردی.
میخندد:
-اولش که کسی نمیدونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...
بهت و حیرتم را از نظر میگذارند و با شیطنت میگوید:
-همه غذاهایی که درست کردیو امتحان کردم به جز یه چیز...
گیج شده از حقیقتی که شنیدهام لب میزنم:
-چی؟
-طعم لبهایی که مطمئنم مزه توت فرنگی میدن! خودت اجازه میدی یا با بیرحمی از زور بازوم استفاده کنم؟
قبل از اینکه جملهاش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین میکشد و لبانش همآغوش لبانم میشود...
کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانوادهاش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و سادهش وقتی که صاحب رستوران اعلام میکنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون میشه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...« هر گونه کپی و ایدهبرداری از این پارت و رمانو ممنوع اعلام میکنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون میشم حقالناسو رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0