«بیهدفی مرا میکشد، سن من دیگر سن تماشا نیست. از لباس خریدن بدم میآید. از امتحان کفش، امتحان پیراهن، امتحان وسایل آرایش نفرت دارم. فقط فکرش را میکنم اما وقتی عملاً باید تصمیم بگیرم به حالت مرگ میافتم. از ۱ تا ۱۱ شب همینطور توی خیابانها راه رفتم. میخواستم خرید کنم اما هیچ چیز نخریدم. این بیماری تردید دارد مرا خفه میکند.»
از نامه های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان