الطف الاشعار | لطیف ترین اشعار


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Искусство


▪︎به گزینش العبد الاحقر، علی‌رضا صدرایی‌▪︎
جهت برقراری مونو/دیالوگ:
@OneHundredraee

🔗 @Qanavat_Al_Tabeah

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Искусство
Статистика
Фильтр публикаций


السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللّهِ فِی أَرْضِهِ
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَیْنَ اللّهِ فِی خَلْقِهِ



نوشته اند دلم را برای خون جگری
بدون گریه زمانه نمی شود سپری

نیازمند تکامل به گریه محتاج است
درخت آب ندیده نمی دهد ثمری

دو فیض، توشۀ راه سلوک عشاق است
توسل سحری و عنایت سحری

هزار نافله خواندن چه فایده دارد
اگر نداشته باشد به عاشقان نظری

به هر دری که زدم باز پشت در ماندم
بس است در زدن من، بس است در به دری

برای بنده خریدن بیا سر بازار
چه خوب می شود این مرتبه مرا بخری

بدون تو چه بلاها که بر سرم آمد
چه حاجت است به گفتن، خودت که با خبری

همیشه خیر قنوت تو می رسد به همه
اگر چه نام مرا در نوافلت نبری

خودت برای ظهورت دعا کن و برگرد
دعای من به خودم هم نمی کند اثری

یگانه منتقم خون کربلا برگرد
قسم به عمه مظلومه ات بیا برگرد

#علی‌اکبر_لطیفیان

@AltafOlAshaar


تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی

بنای مهر نمودی که پایدار نمانَد
مرا به بند ببستی خود از کمند بجَستی

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودّت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی

چراغْ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی

گرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رَستی

بیا که ما سرِ هستی و کبریا و رُعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی

گرَت به گوشهٔ چشمی نظر بُود به اسیران
دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی

هر آن کَست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی

گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی

عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خَمر علت مستی
 
#سعدی

@AltafOlAshaar


گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود
موج‌موج دل من تشنۀ پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن‌ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی‌دانستم
که هبوط ابدم در پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همۀ طول سفر یک چمدان بستن بود

#قیصر_امین‌پور

@AltafOlAshaar


درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد
علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند

به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری؟
جواب داد که آزادگان تهی‌دستند

به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند

#سعدی

@AltafOlAshaar


با کسی جز «من»، «تو» هرگز «ما» نباید میشدی
مال غیر از من، شدی اما نباید میشدی

تا ابد باید فقط رؤیای من میماندی و -
در خیال دیگران رؤیا نباید میشدی

تو اصولاً با تعلق داشتن بیگانه ای
لای دفترخانه ها ، امضا نباید میشدی

جز نگاه عاشق من از نگاه هیچکس -
«بهترین معشوقه‌ی «دنیا» نباید میشدی

حاصل آمیزش ماه و پری بودی اگر
باز هم اینقدرها زیبا نباید میشدی

رود در آغوش دریا میشود آرام و رام
راهیِ جایی جز این دریا نباید میشدی

هیچ قلبی در جهان اندازه ی عشق تو نیست
در دل مردی به جز من جا نباید میشدی

هر زنی با دوستت دارم دلش میلرزد و
تو در این موضوع استثنا نباید میشدی

چای دم کردم دمی پیشم بمانی بیشتر
ناگهان چایی نخورده پا نباید میشدی

با وجود آن همه آدم که اطراف تو بود
آخر این داستان تنها نباید میشدی

#اصغر_عظیمی_مهر

@AltafOlAshaar


زدی، بستی، شكستی، سوختی، انداختی، رفتی
جوابت چیست فردای قيامت، دادخواهان را؟!

#عارف_شيرازی

@AltafOlAshaar


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امّید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امّیدوارِ خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل مانْد مانْد
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
بِه که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

#سعدی

@AltafOlAshaar


چون پیش یار قید و رهائی برابر است
آن جا اگر روی و گر آئی برابر است

یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت
با صد هزار سال جدائی برابر است


لطفی نمی‌کنی که طفیل رقیب نیست
لطفی چنین به قهر خدائی برابر است

هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من
پیشت به عاشقان فدائی برابر است

شوخی که نرخ بوسه به جائی دهد قرار
در کیش ما به حاتم طائی برابر است

از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن
با صد هزار چهرهٔ گشائی برابر است

دل خوش مکن به خسرو بی‌عشق محتشم
کاین خسروی کنون به گدائی برابر است

#محتشم_کاشانی

@AltafOlAshaar


فرمود که نقشی بکش ای رنگ‌پریده
من بی‌هنر افتادم و فریاد کشیدم

#معنی_زنجانی

@AltafOlAshaar


رفته... هنوز هم نفسم جا نیامده‌ست
عشق کنار وصل به ماها نیامده‌ست

معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار
عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده‌ست

صدبار وعده کرد که فردا ببینمش
صد سال پیر گشتم و فردا نیامده‌ست

یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم
یک بار هم برای تماشا نیامده‌ست

ای مرگ! جام زهر بیاور که خسته ایم
امشب طبیب ما به مداوا نیامده‌ست

دل خوش به آنم از سر خاکم گذر کنند
گیرم برای فاتحه‌ی ما نیامده‌ست

#حامد_عسکری

@AltafOlAshaar


در گِلْ ز عشق ، پایم بسیار رفته لیکن
هر بار تا به زانو ، این بار تا به گردن …

#شاپور_تهرانی

@AltafOlAshaar


الا یا ایها الساقی! زمی پرساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را

از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی ، هسته ی نیرنگ و دامم را

از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را ، فرو ریزد مقامم را

از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کــوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را

نبـــــودى در حـــریمِ قدسِ گلــــرویان میخــانه
که از هـــر روزنـــى آیم، گلى گیرد لجامم را

روم در جـــرگه پیران از خــــــود بى‏خبر، شاید
برون ســـازند از جــانم، به مى افکار خامم را

تـــو اى پیــــک سبکباران دریــــاى عدم، از من
به دریادارِ آن وادى، رســـان مدح و سلامم را

به ســـاغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه بــــرگو: ببین حُسن ختــامم را

#امام_خمینی

@AltafOlAshaar


اگر درخت، اگر آسمان، اگر رودم
به آنچه سهم من از بودن است خشنودم

نشد بیابمت ای «کیمیای خوشبختی»
اگرچه در طلبت لحظه‌ای نیاسودم

چو آسیاب دویدم تمام عمر ولی
به قدر یک قدم از جای خود نپیمودم

به طعنه گفت به فوّاره، حوض کوچک آب
بیا که منتظر بازگشتنت بودم

به من نگاه نکردی و رد شدی! بهتر
هزار شکر که چشم تو را نیالودم

مرا قیاس مکن با خودت که من هرگز
به اسم عشق به تنهایی‌ات نیفزودم

#فاضل_نظری

@AltafOlAshaar


گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود

پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود

گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر کوی تو، بی‌دل برود

کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید و غافل برود

ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم
که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود

سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود

باکم از کشته شدن نیست، از آن می‌ترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود

گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود

#شاطر_عباس_صبوحی

@AltafOlAshaar


من وداع لالانم حسرتم غمم دردم
بوسه آخرین کار است، من زبان نمی فهمم

#معنی_زنجانی

@AltafOlAshaar


ز وعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سر کمند فریب مرا سراب ندارد

هلاک حسن خداداد او شوم که سراپا
چو شعر حافظ شیراز، انتخاب ندارد


حدیث تنگ شکر بادهان یار مگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد

در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد

شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد

کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد

به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر ز داغ مکافات آفتاب ندارد

دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صد کتاب ندارد

شده‌ست بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که از خدنگ تو امید فتح باب ندارد

#صائب_تبریزی

@AltafOlAshaar


ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد! که دلتنگی‌ات مرا
از هر چه هست غیرِ تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را
در پیشگاهِ لطفِ تو اقرار کرده است

تنها گناهِ ما طمعِ بخششِ تو بود
ما را کرامتِ تو گنه کار کرده است

چون سرو سرافرازم و نزدِ تو سر به زیر
قربانِ آن گلی که مرا خوار کرده است

#فاضل_نظری

@AltafOlAshaar


خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌هایِ تو بست

مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست

ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست

مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گره‌گشایِ تو بست

تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست

ز دستِ جورِ تو گفتم:"زِ شهر خواهم رفت"
به خنده گفت که:"‌حافظ! برو، که پایِ تو بست؟"

#حافظ

@AltafOlAshaar


نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی
سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی

بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی
برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی

دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی
هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی

کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن
تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی

درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین
همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی

#پروین_اعتصامی

@AltafOlAshaar


اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی
فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی

هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی

یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی
اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی

درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا
ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی

به چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی
به جان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی

بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی
بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی

قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی
گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی

مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی
چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی

به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را
همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی

ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‌آید
که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی

از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را
که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی

چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی
چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی

درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان
سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی

مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی
مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی

زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن
بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی

همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را
یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی

ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی
ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی

چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی

چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی
چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار
تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی

چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی
چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی

چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی
چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی

چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی
تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی

تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی
تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی

بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده
سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی

چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی
چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی

خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری
خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی

بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی
به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی

تو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالی
تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی

مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین
درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی

همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی
همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی

چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی
رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی

چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا
تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی

عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی
خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی

ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد
چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی

نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی
نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی

بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری
بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی

تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان
از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی

جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی
جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی

پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل
تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی

قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی
نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی

برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش
ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی

ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی
ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی

روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی
تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی

بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی
گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی

ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت
سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی

چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را
چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی

بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی
بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی

بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان
گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی

برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی
مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی

همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی
تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی

ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را
اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی

Показано 20 последних публикаций.