#تجانس🪐
#پارت۳۳۳✨
#زیبا_سلیمانی
«هوای دل»
دستش را لا به لای موهای رهای آوا فرو برد و نوازشوار بالا و پایین تکان داد. عطر نابش از این فاصله دلش را به بازی میگرفت و بغضِ خیمهِ زده در گلویش راهش بازتر میشد، با هر بالا و پایین شدن دستش. دخترک میان تاریکی و روشنی شب به او گفته بود، نخواهد از او ترک آرمان و هدفش را و او اندرخم قلبِ بزرگ آوّا مانده بود. از روزِ قبلش که قرارِ ملاقاتش با مژگانه منفرد در شرکت افشانه درست نیم ساعت قبل از زمانِ قرار کنسل شده و علی خبر خروج مژگان منفرد از کشور را داده بود دلش هوایی شده بود. دوست داشت بگوید بیا آوا، بیا و همه چیز را با هم فراموش کنیم و دو کوله پشتی ببندیم با کاوازاکی بزنیم به دل جاده و خانه کنیم هر جایی که خطر ندارد، اما عمری مشق کرده بود درسِ وفاداری به وطن را و حالا وطنش موهای رهای آوا بود روی متکایی که مشترک بود و دلش بیشتر از او میخواست. به کم قانع نبود دل هوایی شدهاش در وطنی به وسعت تن آوا. سر انگشتش از میان موهای آوا سُر خورد روی گونهی او و نوازشش اینبار میان اعضای صورت دختری نشست که ساعاتی قبل خط به خط بوسه باران کرده بود موطن آغوشش را. نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ آوّا..
بغض شد اشک و از گونهاش چکید. روی آرنجش تکیه زد و خوب به صورت اوی خفته در خواب نگاه کرد. صورتش روشن بود و موهای روشنش روی متکا دلش را به بازی میگرفت که چطور روحی زیبا در جسمی زیباتر لفاف شده و اینبار برخلاف تمام تن طلبیها او را به قداست عشق دعوت میکند. لبش را از تو مکید سرش را رو به سقف گرفت و صدای علی توی گوشش اوج گرفت:
ـ نسترن پورولی خواهر زادهی سیمه شهبازیه...حلقهی رابطه این پنج تا شرکت شاید خودش باشه... چارهی جز عملیات فریب نداریم..
ادامهی حرفهای علی را از بر بود و نمیخواست تن بدهد به باور کردنشان. خوب میدانست سمیه شهبازی کیست و این دایرهی زنگی چطور دارد آنها را بازی میدهد. اما در جایی به وسعت قلبش جایی که فقط فقط عشق آوا در آن جا داشت، دوست نداشت به این فکر کند که حضور آوای او وسط شبی پر رمز و راز و قتل گرشا و وصل شدنشان به گذشته دارد گره باز میکند از ماجرای قتل سه تن از همکارانش و شاید هم دارد گره باز میکند از پروندهی فساد مالی 5 شرکتی که بلایی جانشان شده بودند و افشانه یکی از آنها بود. خودخواهانه از تمام دنیا این دختر را برای خودش میخواست...
#پارت۳۳۳✨
#زیبا_سلیمانی
«هوای دل»
دستش را لا به لای موهای رهای آوا فرو برد و نوازشوار بالا و پایین تکان داد. عطر نابش از این فاصله دلش را به بازی میگرفت و بغضِ خیمهِ زده در گلویش راهش بازتر میشد، با هر بالا و پایین شدن دستش. دخترک میان تاریکی و روشنی شب به او گفته بود، نخواهد از او ترک آرمان و هدفش را و او اندرخم قلبِ بزرگ آوّا مانده بود. از روزِ قبلش که قرارِ ملاقاتش با مژگانه منفرد در شرکت افشانه درست نیم ساعت قبل از زمانِ قرار کنسل شده و علی خبر خروج مژگان منفرد از کشور را داده بود دلش هوایی شده بود. دوست داشت بگوید بیا آوا، بیا و همه چیز را با هم فراموش کنیم و دو کوله پشتی ببندیم با کاوازاکی بزنیم به دل جاده و خانه کنیم هر جایی که خطر ندارد، اما عمری مشق کرده بود درسِ وفاداری به وطن را و حالا وطنش موهای رهای آوا بود روی متکایی که مشترک بود و دلش بیشتر از او میخواست. به کم قانع نبود دل هوایی شدهاش در وطنی به وسعت تن آوا. سر انگشتش از میان موهای آوا سُر خورد روی گونهی او و نوازشش اینبار میان اعضای صورت دختری نشست که ساعاتی قبل خط به خط بوسه باران کرده بود موطن آغوشش را. نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ آوّا..
بغض شد اشک و از گونهاش چکید. روی آرنجش تکیه زد و خوب به صورت اوی خفته در خواب نگاه کرد. صورتش روشن بود و موهای روشنش روی متکا دلش را به بازی میگرفت که چطور روحی زیبا در جسمی زیباتر لفاف شده و اینبار برخلاف تمام تن طلبیها او را به قداست عشق دعوت میکند. لبش را از تو مکید سرش را رو به سقف گرفت و صدای علی توی گوشش اوج گرفت:
ـ نسترن پورولی خواهر زادهی سیمه شهبازیه...حلقهی رابطه این پنج تا شرکت شاید خودش باشه... چارهی جز عملیات فریب نداریم..
ادامهی حرفهای علی را از بر بود و نمیخواست تن بدهد به باور کردنشان. خوب میدانست سمیه شهبازی کیست و این دایرهی زنگی چطور دارد آنها را بازی میدهد. اما در جایی به وسعت قلبش جایی که فقط فقط عشق آوا در آن جا داشت، دوست نداشت به این فکر کند که حضور آوای او وسط شبی پر رمز و راز و قتل گرشا و وصل شدنشان به گذشته دارد گره باز میکند از ماجرای قتل سه تن از همکارانش و شاید هم دارد گره باز میکند از پروندهی فساد مالی 5 شرکتی که بلایی جانشان شده بودند و افشانه یکی از آنها بود. خودخواهانه از تمام دنیا این دختر را برای خودش میخواست...