نیاز مبرمی به زندگی دارم.
به حس زنده بودن به صدای بچه ها و شلوغیِ ایستگاه های اتوبوس؛ نیاز به بوی باقالی و سوز و سرمای پاییز دارم. نیاز به چیزی دارم که زنده بودنو به یادم بیاره، چیزی که زیر پوستم بره و مثل صبح هایی که نمیخاستم بیدار بشم ولی سرما و نور خورشید وجودمو مورمور میکرد به وجد بیارتم. روزمرگی های تکراریِ توی این روزام بیشتر به روز مرگی شباهت داره؛ اتفاقات تکراری، آدمای تکراری
چیزایی که هر روز منو میکشن و پایانی ندارن
زحل
به حس زنده بودن به صدای بچه ها و شلوغیِ ایستگاه های اتوبوس؛ نیاز به بوی باقالی و سوز و سرمای پاییز دارم. نیاز به چیزی دارم که زنده بودنو به یادم بیاره، چیزی که زیر پوستم بره و مثل صبح هایی که نمیخاستم بیدار بشم ولی سرما و نور خورشید وجودمو مورمور میکرد به وجد بیارتم. روزمرگی های تکراریِ توی این روزام بیشتر به روز مرگی شباهت داره؛ اتفاقات تکراری، آدمای تکراری
چیزایی که هر روز منو میکشن و پایانی ندارن
زحل