Репост из: 💎بنرهای توصیه شده💎
دوست دخترم رو بعد از دوسال که گم کرده بودم اتفاقی توی یه مهمونی دیدم توی لباس خدمتکاری😞💔 سینی چایی از دستش افتاد و....🥺😫
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
راوی «عطا»
دلانا خیلی اتفاقی وارد باغزیتونم شد! میگفت شغلش مرمت و بازسازی بناهای تاریخیه، اما دوربین عکاسیش که همیشه دور گردنش بود، حکایت دیگهای داشت!!
اصلاً نفهمیدم کی و چطور دلم رو برد... روی مرداب لاوان وقتی حواسش نبود، دزدکی نگاش میکردم! تا اینکه!! عاشقش شدم و مادرم فخرالمولک خانم رو راضی کردم از دختر غریبه خواستگاری کنه، اما درست شب خواستگاری پی به #راز زندگیم برد و #ترکم کرد...
یکسال گذشت...دیگه ندیدمش! تمام شهر رو دنبالش گشتم...تنها نشانی که ازش داشتم این بود که خانواده پولدار و ثروتمند؛ اما متعصبی داشت..که من که هیچکدوم رو نمیشناختم!!
بعد از اون تمام تنههای درختای افتاده در مرداب رو آتیش زدم...خواستم برای رهایی از اون حال بد؛ خودم را توی #آتیش جنگل بسوزانم که ورق برگشت...🥺🤭
برای تمام عمرم ارزو کردم یکبار دیگه ببینَمَش!
دیدمش، اما عجب دیدنی!!!
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
دو سال بعد «مهمانی خانه ی دکتر مجد»
بعد از رهایی از درد و رنجها و زندهموندن توی #آتیشسوزی، برای ترمیم پوست سوخته و جراحات، راهی پایتخت شدم که از اونجا به کشور آلمان سفر کنم و جراحیهای زیبایی لازم رو انجام دهم.
مهمان خونه دکتر مجد بودم که متوجه پذیرایی دختری جوان شدم. سرش پایین بود و سینی چای رو به من تعارف کرد.
گردنبند حرفD هنوز ته گردنش خودنمایی میکرد. زبانم به هم پیچید و تنم دستخوش هیجان!
دلانا به خاطر جراحات منو نشناخته بود، اما من!!
خوب شناختمش! دختر رویاهای نیمهتمامم بود.
فنجان چای که روی رانم ریخت، دکتر خشمگینانه روی سر دختر غرید.
« حواست هست چیکار میکنی!؟ آقا رو سوزوندی که!»
باورش سخت بود. دلانا اونجا توی لباس پیشخدمتی چه کار میکرد!!؟
تمام تنم گُر گرفت...باید یقهاش رو بگیرم و توی سرش داد بزنم کجا غیبش زد؟ یا در آغوشش بکشم؟؟!
دختر دستپاچه شد و ....
بقیه رمان رو اینجا بخون که عطا، دلانا رو ..👇
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
رمانی با عاشقانه های بسیاربسیار لطیف و احساسی. عشق، مذهب،تعصب و غیرت ....در کلاغ سفید در مرداب👇
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
راوی «عطا»
دلانا خیلی اتفاقی وارد باغزیتونم شد! میگفت شغلش مرمت و بازسازی بناهای تاریخیه، اما دوربین عکاسیش که همیشه دور گردنش بود، حکایت دیگهای داشت!!
اصلاً نفهمیدم کی و چطور دلم رو برد... روی مرداب لاوان وقتی حواسش نبود، دزدکی نگاش میکردم! تا اینکه!! عاشقش شدم و مادرم فخرالمولک خانم رو راضی کردم از دختر غریبه خواستگاری کنه، اما درست شب خواستگاری پی به #راز زندگیم برد و #ترکم کرد...
یکسال گذشت...دیگه ندیدمش! تمام شهر رو دنبالش گشتم...تنها نشانی که ازش داشتم این بود که خانواده پولدار و ثروتمند؛ اما متعصبی داشت..که من که هیچکدوم رو نمیشناختم!!
بعد از اون تمام تنههای درختای افتاده در مرداب رو آتیش زدم...خواستم برای رهایی از اون حال بد؛ خودم را توی #آتیش جنگل بسوزانم که ورق برگشت...🥺🤭
برای تمام عمرم ارزو کردم یکبار دیگه ببینَمَش!
دیدمش، اما عجب دیدنی!!!
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
دو سال بعد «مهمانی خانه ی دکتر مجد»
بعد از رهایی از درد و رنجها و زندهموندن توی #آتیشسوزی، برای ترمیم پوست سوخته و جراحات، راهی پایتخت شدم که از اونجا به کشور آلمان سفر کنم و جراحیهای زیبایی لازم رو انجام دهم.
مهمان خونه دکتر مجد بودم که متوجه پذیرایی دختری جوان شدم. سرش پایین بود و سینی چای رو به من تعارف کرد.
گردنبند حرفD هنوز ته گردنش خودنمایی میکرد. زبانم به هم پیچید و تنم دستخوش هیجان!
دلانا به خاطر جراحات منو نشناخته بود، اما من!!
خوب شناختمش! دختر رویاهای نیمهتمامم بود.
فنجان چای که روی رانم ریخت، دکتر خشمگینانه روی سر دختر غرید.
« حواست هست چیکار میکنی!؟ آقا رو سوزوندی که!»
باورش سخت بود. دلانا اونجا توی لباس پیشخدمتی چه کار میکرد!!؟
تمام تنم گُر گرفت...باید یقهاش رو بگیرم و توی سرش داد بزنم کجا غیبش زد؟ یا در آغوشش بکشم؟؟!
دختر دستپاچه شد و ....
بقیه رمان رو اینجا بخون که عطا، دلانا رو ..👇
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
رمانی با عاشقانه های بسیاربسیار لطیف و احساسی. عشق، مذهب،تعصب و غیرت ....در کلاغ سفید در مرداب👇
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8
https://t.me/+NBPXICByRU05OTA8