🚩#تجاوز_و_درد
#قسمت_سیصدوچهلوپنج
نگاه گلی دوباره روی مرد نشست. آنقدر نگاهش کرد که سر شوهرِ زن به طرف او چرخید. این مردن برای کسی مثل گلی باور پذیر نبود. این رفتن را رفتنی طبیعی نمی دانست. بودن مرد آن وقت شب در بخش. مرگ همسرش چند دقیقه بعد از حضور او. کشتن وقت بعد از مرگ همسرش تا زمانیکه بداند دیگر نمی شود کاری برایش کرد. گلی بغض کرد. شوهر آن زن چکار کرده بود؟! خودش را راحت کرده بود یا زن بدبختش را؟!
جواب نگاه مشکوک و پر بغض گلی یک جمله مرد شد: خودم می پیچمش. نمی خوام کسی مزاحممون بشه.
همه بیرون رفتند و آخرین نفر گلی بود. قبل از خروج رو به مرد گفت: جای شما بودن سخته آقا. نمی تونم بگم کارت درست بوده یا غلط. بیشتر به فکر کدومتون بودید. ولی خیلی غریب بود خیلی تنها.
رفت و شوهری با همسر مرده اش تنها گذاشت شاید بخواهد مردانه، تنهایی زنش را بگرید.
آخرین شیفتش را تحویل داد و به اتاق رفت و لباسش را تعویض کرد. به تک تک اتاق ها نگاه انداخت. دیگر آنجا برنمی گشت. دیگر به آن بیمارستان برنمی گشت. این آخرین باری بود که در آن بخش قدم بر می داشت. تصمیم گرفته بود بعد از مرخصی زایمان به بیمارستان دیگری برود و تمام خاطرات تلخ را همانجا وسط بخش جراحی چال کند. قلبش فشرده شد. گام برداشت و از کنار استیشن رد شد. همکارهایش مشغول کار بودند. رد شد. اتاق به اتاق گذشت. نزدیک در خروجی بود که کسی صدایش کرد: رضایی.
برگشت. از دیدن آن جمعیت ایستاده در وسط بخش اشکی که از سر صبح در چشمش نیش می زد ریخت. تمام پرسنل ایستاده بودند و یک قدم جلوتر سمیعی مقتدر. سمیعی گامی جلوتر گذاشت و دستش را به طرف گلی دراز کرد و گفت: برای خودم و بیمارای این بخش متاسفم که داریم یه پرستار نمونه و مسئول رو از دست می دیم. من به زندگی خصوصیت کاری ندارم چون به من مربوط نیست ولی جای خالی پرستاری مثل تو دیر پر میشه. برات آرزوی موفقیت میکنم.
اشکی دیگر چکید. دستش را پیش برد و دو زن دست همدیگر را سخت فشردند. گلی نگاهی به جمع انداخت. همه بودند. ایوب، میلاد، پورمقدم، شعبانی، نیک پور، عموصفر، و آن آخر دختری هم قد خودش که با کمی فاصله از همه ایستاده بود ، منیژه.
گلی پر بغض گفت: من خداحافظی نمی کنم ولی همه اتونو به خدا می سپرم.
برگشت و اجازه داد اشک هایش بریزد. به دم در که رسید و برگشت. دید که ایوب و میلاد دل نمی کنند و پشت سر او قدم برمی دارند. گلی با دست به بخش اشاره کرد: نیاید. سختش نکنید. برید. همین جوری ام برام سخته.
برگشت و از پله ها پایین رفت. ایوب و میلاد بالای پله ها ایستادند.
گلی به پاگرد رسید که میلاد گفت: آجی یه دونه ای.
ایوب هم با لهجه ی کردی اش گفت: شیر دالکت حلالت با خانم رضایی.
گلی دست روی دهانش گذاشت و پایین رفت. جلوی در خروجی بزرگمهر منتظر او بود. بزرگمهری که گلی به تازگی با او آشتی کرده بود.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner
#قسمت_سیصدوچهلوپنج
نگاه گلی دوباره روی مرد نشست. آنقدر نگاهش کرد که سر شوهرِ زن به طرف او چرخید. این مردن برای کسی مثل گلی باور پذیر نبود. این رفتن را رفتنی طبیعی نمی دانست. بودن مرد آن وقت شب در بخش. مرگ همسرش چند دقیقه بعد از حضور او. کشتن وقت بعد از مرگ همسرش تا زمانیکه بداند دیگر نمی شود کاری برایش کرد. گلی بغض کرد. شوهر آن زن چکار کرده بود؟! خودش را راحت کرده بود یا زن بدبختش را؟!
جواب نگاه مشکوک و پر بغض گلی یک جمله مرد شد: خودم می پیچمش. نمی خوام کسی مزاحممون بشه.
همه بیرون رفتند و آخرین نفر گلی بود. قبل از خروج رو به مرد گفت: جای شما بودن سخته آقا. نمی تونم بگم کارت درست بوده یا غلط. بیشتر به فکر کدومتون بودید. ولی خیلی غریب بود خیلی تنها.
رفت و شوهری با همسر مرده اش تنها گذاشت شاید بخواهد مردانه، تنهایی زنش را بگرید.
آخرین شیفتش را تحویل داد و به اتاق رفت و لباسش را تعویض کرد. به تک تک اتاق ها نگاه انداخت. دیگر آنجا برنمی گشت. دیگر به آن بیمارستان برنمی گشت. این آخرین باری بود که در آن بخش قدم بر می داشت. تصمیم گرفته بود بعد از مرخصی زایمان به بیمارستان دیگری برود و تمام خاطرات تلخ را همانجا وسط بخش جراحی چال کند. قلبش فشرده شد. گام برداشت و از کنار استیشن رد شد. همکارهایش مشغول کار بودند. رد شد. اتاق به اتاق گذشت. نزدیک در خروجی بود که کسی صدایش کرد: رضایی.
برگشت. از دیدن آن جمعیت ایستاده در وسط بخش اشکی که از سر صبح در چشمش نیش می زد ریخت. تمام پرسنل ایستاده بودند و یک قدم جلوتر سمیعی مقتدر. سمیعی گامی جلوتر گذاشت و دستش را به طرف گلی دراز کرد و گفت: برای خودم و بیمارای این بخش متاسفم که داریم یه پرستار نمونه و مسئول رو از دست می دیم. من به زندگی خصوصیت کاری ندارم چون به من مربوط نیست ولی جای خالی پرستاری مثل تو دیر پر میشه. برات آرزوی موفقیت میکنم.
اشکی دیگر چکید. دستش را پیش برد و دو زن دست همدیگر را سخت فشردند. گلی نگاهی به جمع انداخت. همه بودند. ایوب، میلاد، پورمقدم، شعبانی، نیک پور، عموصفر، و آن آخر دختری هم قد خودش که با کمی فاصله از همه ایستاده بود ، منیژه.
گلی پر بغض گفت: من خداحافظی نمی کنم ولی همه اتونو به خدا می سپرم.
برگشت و اجازه داد اشک هایش بریزد. به دم در که رسید و برگشت. دید که ایوب و میلاد دل نمی کنند و پشت سر او قدم برمی دارند. گلی با دست به بخش اشاره کرد: نیاید. سختش نکنید. برید. همین جوری ام برام سخته.
برگشت و از پله ها پایین رفت. ایوب و میلاد بالای پله ها ایستادند.
گلی به پاگرد رسید که میلاد گفت: آجی یه دونه ای.
ایوب هم با لهجه ی کردی اش گفت: شیر دالکت حلالت با خانم رضایی.
گلی دست روی دهانش گذاشت و پایین رفت. جلوی در خروجی بزرگمهر منتظر او بود. بزرگمهری که گلی به تازگی با او آشتی کرده بود.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner