🚩#تجاوز_و_درد
#قسمت_سیصدوبیست
نگاه از بزرگمهر کند و به سمت خیابان به راه افتاد.
صدای بلند بزرگمهر را از پشت سرش شنید: داغتو به دل اون مردک می ذارم.
گلی با دلی شکسته آمد و با قلبی آوار شده برگشت. دلش رفتنی می خواست بی پایان. تنها، در آرامش. پسرک بازی اش گرفته بود. از یک طرف به طرف دیگر شکم مادرش حرکت می کرد.
زنی تنها میان جاده های تو در توی زندگی
گرفتار بغض و حسد سرنوشت
خداوندا تو نگه دارش.
و بزرگمهر با قیافه ای داغان و قلبی داغان تر به سمت سالن رفت و زمزمه کرد: تف به این زندگی سگی!
***
کنار جدول بتونی کنار خیابان ایستاده بود و به املاک خیره. از دیروز صبح که با آن وضعیت خانه را ترک کرده بود خبری از او نداشت. تلفنش را خاموش کرده بود و گلی را دل نگران. حتی خانه هم نرفته بود. می دانست رفتن به آنجا کار درستی نیست ولی گوش قلبش به این حرف ها بدهکار نبود. در را فشار داد و وارد شد. غروب بود و املاک کمی شلوغ. جلوی هر مرد یک یا دو نفر نشسته بودند. خبری از آقا جواد نبود. کمی این پا و آن پا کرد. نگاهی به افراد انداخت. دو سه نفر او را می نگریستند. تعلل را جایز ندانست. به سمت در رفت و چند ضربه زد و منتظر جواب نماند. وارد اتاق شد و در را بست. وحید نگاه از صفحه کامپیوتر روی میزش گرفت و به گلی داد. چشم راستش متورم شد ه بود و لبش هم. نسبت به بزرگمهر آسیب کمتری دیده بود. قلبش سنگین شد. سنگین. دو مرد به جان هم افتاده بودند چیزی که او هرگز نمی خواست.
آرام گفت: سلام.
وحید فقط نگاهش می کرد، بی پاسخ. گلی حس کرد وحید از آمدنش به آنجا ناراضی است. پای راستش را کمی عقب کشید و روی پنجه نگه داشت: از دیروز تا حالا تلفنت خاموشه. نگرانت شدم. اومدم ببینم حالت خوبه.
وحید خیره به زنی شد که غم در چهره اش فرش پهن کرده بود. اندیشید که گلی با آن وضعیتش نگران اوست. این دختر کم نمی کشید که حالا دل نگرانی او برایش قوز بالا قوز شده بود.از خودش کفری شد. مثلا خواسته بود باری از روی دوشش بردارد ولی خود باری بود روی شانه های خسته گلی. باید به خودش گوشمالی حسابی بدهد.
از جایش بلند شد و گفت: نباس میومدی اینجا. برگرد خونه.
نگاه گلی به او با لب های آویزان.
وحید دست به میز گرفت و به جلو خم شد: چرا با این وضعت دوره افتادی دنبال من؟! هر وقت آروم بگیرم میام حرف بزنیم. برو خونه.
گلی دچار کج فهمی شد و ترک های دلش تا پایین آمد. قدمی به طرف در برداشت: ببخشید که باعث شدم آبروت تو محل کارت بره آخه من یه زن باردارم. راست میگی با این شکم نباید میومدم اینجا.
ابروهای وحید هم آغوش هم. منظور او چه بود و گلی چه برداشتی کرده بود! از پشت میز بیرون آمد و دست گلی روی دستگیره در نشست.
-صبر کم ببینم. چی واس خودت میگی؟! چرا من هر چی میگم تو یه چیز دیگه می بافی؟!
گلی پشت به او و رو به در گفت: مهم اینه که تو خوبی. مهم اینه که بزرگمهر خوبه. من به درک.
وحید در یک قدمی او قرار گرفت و غرش کرد: اسم اونو پیش من نیار. تو خوبی و اون خوبه و من به درک چه صیغه ایه؟! برگرد ببینم.
گلی دستگیره را پایین کشید که وحید کف دستش را روی آن گذاشت و مانع باز شدن آن شد. سرش را پایین تر آورد و و صدایش را یواش تر: من داغونم. از دیروز تا حالا حال خودمو نمی فهمم. اتفاقی که افتاد تمام فکر منو گرفته. تو دیگه همه چیزو خرابتر نکن.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner
#قسمت_سیصدوبیست
نگاه از بزرگمهر کند و به سمت خیابان به راه افتاد.
صدای بلند بزرگمهر را از پشت سرش شنید: داغتو به دل اون مردک می ذارم.
گلی با دلی شکسته آمد و با قلبی آوار شده برگشت. دلش رفتنی می خواست بی پایان. تنها، در آرامش. پسرک بازی اش گرفته بود. از یک طرف به طرف دیگر شکم مادرش حرکت می کرد.
زنی تنها میان جاده های تو در توی زندگی
گرفتار بغض و حسد سرنوشت
خداوندا تو نگه دارش.
و بزرگمهر با قیافه ای داغان و قلبی داغان تر به سمت سالن رفت و زمزمه کرد: تف به این زندگی سگی!
***
کنار جدول بتونی کنار خیابان ایستاده بود و به املاک خیره. از دیروز صبح که با آن وضعیت خانه را ترک کرده بود خبری از او نداشت. تلفنش را خاموش کرده بود و گلی را دل نگران. حتی خانه هم نرفته بود. می دانست رفتن به آنجا کار درستی نیست ولی گوش قلبش به این حرف ها بدهکار نبود. در را فشار داد و وارد شد. غروب بود و املاک کمی شلوغ. جلوی هر مرد یک یا دو نفر نشسته بودند. خبری از آقا جواد نبود. کمی این پا و آن پا کرد. نگاهی به افراد انداخت. دو سه نفر او را می نگریستند. تعلل را جایز ندانست. به سمت در رفت و چند ضربه زد و منتظر جواب نماند. وارد اتاق شد و در را بست. وحید نگاه از صفحه کامپیوتر روی میزش گرفت و به گلی داد. چشم راستش متورم شد ه بود و لبش هم. نسبت به بزرگمهر آسیب کمتری دیده بود. قلبش سنگین شد. سنگین. دو مرد به جان هم افتاده بودند چیزی که او هرگز نمی خواست.
آرام گفت: سلام.
وحید فقط نگاهش می کرد، بی پاسخ. گلی حس کرد وحید از آمدنش به آنجا ناراضی است. پای راستش را کمی عقب کشید و روی پنجه نگه داشت: از دیروز تا حالا تلفنت خاموشه. نگرانت شدم. اومدم ببینم حالت خوبه.
وحید خیره به زنی شد که غم در چهره اش فرش پهن کرده بود. اندیشید که گلی با آن وضعیتش نگران اوست. این دختر کم نمی کشید که حالا دل نگرانی او برایش قوز بالا قوز شده بود.از خودش کفری شد. مثلا خواسته بود باری از روی دوشش بردارد ولی خود باری بود روی شانه های خسته گلی. باید به خودش گوشمالی حسابی بدهد.
از جایش بلند شد و گفت: نباس میومدی اینجا. برگرد خونه.
نگاه گلی به او با لب های آویزان.
وحید دست به میز گرفت و به جلو خم شد: چرا با این وضعت دوره افتادی دنبال من؟! هر وقت آروم بگیرم میام حرف بزنیم. برو خونه.
گلی دچار کج فهمی شد و ترک های دلش تا پایین آمد. قدمی به طرف در برداشت: ببخشید که باعث شدم آبروت تو محل کارت بره آخه من یه زن باردارم. راست میگی با این شکم نباید میومدم اینجا.
ابروهای وحید هم آغوش هم. منظور او چه بود و گلی چه برداشتی کرده بود! از پشت میز بیرون آمد و دست گلی روی دستگیره در نشست.
-صبر کم ببینم. چی واس خودت میگی؟! چرا من هر چی میگم تو یه چیز دیگه می بافی؟!
گلی پشت به او و رو به در گفت: مهم اینه که تو خوبی. مهم اینه که بزرگمهر خوبه. من به درک.
وحید در یک قدمی او قرار گرفت و غرش کرد: اسم اونو پیش من نیار. تو خوبی و اون خوبه و من به درک چه صیغه ایه؟! برگرد ببینم.
گلی دستگیره را پایین کشید که وحید کف دستش را روی آن گذاشت و مانع باز شدن آن شد. سرش را پایین تر آورد و و صدایش را یواش تر: من داغونم. از دیروز تا حالا حال خودمو نمی فهمم. اتفاقی که افتاد تمام فکر منو گرفته. تو دیگه همه چیزو خرابتر نکن.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner