#ستی_seti
#پارت254
بچه ها که پایین آمدند، با دیدن حلیم و کله پاچه ذوق
کردند. طرفداران کله پاچه بیشتر بودند.
بعد از صبحانه، هاتف با بچه ها رفت. تصمیم داشت
برای بچه ها سرویس بگیرد.
تا برگشتنش، اتاقها را جمع و جور کردم و ناهار را
بار گذاشتم.
صدای ماشین که آمد از لای پنجره نگاه کردم. مردی
همراهش بود. راجع به چیزی صحبت میکردند و
پشت عمارت میرفتند.
نگاهش به پنجره افتاد و مرا دید. پرده را رها کردم
و عقب تر ایستادم دیدم که به سمت ساختمان
می آمد. یک لحظه ترسیدم نکند از سرک کشیدنم
خوشش نیامده!
صدایش از در ورودی آمد.
- ستی، بیا ببینم.
به سمت در رفتم.
- سلام. ببخشید، من پشت...
بین کلامم پرید:
- بیا یه دقیقه بیرون، این یارو رو آوردم یه کارایی
بکنه.
- کی؟
- بیا بیرون، میگم بهت.
چادر را سرم انداختم و دنبالش راه افتادم. راهش را
به پشت عمارت گرفت و من هم به دنبالش. ته باغ،
مردی مشغول متر کردن زمین بود.
پشت هاتف ایستادم که یک مرتبه برگشت.
- چرا پشت من قایم شدی. بیا ببین اینجا خوبه برا
مرغات لونه بزنیم؟
گفت میخواهد مرغها را سر ببرد؟ یا اینکه برایشان
لانه درست کند؟
گوشه باغ را با دست نشان داد.
- ببین اون گوشه، حدود چهارمتر در چهارمتر، فنس
بزنیم. یه لونه هم اون عقب بذاریم که شبا
بندازیمشون اون تو، گربه و شغال نیاد سراغشون.
خوبه؟
- بله. عالیه، فقط...
- فقط چی؟
- تو روز، چیزی نیاد سراغشون؟
مردی که همراه هاتف آمده بود، جواب داد:
- طول روز چیزی نیست آبجی، هرچی هست شب
میاد.
کنار هاتف ایستادم و مرد دوباره مشغول اندازه گیری
شد. آستین کت هاتف را کشیدم، به سمتم برگشت و
سرش را به مفهوم "چیه؟" تکان داد.
- برم خونه؟
- برو.
میخواستم لباسهای شسته شده را روی بند بیاندازم
ولی هاتف و مرد غریبه هنوز بیرون بودند. با رفتن
مرد، سبد را برداشتم و بیرون رفتم، سارا به دنبالم.
رخت دوم را روی بند میانداختم که پشت عمارت
رسید.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥
#پارت254
بچه ها که پایین آمدند، با دیدن حلیم و کله پاچه ذوق
کردند. طرفداران کله پاچه بیشتر بودند.
بعد از صبحانه، هاتف با بچه ها رفت. تصمیم داشت
برای بچه ها سرویس بگیرد.
تا برگشتنش، اتاقها را جمع و جور کردم و ناهار را
بار گذاشتم.
صدای ماشین که آمد از لای پنجره نگاه کردم. مردی
همراهش بود. راجع به چیزی صحبت میکردند و
پشت عمارت میرفتند.
نگاهش به پنجره افتاد و مرا دید. پرده را رها کردم
و عقب تر ایستادم دیدم که به سمت ساختمان
می آمد. یک لحظه ترسیدم نکند از سرک کشیدنم
خوشش نیامده!
صدایش از در ورودی آمد.
- ستی، بیا ببینم.
به سمت در رفتم.
- سلام. ببخشید، من پشت...
بین کلامم پرید:
- بیا یه دقیقه بیرون، این یارو رو آوردم یه کارایی
بکنه.
- کی؟
- بیا بیرون، میگم بهت.
چادر را سرم انداختم و دنبالش راه افتادم. راهش را
به پشت عمارت گرفت و من هم به دنبالش. ته باغ،
مردی مشغول متر کردن زمین بود.
پشت هاتف ایستادم که یک مرتبه برگشت.
- چرا پشت من قایم شدی. بیا ببین اینجا خوبه برا
مرغات لونه بزنیم؟
گفت میخواهد مرغها را سر ببرد؟ یا اینکه برایشان
لانه درست کند؟
گوشه باغ را با دست نشان داد.
- ببین اون گوشه، حدود چهارمتر در چهارمتر، فنس
بزنیم. یه لونه هم اون عقب بذاریم که شبا
بندازیمشون اون تو، گربه و شغال نیاد سراغشون.
خوبه؟
- بله. عالیه، فقط...
- فقط چی؟
- تو روز، چیزی نیاد سراغشون؟
مردی که همراه هاتف آمده بود، جواب داد:
- طول روز چیزی نیست آبجی، هرچی هست شب
میاد.
کنار هاتف ایستادم و مرد دوباره مشغول اندازه گیری
شد. آستین کت هاتف را کشیدم، به سمتم برگشت و
سرش را به مفهوم "چیه؟" تکان داد.
- برم خونه؟
- برو.
میخواستم لباسهای شسته شده را روی بند بیاندازم
ولی هاتف و مرد غریبه هنوز بیرون بودند. با رفتن
مرد، سبد را برداشتم و بیرون رفتم، سارا به دنبالم.
رخت دوم را روی بند میانداختم که پشت عمارت
رسید.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥