-دیگه نمیخوامت....من دیگه نمیتونم تحملت کنم. حالم از صورت کم مکیت به هم میخوره. دختر سابقه دارِ زندان رفته به دردم نمی خوره.
تنم از شنیدن سخنان مرگبار مردی که عاشقانه دوستش داشتم و دارم میلرزد. و او چطور میتواند اینطور ظالمانه مرا از هم بپاشاند؟؟!
اویی که منِ احمق وقتی نابینا بود حتی یک بار هم نقصش را در صورتش نکوباندم.
و حال...حال که بینایی اش را با کمک ها و اصرار های فراوان من به دست آورده است ، دارد میگوید که مرا دیگر نمی خواهد؟!
که منی که به جرم ناکرده زندان رفته بودم و خودش هم میدانست بی گناه بوده ام را نمی خواهد؟!
که من لایق بودن کنار او نیستم؟؟
در باورم نمیگنجد....
اینکه عاشقانه هایمان را اینطور زود به دست فراموشی سپرده باشد و مرا...من عاشق را اینطور بکوباند و ککش هم نگزد...
منی که همچون جان از او مراقبت کرده بودم و روز و شبم را با او گذراندم.
منی که او را به زندگی امیدوار ساختم. امیدوارش کردم به بهبود چشم هایش.
و او حال که بهبود پیدا کرده است...حال میگوید که از من و کک و مک هایم بیزار است.
مگر کک و مک های من چه مشکلی داشت؟!
مگر همه نمی گفتند که کم مک ها هدیهٔ خدادادی هستند و زیبا؟؟
مگر من به جرم کَرده وارد زندان شده ام؟؟
با هزار و یک جبر و بغض لب میزنم:
-پا..پارسا این حرفا چیه؟! مگه من عشقت نیستم؟! ها؟؟ بگو دیگه
پوزخندی میزند و دنیا را بر روی سرم آوار میکند:
-من عاشق دخترخالمم...این مدتم یه تفریحی از سر نیاز بود. خوش گذشت. حالام هرری...نبینمت دیگه.
و من میروم...میروم تا نبینم خورد شدنم را....
میروم چون او لیاقت عشقمان را ندارد.
میروم اما خبر ندارم که چطور چرخ گردون میچرخد و میچرخد و باری دیگر ما را مقابل هم قرار میدهد...
اما با جایگاه هایی متفاوت به اندازهٔ زمین تا آسمان....🔥🌤⛔️❌
https://t.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0https://t.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0