🔴 حکایت شب
🔸روزی روزگاری، بازرگان ثروتمندی در شهری بزرگ زندگی میکرد که تمام عمرش را صرف جمعآوری مال و منال کرده بود. او چنان غرق در اندوختن سکههای طلا و خرید املاک بود که فراموش کرده بود طعم نان تازه را چگونه باید جوید یا آواز پرندگان را چگونه باید شنید.
🔸حتی لباسهای فاخرش، که از گرانبهاترین پارچههای دنیا دوخته میشدند، زیر غبار طمع و خستگی، رنگ باخته بودند.
🔸یک روز، در سفر تجاری به شهری دور، مرد بازرگان در بیابانی خشک و سوزان به مرد درویشی برخورد که زیر سایهی درخت خرمایی نشسته بود و با نانی خشک و کوزهای آب، طعم زندگی را میچشید. درویش با رویی گشاده و چشمانی پر از آرامش به او گفت: «ای همسفر! چرا همچون مورچهای بارکش، خود را درگیر دانههایی میکنی که روزی ترکت خواهند کرد؟ دنیا مهمانی است زودگذر؛ بایست آنچه داری با دیگران قسمت کنی و از موهبتهایش لذت ببری.»
🔸بازرگان خندید و گفت: «حرفهای تو از تهیدستی ات سرچشمه میگیرد! من انبارهای پر از طلا دارم که نسلها پس از من نیز از آن بهره خواهند برد.»
🔸درویش کوزهی آبش را برداشت و آن را تا نیمه از شنهای بیابان پر کرد. سپس به بازرگان نشان داد و پرسید: «این کوزه را میبینی؟ اگر به جای آب، پر از شن باشد، تشنهای را سیراب میکند؟ دنیا نیز چنین است؛ اگر پر از مال باشد، اما خالی از شادی و بخشش، گنجی بیارزش است.»
🔸سپس درویش نان خشکش را به دو نیم کرد و نیمی از آن را به بازرگان داد. با هم نان خوردند و درویش از خاطرات سفرهایش گفت: از مهمانیهای سادهی روستاییان که با یکدیگر میرقصیدند، از لباسهای رنگارنگ عشایر که با خورشید همآواز میشدند، و از طعم میوههایی که با دستان خود در باغهای کوچک پرورش داده بود. بازرگان که سالها تنها طعم اضطراب و حرص را چشیده بود، ناگهان اشکی بر گونهاش غلطید.
🔸وقتی بازرگان به شهر بازگشت، انبارهایش را گشود و داراییاش را میان نیازمندان تقسیم کرد. مغازهای کوچک باز کرد که در آن، هر مسافری میتوانست غذایی گرم بخورد و داستانی بشنود. او هرگز ثروتمند نشد، اما اکنون ردای سادهای میپوشید که با گلهای بیابانی خوشبو شده بود، نان را با آواز میخورد، و هر شب مهمانانش را با چراغانی از خنده و نور ماه پذیرایی میکرد.
♦️پند حکایت:
🔸دنیا رودی است زودگذر که طلای اندوخته در آن، چون شنهای روان به پایین دست میروند. آنچه میماند، آوای شادی است که با دیگران تقسیم کردهای، گرمای نانی که با دیگری خوردهای، و ردای مهری است که بر دلت دوخته ای.
«زندگی را بچش، پیش از آنکه زندگی تو را بچشد.»
🔵 کانال مردمی تایبادآنلاین در تلگرام و #روبیکا
@TayBadOnline
https://rubika.ir/Taibadonline
🔸روزی روزگاری، بازرگان ثروتمندی در شهری بزرگ زندگی میکرد که تمام عمرش را صرف جمعآوری مال و منال کرده بود. او چنان غرق در اندوختن سکههای طلا و خرید املاک بود که فراموش کرده بود طعم نان تازه را چگونه باید جوید یا آواز پرندگان را چگونه باید شنید.
🔸حتی لباسهای فاخرش، که از گرانبهاترین پارچههای دنیا دوخته میشدند، زیر غبار طمع و خستگی، رنگ باخته بودند.
🔸یک روز، در سفر تجاری به شهری دور، مرد بازرگان در بیابانی خشک و سوزان به مرد درویشی برخورد که زیر سایهی درخت خرمایی نشسته بود و با نانی خشک و کوزهای آب، طعم زندگی را میچشید. درویش با رویی گشاده و چشمانی پر از آرامش به او گفت: «ای همسفر! چرا همچون مورچهای بارکش، خود را درگیر دانههایی میکنی که روزی ترکت خواهند کرد؟ دنیا مهمانی است زودگذر؛ بایست آنچه داری با دیگران قسمت کنی و از موهبتهایش لذت ببری.»
🔸بازرگان خندید و گفت: «حرفهای تو از تهیدستی ات سرچشمه میگیرد! من انبارهای پر از طلا دارم که نسلها پس از من نیز از آن بهره خواهند برد.»
🔸درویش کوزهی آبش را برداشت و آن را تا نیمه از شنهای بیابان پر کرد. سپس به بازرگان نشان داد و پرسید: «این کوزه را میبینی؟ اگر به جای آب، پر از شن باشد، تشنهای را سیراب میکند؟ دنیا نیز چنین است؛ اگر پر از مال باشد، اما خالی از شادی و بخشش، گنجی بیارزش است.»
🔸سپس درویش نان خشکش را به دو نیم کرد و نیمی از آن را به بازرگان داد. با هم نان خوردند و درویش از خاطرات سفرهایش گفت: از مهمانیهای سادهی روستاییان که با یکدیگر میرقصیدند، از لباسهای رنگارنگ عشایر که با خورشید همآواز میشدند، و از طعم میوههایی که با دستان خود در باغهای کوچک پرورش داده بود. بازرگان که سالها تنها طعم اضطراب و حرص را چشیده بود، ناگهان اشکی بر گونهاش غلطید.
🔸وقتی بازرگان به شهر بازگشت، انبارهایش را گشود و داراییاش را میان نیازمندان تقسیم کرد. مغازهای کوچک باز کرد که در آن، هر مسافری میتوانست غذایی گرم بخورد و داستانی بشنود. او هرگز ثروتمند نشد، اما اکنون ردای سادهای میپوشید که با گلهای بیابانی خوشبو شده بود، نان را با آواز میخورد، و هر شب مهمانانش را با چراغانی از خنده و نور ماه پذیرایی میکرد.
♦️پند حکایت:
🔸دنیا رودی است زودگذر که طلای اندوخته در آن، چون شنهای روان به پایین دست میروند. آنچه میماند، آوای شادی است که با دیگران تقسیم کردهای، گرمای نانی که با دیگری خوردهای، و ردای مهری است که بر دلت دوخته ای.
«زندگی را بچش، پیش از آنکه زندگی تو را بچشد.»
🔵 کانال مردمی تایبادآنلاین در تلگرام و #روبیکا
@TayBadOnline
https://rubika.ir/Taibadonline