#ماه_بلند155
بالاخره رسیدیم.
_من جواب آزمایشت رو می گیرمتو برو بشین
بدون هیچ حرفی به سمت صندلی های سبز رنگ رفتم.
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
خدایا به بزرگیت قسمت میدم
خدایا من نمی تونم مسئولیت یه بچه قبول کنم.
خودت داری می بینی زندگیم رو...
خدایا صد تا صلوات نذر می کنم فقط حامله نباشم.
نازنین جواب ازمایش رو گرفت و اومد سمتم از چهره اش نمی تونستم بفهمم که جوابش چیه؟
_نازنین چی شد؟
محکم بغلم کرد
_مبارکه، مامان شدی دلدار
هلش دادم عقب
_چی داری میگی؟ امکاننداره، من نمیتونم حامله باشم
بغضم تبدیل شد به اشک
_من نمیخوامنازنین، مننمی خوامش؛ اخه چرا الان؟
_دلدار زشته همه دارننگاه میکنن.
یه خانم مسنی نزدیکم شد و گفت:
_دخترم اینجوری نگو، خدا قهرش میاد!
خیلیا در آرزوی بچه هستن...
با عصبانیت گفتم:
_ شما در جریان زندگی من نیستید که این جوری قضاوتم میکنید.
نه خجالت می کشم از گفتنش و نه پشیمونم.
من این بچه رو نمیخوام، کسایی که بچه می خوان کانون خانواده ی گرمی دارن.
نه مثل من، که هیچ چی ندارم.
انقدر بهم فشار اومده بود که چشمام سیاهی رفت و محکم خوردم زمین.
"نازنین"
جواب آزمایش رو که گرفتم میدونستم اینجوری میشه، حتی می خواستم بهش بگم جوابش منفیه اما اگه مراقب خودش نباشه این بچه از بین می ره و من یه عمر باید عذاب وجدان می کشیدم.
دیگه نمی تونم یه درد دیگه هم تحمل کنم برای همین تصمیم گرفتم که بهش راستش رو بگم.
دلم برای دلدار میسوختچرا باید اینهمه درد بکشه؟
خیلی شکننده شده!
به سرمیکه به دستش وصل بود خیره شدم.
شاید بهتر باشه قانعش کنم که با عطا صحبت کنه، حالا که پای یه بچه وسطه باید هر دو طرف کوتاه بیان.
از کجا معلوم شاید همه چی درست شد.
شاید عطا زندگیش رو محکم تر از قبل گرفت.
موهای صورتش رو کنار زدم که چشماش رو باز کرد.
_دلدار داری چی کار می کنی با خودت؟
با بغض گفت:
_ چی کار کنم حالا؟
بالاخره رسیدیم.
_من جواب آزمایشت رو می گیرمتو برو بشین
بدون هیچ حرفی به سمت صندلی های سبز رنگ رفتم.
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
خدایا به بزرگیت قسمت میدم
خدایا من نمی تونم مسئولیت یه بچه قبول کنم.
خودت داری می بینی زندگیم رو...
خدایا صد تا صلوات نذر می کنم فقط حامله نباشم.
نازنین جواب ازمایش رو گرفت و اومد سمتم از چهره اش نمی تونستم بفهمم که جوابش چیه؟
_نازنین چی شد؟
محکم بغلم کرد
_مبارکه، مامان شدی دلدار
هلش دادم عقب
_چی داری میگی؟ امکاننداره، من نمیتونم حامله باشم
بغضم تبدیل شد به اشک
_من نمیخوامنازنین، مننمی خوامش؛ اخه چرا الان؟
_دلدار زشته همه دارننگاه میکنن.
یه خانم مسنی نزدیکم شد و گفت:
_دخترم اینجوری نگو، خدا قهرش میاد!
خیلیا در آرزوی بچه هستن...
با عصبانیت گفتم:
_ شما در جریان زندگی من نیستید که این جوری قضاوتم میکنید.
نه خجالت می کشم از گفتنش و نه پشیمونم.
من این بچه رو نمیخوام، کسایی که بچه می خوان کانون خانواده ی گرمی دارن.
نه مثل من، که هیچ چی ندارم.
انقدر بهم فشار اومده بود که چشمام سیاهی رفت و محکم خوردم زمین.
"نازنین"
جواب آزمایش رو که گرفتم میدونستم اینجوری میشه، حتی می خواستم بهش بگم جوابش منفیه اما اگه مراقب خودش نباشه این بچه از بین می ره و من یه عمر باید عذاب وجدان می کشیدم.
دیگه نمی تونم یه درد دیگه هم تحمل کنم برای همین تصمیم گرفتم که بهش راستش رو بگم.
دلم برای دلدار میسوختچرا باید اینهمه درد بکشه؟
خیلی شکننده شده!
به سرمیکه به دستش وصل بود خیره شدم.
شاید بهتر باشه قانعش کنم که با عطا صحبت کنه، حالا که پای یه بچه وسطه باید هر دو طرف کوتاه بیان.
از کجا معلوم شاید همه چی درست شد.
شاید عطا زندگیش رو محکم تر از قبل گرفت.
موهای صورتش رو کنار زدم که چشماش رو باز کرد.
_دلدار داری چی کار می کنی با خودت؟
با بغض گفت:
_ چی کار کنم حالا؟