تفسیر بیضوی مثنوی معنوی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Блоги


عضویت در این کانال به افراد بالای ۴۵ سال توصیه نمی‌شود.
کانال یوتوب:
https://youtube.com/@tafsirekiri
ارتباط با من:
@Dxbb66

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Блоги
Статистика
Фильтр публикаций


شاید بعضیاتون بدونید که سعدی باب پنجم بوستان که عنوانش «در رضا» (یعنی در مورد مقوله‌ی رضایت‌مندی) هست رو یه مقدار عجیب و بی‌ربط و مشخصا با کله‌ای کیری شروع می‌کنه.

اینم چیزی نیست که من بگم، ذهن خیلی از پژوهشگرای ما درگیر چرایی این قضیه شده و البته آدمای مختلف تئوری‌های گوناگونی هم راجع بهش نوشتن که بعضیاشون خیلی هم جالبه.

به طور خلاصه، سعدی این فصل رو اینجوری شروع می‌کنه که «یه شب داشتم واسه یه جمعی زر می‌زدم، یه بابایی بلند شد گفت این آقای سعدی کارش خیلی درسته، حرفای خوبی می‌زنه، شعرای خوبی میگه، پند‌های خوبی میده. ولی شعر واقعی، شعر حماسیه. سعدی حماسه‌سرایی بلد نیست؛ فی‌الواقع کیر فردوسی رو هم نمی‌تونه بخوره».
اینا ابیاتیه که سعدی از حرف اون طرف در مورد خودش نقل قول می‌کنه:

... که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوه‌ی زهد و طامات و پند

نه در خشت و کوپال و گرز گران
که این شیوه ختم است بر «دیگران»

و اینجا منظور از «دیگران» فردوسیه، که طرف به عنوان کسی که «ختم حماسه» بوده ازش حرف می‌زده و می‌ریده به سعدی.

سعدی هم به گفته‌ی خودش در این لحظه قاطی می‌کنه و میگه من نمی‌تونم حماسه بگم؟ حماسه می‌گم، ننه‌تم می‌گام:

نداند که ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست

توانم که تیغ زبان بر کشم
جهانی سخن را قلم در کشم!

و بعدم به قول فرنگیا، میگه challenge accepted و شروع میکنه:

بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم

منتها متاسفانه گوزگوزی که می‌کنه اصلا به جای جالبی ختم نمیشه و یکی دو تا داستانِ مثلا حماسی سر هم می‌کنه که چندان چنگی به دل نمی‌زنن و تو چندتا از نقدهایی که قدیما راجع بهشون خونده بودم، ایرادهای فنی‌ای معقولی در حوزه‌ی حماسه‌سرایی ازش گرفته بودن که برای کسی در قامت سعدی اصلا جالب نیست.

اما حالا ما کاری به این حرفا نداریم، بیاین خلاصه‌ی اولین داستان حماسی آقای سعدی رو بخونیم یه کم بشوره ببره. اینطوری شروع میشه:

مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود

(سپاهان همون کلمه‌ایه که بعدها با تاثیر از عربی شد «اصفهان».)

اینجا سعدی یه دوازده سیزده بیتی در مورد قدرت بدنی و توانایی‌های جنگی و رزمی این رفیق پهلوونش گنده‌گوزی می‌کنه؛ که البته کسی که شاهنامه‌ رو خونده باشه، با خوندن این ابیات سعدی کاملا به اون شخص ناشناسی که فردوسی رو به روش میاورده حق میده. چند بیتش رو بخونیم:

مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتشْ دل‌ِ خصم از او چون کباب

ندیدمْش روزی که تَرکِش نبست
ز پولاد پیکانْش آتش نجَست

دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور

نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت
(خود با تلفظ khood به معنی کلاه‌خووود)

چو گنجشک، روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد 😐

پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر

گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای

زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی


و خلاصه دیگه، هی میگه طرف خیلی شاخ بود، خیلی قوی بود، خیلی گنده بود، خیلی کاربلد بود، خیلی شجاع بود و از این حرفا. بعد توضیح میده که من دیگه برای ادامه‌ تحصیل پاشدم رفتم بغداد و از اونجا هم رفتم سوریه و فلان و بیسار. سالها گذشت و دلم برای این بابا تنگ شد، گفتم برگردم برم یه سری بهش بزنم. پا شدم رفتم اصفهان و پیداش کردم؛ ولی دیدم یارو شده یه تن لش داغون تریاکی که دماغ خودشم نمی‌تونه بگیره:

به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم

جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر

به‌در کرده گیتی غرور از سرش
سرِ ناتوانی به زانو بَرش

اینجا سعدی که پشماش از دیدن وضعیت یارو فر خورده، میگه حاجی چی شد تو چرا به گا رفتی؟

بدو گفتم ای سرور شیر گیر!
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟

طرف هم توضیح میده که آره دیگه تو یه جنگی از مغول‌ها شکست خوردم و کیر شدم و فرار کردم و از اون موقع دیگه بیشتر با یه قل دو قل وقت می‌گذرونم:

بخندید کز روز جنگ تَتَر
به در کردم آن جنگجویی ز سر!
(تتر: تاتار، مغول)

سعدی میگه آخه مگه میشه، مگه داریم؟ بابا تو با این همه زور و جنگاوری و نیروهای نیابتی و عمق استراتژیک و فلان، چجوری یهویی همه چی رو ول کردی فرار کردی آخه؟ یارو هم جواب میده:

زمین دیدم از نیزه چو نِی‌سِتان
گرفته عَلَم‌ها چو آتش در آن

غنیمت شمردم طریق گریز!
که نادان کند با قضا پنجه تیز

میگه آره دیگه، دیدم زمین بسته‌ بود، آسمانها بسته‌ بود، نامردا همه‌ی راه‌ها رو بسته بودن؛ این شد که دستمو گذاشتم دم کونم و تا خونه دویدم.

بالاخره بعضیا هم «حماسه‌»شون این شکلیه دیگه، ما چی‌کاره‌ باشیم که بخوایم نظر بدیم. 🙂‍↕️

@TafsireKiri
▫️

6.1k 0 229 85 412

قائم مقام فراهانی - که از معدود آدم‌حسابیای دم و دستگاه حکومت قاجار بود - رو بعد از فقط یک سال صدارت، یه تعدادی مادرجنده زیرابشو پیش محمدشاه زدن و زندانیش کردن. نهایتا هم از شاه حکم قتلش رو گرفتن و اگر اشتباه نکنم بنده خدا رو خفه‌ش کردن‌.

میگن چند ساعت قبل از قتلش، روی دیوار سلولی که توش زندانی بود مطلع غزلی رو نوشت که قبلا سروده بود:

روزگار است این که گه عزت دهد، گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد

این مفهوم به ظاهر ساده (که بنا به دلیلی در عین سادگیش گنده‌‌گوزای خاورمیانه نمی‌فهمنش) بیان‌های زیباتری هم تو ادبیات کهن ما داره، که البته بمونه برای وقتی که اون اتفاقای زیباتری که منتظرشونیم هم بیفته. برای امشب همین کافیه :)

@TafsireKiri
▫️

7.4k 0 87 42 360

امروز ۱۹ نوامبر، روز جهانی مرد، یکی از ساده‌ترین و در عین حال کارآمدترین اختراعات خداونده.

الان وقت ندارم چیز زیادی بنویسم؛ ولی اگر کمتر از یک ساله که اینجایید و ویدیوهای قدیمی رو ندیدید، فعلا این ویدیویی که پارسال همین موقعا در رابطه با سلامت دم و دستگاه مردونه در ادبیات کهن فارسی ساختم رو ببینید تا بعد ببینیم چی میشه.

https://youtu.be/24R7qfH8rv4

@TafsireKiri
▫️

10.3k 0 84 30 113

▫️
[دو از دو]

حالا اگر فکر می‌کنید قسمت بدش همین بود، بیت بعدی رو بخونید:

زنک شوخ بر اِزارش رید!
او دبهٔ پُر ز روغنش دزدید

این بیت اصلا پلات‌توییستیه برا خودش. «شوخ» قدیما به معنی «چرک و کثافت» بوده، و «اِزار» هم یعنی شلوار.

در حین سکس زنه میرینه روی شلوار آقای یوزه؛ که خود این بیت به صورت ضمنی اشاره داره که طرف حتی شلوارو کامل درنیاورده. در واقع اجداد محترممون انرژی‌ای که برای سکس می‌ذاشتن همونقدر بوده که برای سر پا شاشیدنشون؛ و تازه این مال وقتیه که طرف بابتش پول هم داده. اگر لازم میشده همونجا هم میریدن.

و البته باز این تمام ماجرا نیست. توی مصرع دوم منظور از «او» یوزه‌س (که در ادامه‌ی داستان واضح میشه). یعنی طرف نه تنها فقط زیپ شلوارو اندازه دو بند انگشت باز کرده و رفته رو کار، بلکه تو همون وضعیت هم دل به کار نداده و تمرکزش رو دزدیدن دبه‌ی روغنی بوده که ظاهرا همراه خانم بوده (روغنی که باهاش چراغ روشن می‌کردن).

بگذریم آقا، پس در سه بیت گذشته به طور خلاصه این اتفاقات میفته: یوزه پول میده به زنه و میرن رو کار، وسط سکس زنه میرینه و لباس یوزه‌ رو به گه می‌کشه، و یوزه هم به شکلی که ما نمی‌دونیم موفق میشه در همون اثنا دبهٔ روغن خانوم رو بدزده، و مجموعهٔ این فعالیتها چیزی بوده که اجداد ما بهش میگفتن سکس (یا خاک بر سری).

کار که تموم میشه، زنه میگه تو عجب کسخلی بودی بابا، پولتو گرفتم به هیکلت هم ریدم!

زن بدو گفت: «کابلهت دیدم
بستدم سيم و بر تو خنديدم!»
(کابلهت: که ابلهت)

یوزه هم تو دلش میگه حالا وقتی رفتی خونه و دیدی چراغت روشن نمیشه می‌فهمی ابله کیه:

يوزه دادش جواب بر ره راز
چون شد اين سرگذشت و قصه دراز

گفت: «از اين خرزه گرچه دربندم
آن چنان خر نيم، خردمندم
(خرزه: کیر بزرگ بدقواره)

چون ببيني چراغ بی روغن
پس بدانی تو ابلهی يا من!»

و در سه بیت آخر، این شعر بسیااار هنرمندانه میشه:

«گر نشستی به زير من روزی
جَست ناگه ز گنبدت گوزی،

تو چو بادام و پسته رخ مفروز
کايچ گنبد نگه ندارد گوز!

باد اگر کونْت را به فرمان نيست
غم مخور کايچ کون سليمان نيست!»

واقعا حیفه این همه کنایه و تلمیح و زیبایی که توی این سه بیت ریخته رو توضیح ندیم. ببینید «گوز» واژهٔ جالبیه. جدای از معنی امروزی که ما براش داریم، قدیما به معنی «گردو» هم بوده. در واقع اون زمان گوز اتفاقا بیشتر به معنای گردو استفاده میشده، و چیزی که ما امروز بهش میگیم گوز بیشتر با واژه‌ی «تیز» شناخته میشده.

گوز به معنای گردو همون واژه‌ایه که بعدها با تاثیر از عربی به «جوز» تبدیل شد و هنوزم تو خیلی از گویشهای محلی ایران به گردو می‌گن جوز. ولی با این وجود، گوز اون زمان به همین معنی امروزی باد معده‌ایش هم وجود داشته.

از اونور، «گوز» و «گنبد» هم در ادبیات ما یه همزیستی جالبی با هم دارن، برای رسوندن یه سری پند و اندرز از طریق استعاره. مثلا با واژهٔ «گردکان» که باز هم به معنی گردوئه، این بیت از سعدی رو داریم:

پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است
تربیت، نااهل را، چون گردکان بر گنبد است

شما اگر بخواید روی یه جسم گنبدی شکل، یه گردو قرار بدید، این گردو هی سر می‌خوره و پرت میشه پایین، پس «گردو روی گنبد گذاشتن» کنایه از کار بیهوده انجام دادنه. این بیت سعدی میگه آدم مادرجنده رو نمیشه تربیت کرد، زور بیخود نزن.

یا مثلا در شاهنامه فردوسی داریم که طرف موقع رجز خوندن میگه:

تو با این سپه پیش من رانده‌ای؟
همه گوز بر گنبد افشانده‌ای!

واضحه داره چی میگه دیگه نه؟ خب این از این.

اما توی این سه بیت پایانی شعر سنایی، گوز همین گوز خودمونه، همون که شما میدی و بعد با تعجب به دور و بریا نگاه می‌کنی که مثلا کی بود؟ و گنبد استعاره‌ای از کون. منتها از این سنت کنار هم قرار دادن گوز و گنبد خیلی جالب استفاده کرده.

توی بیت اول و دوم میگه حالا اگر یه روزی «از گنبدت گوز پرت شد» خیلی حال نکن با خودت بابا، معلومه که هیچ گنبدی نمی‌تونه گوز نگه داره! (ربطش به همون مفهوم مثالایی که از فردوسی و سعدی زدم رو می‌بینید؟ فقط فرقش اینه که اینجا گوز واقعا گوزه و گنبد کون)

تو بیت سوم میگه البته از گوزیدنت غمگین هم نباش! و اینو به هنرمندانه‌ترین و کسکشانه‌ترین شکل ممکن میگه. همونطور که میدونید معجزه‌ی سلیمان پیامبر این بود که تمام عناصر طبیعت تحت فرمانش بودن؛ از جمله باد. تو بیت آخر میگه اگر باد بدون هماهنگی از کونت در میاد غصه نخور، کون شما سلیمان نیست که اختیار باد دستش باشه 😳😂

آره خلاصه، همه‌ی اینا رو گفتم که بگم من چیز خاصی از این داستان نفهمیدم. جز همین که از گوزیدنتون شاد یا غمگین نباشید. من البته خودم یه عمره که پوکرفیس می‌گوزم و سنایی ازم راضیه. اگر نکته‌ی مهم دیگه‌ای توی داستان دیدید که از چشم من پنهون مونده خوشحال میشم با روابط عمومی بیضوی تماس بگیرید. شاد باشید.

▫️
@TafsireKiri

آها راستی، لطفا وسط سکس نرینید.

14.7k 0 280 171 352

[یک از دو]

امروز می‌خوایم یه کار گروهی انجام بدیم 😌 به این صورت که من یه داستان کثافت قدیمی و فراموش‌شده از ادبیات کهنمون براتون می‌گم، و شما بگید که چه پند و نکتهٔ به‌دردبخوری میشه ازش یاد گرفت؛ چون خودم به چیز خاصی نرسیدم.

داستان از سنایی غزنوی عزیزه، و البته توش کلی هم واژه‌های جدید یاد می‌گیرید، اینه که بیت به بیت می‌خونیم میریم جلو. یه جاییش هم ممکنه یه کوچولو حالتون به هم بخوره.

می‌فرماید که:

بود گرمی به کار دریوزه
نام آن سرد قلتبان یوزه
(دریوزه: گدا)

این «سرد» قدیما یه جور فحش بوده؛ تو مایه‌های «بی‌خاصیت». قلتبان هم که یعنی «زن‌جنده». پس می‌گه یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود، یه مرتیکه زن‌جنده‌ای بود به نام یوزه که شغلش گدایی بود.
اون وقت این آقای یوزه یه روز پا میشه میره حج:

رفت زی حج به کدیهٔ محراب
اینت فضل، اینت مزد، اینت ثواب!

این «اینت» با تلفظ int در واقع کوتاه‌شده‌ی «این تو را» (این برای تو) هست، ولی معنی تحت‌اللفظیش تو شعر مثل«عجب» یا «ببین تو رو خدا» می‌مونه.

بعد میگه وسط راه وقتی از بغداد رد میشه (که نیویورکِ دنیای اون دوران بوده) و درگیر زیبایی شهر و جذابیت‌هاش میشه، کلا برنامه‌ش عوض میشه و تصمیم می‌گیره اول یه سر بره کاباره یا همون «خرابات»:

چون به بغداد آمد از حلوان
دید بازارها پر از الوان
(الوان: رنگ‌ها)

صحن حلوا و مرغ و تاوهٔ نان
پختهٔ پخته برهٔ بریان

زی خرابات از خرابی دین
رهگذر کرده بی‌ره و آیین

منتها وسط راه چشمش به یه سوپر داف سکسی میفته و برنامه کلا عوض میشه:

دید بر رهگذر زنی زیبا
روی زیبا به زیب چون دیبا

دست در جیب خویش کرد چو باد
کرد فرموش حج و، فرْج به یاد

فرج (بر وزن خرج) یعنی کُس! این مصرع آخر واقعا هنرمندانه‌س، از لحاظ تقابل کس و معنویات در ذهن مرد. میگه یوزه چشمش که به کس افتاد کلا عبادت یادش رفت.

تو دو سه بیت بعد یه دفعه تمام اکشن داستان اتفاق میفته، که هرچند خیلی خلاصه گفته شده ولی همین چند بیت رو بدی دست یه کارگردان خوب حداقل نیم ساعت فیلم از توش می‌کشه بیرون:

دید در فَروَزِ گریبانش
دو دِرَم بهر جامه و نانش

یوزهٔ زشت با دل ناشاد
دو درم داد و آن زنک را گاد!

خب صبر کنید، صبر کنید قشنگ کند و کاو کنیم ببینیم چی شد. بیت اول میگه یوزه یه نگاه به این داف ملس انداخت، یه نگاهم به جیبش کرد؛ و دید کلا دو درهم تمام پولیه که داره.
تو بیت دوم میگه اون دو درهم رو درآورد داد به زنه و در ازاش گاییدش! به همین سرعت. این کلمه‌ی «گاد» خیلی چیز جالبیه، تو انگلیسی میشه «خدا»، تو فارسی میشه صورت ماضی سوم‌شخص مفرد از مصدر گاییدن.

ببینید عزیزان، ذهن ایرانی از همون هشتصد سال پیش کلا پیش‌نوازش و foreplay و این ادا و اطوارایی که جدیدا مد شده تو کارش نبوده؛ در این حد که مهیج‌ترین صحنه‌ی داستانی که سنایی که داره تعریف می‌کنه به همین سرعت تموم میشه: «پول داد، کردش». نمی‌دونم مطلبو می‌گیرید یا نه، ولی خانومای تو خونه، پشت این سبک سکس خروس‌طور مرد ایرانی هزار سال تاریخ هست؛ فکر نکنید یه شبه میشه چیزی رو عوض کرد. این زودانزالی قدمتی به درازای تمدن ما داره، اونقدر که حتی موقع داستان‌سرایی، خود شاعر هم توی شعرش دچار زودانزالی فکری شده و نکرده یه دو تا پوزیشنی چیزی شرح بده که آدمو بیشتر بکشه تو داستان.

یعنی اسم و شغل طرفو گفته، کاراکترش رو توضیح داده، مسیر سفرش تا حج و توقفش تو بغداد و کسچرخ زدنش توی بازار و تغییر مسیرش به سمت دیسکو و جزییاتی مثل مرغ بریون و نونی که تو بازار می‌پختن رو ذکر کرده، ولی تمام چیزی از عمل سکس - که نقطه‌ی اوج داستانش هم هست - تونسته ارائه بده همین بود که «کردش!» خلاصه اجداد ما اینجوری بودن و ما هم همگی حاصل همچین مدل چیز کردنی هستیم و این بسیار غم‌انگیزه. شما هم ببند نیشتو.

@TafsireKiri
▫️
ادامه ⬇️


کجایی؟
Опрос
  •   ایران
  •   خارج!
2789 голосов


جنستون چیه؟
Опрос
  •   زن
  •   مرد
  •   از این کسشرا که جدیدا در اومده
2754 голосов

8.6k 0 12 20 161

چند سالته؟
Опрос
  •   ۲۲ یا کمتر
  •   ۲۳ تا ۳۰
  •   ۳۱ تا ۴۰
  •   ۴۱ تا ۵۰
  •   پیر سگ
2769 голосов

9.1k 0 7 59 138

دوستان بیضوی عزیز، طی چند روز گذشته و در سکوت رسانه‌های معاند، ده‌هزار نفری شدیم 🤌🏼😌

با تشکر از شما، بعد از مدتها چند تا سرشماری بکنیم ببینیم کی به کیه‌. در ضمن، رای‌ها ناشناسه و من فقط تعدادشون رو می‌تونم ببینم، ولی خواهشا درست جواب بدید کسخل‌بازی در نیارید 🙏🏼.

@TafsireKiri
▫️


▫️
[دو از دو]

توی دفتر پنجم، مولانا داستان کوتاهی از یه گاوی میگه که تنهایی توی یه جزیره زندگی می‌کنه، هر روز صبح بیدار میشه و تا شب می‌چره و تمام علفا رو می‌خوره تا حسابی چاق و چله میشه. شب که میشه، یادش میفته که علفی باقی نمونده و از نگرانی این که «ای وای فردا چی بخورم پس» اینقدر استرس می‌کشه تا لاغر و ضعیف میشه. اما تا صبح بشه، علف‌ها دوباره رشد کردن و فردا دوباره جزیره پر از غذاس، پس بلند میشه و میخوره و چاق میشه و شب دوباره از استرس غذای فردا اعصاب و روان خودشو به گا میده، و سالهای سال هر روز رو با همین وضعیت می‌گذرونه:

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندر او گاویست تنها، خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب

شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»
گردد او چون تار مو، لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت
(قصیل: علف ملف - میان: کمر)

اندر افتد گاو با جوع البقَر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
(جوع‌البقر: گرسنگی شدید)

باز زفت و فربه و لَمتُر شود
آن تنش از پیه و قوّت پُر شود
(لمتر: چاق)

باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتَجَع
(فزع: ترس - منتجع: آب و علف)

که «چه خواهم خورد فردا وقت خَور؟»
سالها این است کار آن بقر!
(بقر: گاو)

و میگه عجیب اینجاست که یه بار نمیشینه درست حسابی با خودش فکر کنه که این همه سال تجربه‌ی گذشته‌ی زندگی من خودش اثباتیه بر این که لازم نیست انقدر نگران باشم:

هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیَم
چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟ 🙂

این داستان البته خیلی ساده‌س و حرف پیچیده و پشم‌ریزونی توش نیست، چیزی هم نیست که به ذهن من و شما و نفر بعدی نرسه و نیاز باشه مولانا رو از گور بکشیم بیرون تا توضیحش بده. ولی تجربه‌ی خودم ثابت کرده که گاهی لابه‌لای شلوغی و به‌هم‌ریختگی زندگی، ساده‌ترین چیزا هم فراموش میشن و یادآوری‌شون میتونه باری از دوش آدم برداره.

من البته به اندازه‌ی مولانا هم خوش‌بین و عارف نیستم که همه‌ چیزو گل و بلبل ببینم، و میدونم که تو زندگی یه وقتایی آدم حقیقتا به گا میره و راه دررویی هم نداره. ولی دست کم تا وقتی همچین چیزی «واقعا» پیش نیومده، لازم نیست تو ذهنمون از هر غم و دغدغه‌ی معمولی یه استرس گاینده‌ی کیری دائمی بسازیم.

گاهی آدم می‌تونه یه نگاهی به پشت سر خودش بندازه و راهی که طی کرده رو برانداز کنه، و تا حدی به گذشته اعتماد کنه تا از ترس آینده رها بشه. خلاصه اگه دوس داشتید این بیت آخر مولانا توی این داستان رو بذارید یه گوشه‌‌ای پیشتون باشه، و البته صرفا به مقوله‌ی خورد و خوراک هم تقلیلش ندید:

سالها خوردی و کم نامد ز خَور
تَرکِ مستقبل کن و ماضی نگر

تامام ✌️

@TafsireKiri
▫️

11.3k 0 236 88 378

[یک از دو]

نمی‌دونم بین خواننده‌های این کانال کسی هست که چیزی که می‌خوام بنویسم به دردش بخوره یا نه، ولی امروز گپ کوتاهی با یکی از دوستام داشتم که منو به یاد خاطره‌ای انداخت و گس وات، به تبعش به یاد ابیاتی از مثنوی.

سال ۲۰۱۱ وقتی که بیست و سه-چهار سالم بود، بعد از مدتها خون‌ بالا آوردن و خون ریدن و لاغر شدن تا وزن ۴۸ کیلو و دادن انواع و اقسام آزمایش‌ها، بالاخره مشخص شده بود که بیماری من چیه (کرون) و البته جمله‌ای که دکتر درست بعد از به هوش اومدنم بهم گفته بود هم هیچ وقت یادم نمیره: «این بیماری تا پایان عمر با تو خواهد بود».

اون زمان من یک سالی بود اومده بودم کانادا، تنهای تنها بودم و البته جدای از درس خوندن سه تا کار پاره‌وقت هم می‌کردم: نصف شب می‌رفتم ایستگاه هواشناسی تا صبح، بعدش پروژه‌های طراحی سایت انجام می‌دادم و هفته‌ای یکی دو جلسه هم به یه دانشجوی عربستانی تدریس خصوصی برنامه‌نویسی می‌کردم که خودش یه کتاب ماجرای کمدی داره.

وقتی تکلیف بیماریم معلوم شد انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. فاصله‌ی من تا ورشکستگی و بی‌خانمانی فقط یک هفته کار نکردن بود. بدون هیچ پشتوانه‌ای، اونقدر مضطرب و ناامید بودم که حد نداشت. کسی هم نبود که اگر بخوام باهاش درد دلی بکنم، دو دقیقه بعد مثل سگ پشیمون نشم. سعدی تو یکی از غزلهاش میگه:

بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم، به از دیوار نیست

برای من حتی وضعیت بدتر بود، من به یه آدم دیوارگونه هم راضی بودم اما دیوارهایی که بهشون دسترسی داشتم طبق تجربه هر درد دلی رو ظرف کمتر از ده ثانیه دست‌مایه‌ی سرزنش و نصیحت‌های چرند می‌کردن و از این لحاظ راحت‌تر بودم که خودم با وضعیتم تنها باشم.

یه روز متوجه شدم دانشگاه مشاوره روانشناسی رایگان داره و محض امتحان بلند شدم رفتم اونجا. با یه بغض کیری تو گلو، هرچقدر که زبان انگلیسیم یاری می‌کرد وضعیتو توضیح دادم و لابه‌لاش اشک ریختم؛ آخرش مشاور که خانوم سیاه‌پوستی بود پرسید:‌ «الان بزرگترین نگرانیت چیه؟» گفتم اینکه به خاطر این بیماری دیگه نتونم کار کنم و خرجمو دربیارم. داستانی که خودم از یک سال گذشته براش تعریف کرده بودم رو یه بار برای خودم بازگویی کرد و تهش به اینجا رسوند که «کارایی رو که تو همین یک سال با داشتن این بیماری داشتی انجام می‌دادی رو می‌ترسی که دیگه نتونی انجام بدی؟ صرفا چون تا الان اسم بیماری رو نمی‌دونستی و حالا می‌دونی؟»

یه لحظه کسشر بودن مبنای این ترس و استرس چنان خورد تو صورتم که اصلا از اینکه وقتشو گرفتم خجالت کشیدم! تا مدتها از اینکه تصادفا روزی رفتم دفتر مشاوره که ایشون نوبت شیفتش بود خدا رو شکر می‌کردم. اگر به پست اون یکی مشاور که خانم وایت «مهربانی» بود می‌خوردم، احتمالا ده بیست جلسه به ناله و زاری و غر زدن و همدردی و ناز کشیدن می‌گذشت و منم از زندگی تو نقش قربانی یه لذت ناآگاهانه‌ای می‌بردم. چیزی که اون روز نیاز داشتم دقیقا یه چک و لگد آفریقایی بود.
گاهی یه سیلی درست حسابی از دو ساعت ناز و نوازش مفیدتره.

بگذریم، بریم سراغ مثنوی‌مون ⬇️

@TafsireKiri
▫️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
دوستی یادآوری کرد که قول داده بودم ویدیوی آخرین لایو مثنوی‌خوانی‌مون رو اینجا هم آپلود کنم و فراموش کردم. اصل ویدیو که همچنان توی پیج اینستا هست و قبلا توی کانال یوتوبمون هم آپلود شده بود، ولی اگر به هر دلیلی به اونا دسترسی ندارید اینم نسخه‌ی تلگرامیشه.

@TafsireKiri

10k 0 56 9 75

از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
#رودکی

امروز با یه دوستی صحبت می‌کردم، نمی‌دونم از کجا به اینجا رسید که بهم گفت «فلانی تو یه آرامش و پذیرشی داری که تو کمتر کسی دیدم. قشنگ انگار مثنوی به خوردت رفته». بعدم خودش با این جمله‌ی اخرش خیلی حال کرد و درخواست کرد از این جمله تو یه مطلب استفاده کنم!

غروب یادم اومد که امروز سالروز سفر ابدی استاد شجریان بزرگه؛ و منی که تقریبا همه چی به کیرمه واقعا با این مرگ هنوز کنار نیومدم‌. بعد یاد حرف دوستم افتادم و به این فکر کردم که حالا پذیرش نداشته باشیم چه گُهی بخوریم؟

این دنیا انقدر کیریه که توش شجریان بزرگ، شجریان بی‌نظیر، سرطان می‌گیره و می‌میره، تازه پسرش هم شروع می‌کنه به کسشر خوندن. من و شما که کیر ایشونم نیستیم. شل کنیم بگذره حداقل.

@TafsireKiri
▫️

12k 0 104 149 235

چالش بیضوی ویژه‌ی بانوان:

برید از شوهر/دوست‌پسرتون خیلی جدی و بدون مقدمه بپرسید «منو‌ بیشتر دوس داری یا خودتو؟»، و هیچ توضیح اضافه‌ای هم ندید. پاسخ اون بدبخت‌ها رو با ما به اشتراک بذارید دور هم بخندیم‌. اگه کل مکالمه رو ضبط کنید و بفرستید که چه بهتر 🤌🏼😌

@TafsireKiri
▫️

10.7k 0 63 81 152

می‌فرماید که:

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی، «کای فلان ابن فلان!

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب،
یا که خود را؟ راست گو یا ذَ الکَرَب!»

میگه یه معشوقی زارت میاد از عاشقش سوال می‌کنه که «عباسعلی! میگم تو منو بیشتر دوس داری یا خودتو؟☺️»
(خارتو گاییدم آخه این چه سوالیه دیوث 😐)

بعد آقای عاشق چی جواب میده؟ ببینیم:

گفت: «من در تو چنان فانی شدم
که پُرم از تو، ز ساران تا قدم
(ساران:‌ سر)

بر من از هستیِ من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست!

هم‌چو سنگی کو شود کُل لعلِ ناب
پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندر او
پر شود از وصفِ خور، او پشت و رو
(خور: خورشید)

بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فتا!»
(فتا: جوان)

میگه «ببین پانته‌آ جون، من اینقدر از تو پر شدم که اصلا دیگه فرق خودم و تو رو نمی‌فهمم 🤌🏼😌 اصلا دیگه منی باقی نمونده، همش توئه! اینه که اگر خودمم دوست داشته باشم در واقع یعنی تو رو دوست دارم!»

می‌خوام بگم یعنی از طلوع تاریخ روال همین بوده که زنه صبح یه روز کاملا رندوم، یه دفعه از خواب بیدار میشه و احساس می‌کنه امروز باید برینه تو اعصاب و روان طرف؛ و با مطرح کردن کیری‌ترین سوال ممکن پروژه رو کلید می‌زنه.

مرده هم مجبوره هرچی داره بذاره وسط و تمام ذخایر خوارکسدگی‌شو به کار بگیره تا یه جوابی بده کیری‌تر از خود اون سوال، بلکه موفق بشه تو دام نیفته! و به طور خلاصه عزیزان، این چیزیه که بهش میگیم عشق.

الانم باز یه کون‌زرنگی بینتون پیدا میشه که میاد میگه «دیکتیر سیریس شیمیسا گیفته میعشیق تو ایدیبیات فیرسی میذکره» 🦖 خب به کیرم… چیکار کنم الان؟ 😒

راستی ابیات از دفتر پنجم مثنوی بود. حالا بفرمایید🚪.

@TafsireKiri
▫️

10.8k 0 243 57 253

پیرو اون نکته‌ی آخر مطلب قبلی که گفت «اگر نمی‌تونی ببینی حداقل بشنو»، اینم به عنوان یه فان‌فکت بگم که دقت کنید تو ادبیات ما «دیدن» و «شنیدن» خودشون هم مفاهیم ایهامی هستن.

یعنی از نظر فیزیکی و نوروساینتیفیک، اطلاعات و داده‌هایی که از طریق حس بینایی و شنوایی دریافت می‌کنیم هردو به یه اندازه میتونن دقیق یا مخدوش باشن، و به عنوان ابزاری برای فهمیدن وقایع دنیای اطراف، برتری خاصی برای هیچ کدومشون نسبت به اون یکی وجود نداره.

ولی تو ادبیات ما «دیدن» یعنی درک دقیق یک حقیقت از طریق تجربه‌ی شخصی و دست اول، و «شنیدن» یعنی به دست آوردن اطلاعاتی در موردش از طریق واسطه‌هایی که ممکنه صددرصد دقیق و درست نباشن (و این کسب اطلاعات لزومن هم قرار نیست با شنیدن اتفاق بیفته، مثلا خوندن یک نوشته یا حتی دیدن یه فیلم مستند از تجربه‌های دیگران هم اینجا اسمش میشه «شنیدن»).

ضرب‌المثل «شنیدن کی بود مانند دیدن» تو چنین کانتکستی معنی پیدا میکنه، وگرنه شما اگر فقط خود این جمله رو به تنهایی و بدون عقبه‌ی فرهنگیش به هر زبان دیگه‌ای ترجمه کنید، خیلی مسخره به نظر میاد.

نمونه‌های این تقابل نمادین رو خیلی زیاد می‌تونیم توی ادبیات فارسی پیدا کنیم؛ مثلا از خود مولانا:

گوشم شنید قصه‌ی ایمان و مست شد
کو قِسمِ چشم؟ صورت ایمانم آرزوست!

@TafsireKiri
▫️

9.2k 0 37 28 174

خب، تا بازی برگشت برگزار نشده بیام مطلب نصف کاره رو تموم کنم که شاید حالا حالاها دیگه فرصتش پیش نیاد. قول داده بودم برگردم و نکته‌ی مورد علاقه‌ی مولانا توی داستان بالا رو بیشتر بشکافم؛ پس بریم که بکنیم توش.

همینجا بگم این نکته اگر مهمترین و مرکزی‌ترین نکته در تمام مثنوی و نظام فکری مولانا نباشه، دست کم یکی از اون سه چهارتای اوله، و آگاه شدن بهش توی زندگی شخصی هر آدمی بسیار بسیار مفید و راهگشاست. قبلا هم در قالب داستانهای دیگه‌ای راجع بهش نوشتم و توی مجموعه ویدیوهای «بهره‌برداری از مثنوی در دنیای امروزی» هم مفصل حرف زدم در موردش.

خلاصه‌ی داستان این بود که بعد از اینکه سلطان محمود به تیم دزدها نفوذ می‌کنه، میرن سراغ خونه‌ی یه بدبختی و هر کدوم تخصصشونو به کار می‌گیرن و اموال طرف رو می‌زنن تا نهایتا فرداش به گا میرن. اما اون لحظه‌ی آخر، بالاخره اون کسی که هنرش شناختن هر‌ آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده موفق میشه با تشخیص دادن سلطان، همه رو نجات بده. اینجاست که مولانا نکته‌ی اصلیشو میگه:

هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود

جز همان خاصیت آن خوش‌حواس
که به شب بُد چشم او سلطان‌شناس


آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کاو ز شه آگاه بود

«شاه» رو اینجا نمادی از «حقیقت محض» در نظر بگیرید (و کلا در اشعار مولانا شاه خیلی وقتا در چنین معنایی میاد)، و شب و روز و تاریکی و روشنی و لباس رعیت و لباس پادشاهی و هوای آفتابی و ابری و زمین صاف و کج و غیره رو تمثیلی از تمام پوسته‌ها و ظرف‌هایی که یک حقیقت در قالب اونها ظاهر میشه.
اصلا هم بحث عرفانی و انتزاعی نمی‌کنیم، منظورمون از حقیقت، ساده‌ترین قواعدیه که زندگی روزمره‌مونو تحت تاثیر قرار میده.

مثلا اینکه آدمی که حرف خاصی برای گفتن نداره زرق و برق بیشتری از سر و کول زندگیش آویزون می‌کنه، و اینکه دنیایی که تمام ارزش‌ها و معانیش در حال فروریختنه تعداد اینفلوئنسرهاش یهو زیاد میشه و همبرگرها و پیتزاهاش هرروز بزرگتر، و اینکه حکومتی که حمایت مردم خودش رو باخته لگدپرونیش به همسایه‌هاش روز به روز بیشتر میشه، همه نمود یک حقیقت مشترک هستن، هرچند در ظاهر و با نگاه اول خط و ربطشون واضح نباشه. این حقیقت که اون ثبات روانی و تکیه‌گاه روانی و تایید روانی‌ای که بهش نیاز داری رو اگر از درون خودت نگیری، کسخل میشی و اون بیرون دنبالش می‌گردی و مثل تشنه‌ای که آب شور می‌خوره هرروز دیوانه‌تر و تشنه‌تر از دیروز دست به کارای احمقانه‌تری می‌زنی.


مولانا میگه (بارها و به صد زبان مختلف) که حقیقت توی موقعیت‌های مختلف به شکل‌های متفاوتی جلوی چشم ما ظاهر میشه، و برای همینه که خیلی‌ها نمی‌تونن درست رهگیریش کنن و گمش می‌کنن و گوز میشن. اما برنده‌ی زندگی کسیه که بتونه فارغ از اون پوسته‌های متنوع، اصل حقیقت رو توی هر وضعیتی تشخیص بده. فقط این آدمه که زیر دست و پای روزگار له نمیشه و نجات پیدا می‌کنه. مثال‌هایی از این رو توی این پست نوشته بودم و اگر قبلا نخوندین توصیه می‌کنم بخونیدش.

اینجا یک بیت جالب دیگه هم هست که البته تو بعضی نسخه‌ها نیومده و ممکنه کار خود مولانا نباشه، اما چندان مهم نیست چون مولانا صدبار به بیانهای دیگه همین حرفو زده:

دیده‌ای خواهم که باشد شه‌شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس

می‌بینید حتی آرزو کردن یه آدم‌حسابی چقدر متفاوته؟ 🙂 فوق‌العاده‌ست این حرف. شاه رو که فارغ از لباس بشناسیم، فهم دنیا خیلی آسونتر میشه. این نکته‌ی اصلی این داستان بود.

اما آخر این قسمت مولانا یه چیز کوچیک دیگه هم میگه. اول داستان، یکی از دزدا گفته بود که تخصصش فهمیدن زبان سگهاس! موقعی هم که میرن دزدی، یه سگی یه واق‌واقی میکنه و مولانا میگه:

چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت: «می‌گوید که سلطان با شماست!»

سگه دقیقا بهشون میگه شاه بین شماست، اینام حرفشو می‌فهمن ولی اعتنایی نمی‌کنن و به کارشون ادامه میدن. مولانا آخر داستان میگه اونایی که چشم شاه‌بین نداشتن، اگر حداقل از گوششون درست استفاده می‌کردن خیلی زودتر از مهلکه در می‌رفتن:

خاصیت در گوش هم نیکو بُوَد
کاو به بانگ سگ، ز شیر آگه شود

هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت

حرف مولانا تو این قسمت آخر اینه که حالا اگر آدمی نیستی که اون ذهن دقیق و چشم شاه‌شناس رو داشته باشی، حداقل فکر نکن از کون فیل افتادی و همه چیو می‌فهمی؛ درهای ذهنت رو به حرفایی که ممکنه از چار تا آدم‌حسابی دور و برت بشنوی باز کن شاید یه جایی کونتو نجات دادی. اگر چشم خودت شیر رو تو تاریکی تشخیص نمیده، حداقل به سر و صدای اون سگ بدبخت اعتماد کن. باز اینجا یه چیز کوچیکی یادم اومد که دیگه تو این مطلب جا نمیشه، اگر زنده بودید و بودیم بعدا میام براتون می‌نویسم.

فعلا ✌🏼

@TafsireKiri
▫️

9.8k 0 116 35 290

تازه می‌خواستم بیام نکته‌ی مولانا رو‌ توضیح بدم که جنگ شد دیگه... 😐

7.2k 0 11 27 120

«اگر مسلمین مجتمع بودند، هر کدام یک سطل آب به اسرائیل می‌ریختند، او را سیل می‌برد...» کمتر پیش میاد که من نوشته‌ای رو‌ با ارجاع به سخنان گهربار امام خمینی شروع کنم، ولی خب روزگار کارایی باهات می‌کنه که تو خوابم نمی‌دیدی.

دست کم اگر همسن من یا قدیمی‌تر باشید، این جملهٔ بالا رو احتمالا بارها شنیدید، که بعدا تو دهن آخوندای مختلف ورژنهای متفاوتی هم ازش تولید شد. مثلا یکیشون که یه کم ریاضی بلد بود، با استناد به عدد جمعیت تمام مسلمونای توی دنیا، برداشت حجم یه تُف معمولی رو ضربدر یک میلیارد کرد و به این نتیجه رسید که سطل آب هم لازم نیست، «اگر هریک از مسلمین یه آب دهن بندازه» کافیه تا کل اسراییلو غرق کنه. خودم که ایران دانشجو بودم، هم‌اتاقی به شدت ارزشیم حتی کارو راحتتر کرده بود و میگفت اگر تمام جمعیت مسلمان فقط راه برن توی اسراییل، کار تمومه.

حالا ما که با این کارا کاری نداریم، بیاین حداقل یه داستان از مثنوی بخونیم هوامون عوض شه.

تو دفتر ششم، بزرگوار تعریف می‌کنه که یه شب سلطان محمود غزنوی حوصله‌ش سر میره، میگه پاشم لباس رعیت بپوشم و سر و وضعمو به کثافت بکشم و در قامت یه شهروند بدبخت توی این خراب‌شده برم تو خیابون یه کسچرخی بزنم، یه سیگاری بکشم بلکه بشوره ببره.

همینطوری که تنها تو کوچه‌های تاریک ول می‌گشته، می‌بینه چند نفر دارن برنامه‌ی دزدی از یه خونه‌ای رو ‌می‌ریزن و مشورت می‌کنن. برای اینکه سر از کارشون در بیاره، میره نزدیک و میگه آقایون داداشا منم مثل خودتون دزد و مادرجنده‌ام، میشه بیام تو تیم کمک کنم و شریک بشم؟ دزدا میگن همینجوری که نمیشه برادر من، ما هرکدوممون یه تخصصی داریم، به یه دردی می‌خوریم، تو چه تخصصی داری که به درد دزدی بخوره آخه؟

سلطان محمود کنجکاو میشه، میگه بگید ببینم مثلا این «تیخیصیص»‌های شما چیه؟ 🦖 (با قیافهٔ اون دایناسور معروف؛ اگرم نمیدونید چیه رد شید).
اولی میگه مثلا من زبان سگ‌ها رو می‌فهمم! دومی میگه من چشمای قوی دارم، هرکسی رو حتی اگر فقط یک بار توی تاریکی شب ببینم دیگه همیشه و همه‌جا میشناسمش. بعدی میگه من عین خر زور دارم؛ اون یکی میگه ویژگی من بویاییمه، میتونم خاک رو بو کنم و بگم کجا پول زیرش مخفی شده، و نفر آخر هم میگه تخصص من کمند انداختنه.

هنرهاشونو‌ که رو میکنن، میگن خب بچه‌خوشگل، شما بگو هنری، تخصصی، فوت و فنی بلدی؟ محمودخان هم میگه بععععله، من یه قدرت ماورایی دارم که هروقت کسی دستگیر شده باشه، اگر من یه دستی به ریشم بکشم طرف آزاد میشه!

دزدا هم که بالاخره نگران گیر افتادن در چنگال قانون بودن، پشماشون میریزه، میگن بابا تو دیگه عجب خوارکسه‌ای هستی، ما دقیقا همینو لازم داشتیم! بیا تو تیم آقا.

خلاصه اینا اون شب میرن دزدی و هرکدوم با تخصصشون یه گره‌ای رو باز میکنه تا خونهٔ یه بی‌نوایی رو می‌زنن و فرار میکنن. غنائمو تقسیم میکنن و میرن خونه، سلطان محمود هم دنبال اینا میره تا مقرشونو پیدا کنه.

صبح میشه و سلطان توی قصرش، توی لباس پادشاهی و سر و وضعی کاملا متفاوت از دیشب، یه سری سرباز میفرسته به همون آدرس و تمام دزدا رو خرکش می‌کنه میاره دربار. یه کم توپ و تشر بهشون میکنه و میره که حکم فرو کردن چوب تو کونشون رو امضا کنه، که یه دفعه همون دزدی که تخصصش شناختن هر آدمی با فقط یک بار دیدنش بوده، متوجه میشه که ای بابا این آقای سلطان همون مادرقحبه‌ایه که دیشب به باندشون نفوذ کرده بود!

با این حدس که احتمالا شاه هم زیاد علاقه‌ای نداره که کسچرخ شبانه‌ و البته مشارکتش در دزدی از خونهٔ یه رعیت بدبخت تو دربار تابلو بشه، تلاش می‌کنه یه سیگنال خصوصی بفرسته بلکه بتونه از این وضعیت نجات پیدا کنه؛ و خطاب به سلطان محمود میگه:

وقت آن شد ای شَهِ مکتوم‌سِیر
کز کَرم ریشی بجنبانی به خیر!

ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ! آخر بجنبان ریش را 😉

سلطان محمود زیر لب میگه «اَی پدرتو گاییدم چجوری شناختی»، و طبیعتا برای اینکه قضیه همونجا جمع بشه دستی به ریشش میکشه و دستور میده آزادشون کنن.

مولانا مفاهیم عمیق و جالبی از این داستانش می‌کشه بیرون و منم اگه حسش بیاد تو پست بعدی یک نکتهٔ مهمشو شرح میدم، ولی فعلا حوصلهٔ نوشتنم داره ته می‌کشه.

علی‌الحساب اگر مسلمونید، معتقدید، ‌و تو زمرهٔ همون کسخلایی قرار می‌گیرید که با دنیا سرجنگ دارن و تمام دغدغه‌شون نابودی اسراییله و با خریتشون زندگی ما رو به گُه کشیدن، الان وقتشه اون ریش تخمی‌تونو بجنبونید؛ دقیقا همین الان که طرف دیگه تا خایه بهتون فرو کرده. الان وقتشه اون آب دهن لامصبو بندازید، اون سطل کیری رو خالی کنید، یا چه میدونم، برید تو اسراییل پیاده‌روی کنید تا نابود بشن 🤡 بالاخره یه گُهی بخورید تا یارو نسل تمام گنده‌هاتونو از رو زمین برنداشته.

@TafsireKiri
▫️

به زودی با توضیح نکتهٔ مورد علاقهٔ مولانا از این داستان برمی‌گردم. فعلا ✌🏼

13.5k 0 295 45 351

بیدل دهلوی می‌فرماید:

ای بی‌نصیبِ عشق! به ‌کار هوس بخند
بر بالِ هرزه پر، دو سه چاک قفس بخند

دل جمع‌کن به یک دو قدح از هزار وهم
بر محتسب بتیز و به ریش عسس بخند

خاموش رفته‌اند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بی‌جرس بخند

...‌؛

تحلیل خاصی روش ندارم، فقط ای کاش یه عکس از کُس عمه‌ش هم میذاشت که بهتر بدونیم باید به چی‌ بخندیم دقیقا 😒

#غم_و_متعلقات
@TafsireKiri
▫️

12.2k 0 86 34 184
Показано 20 последних публикаций.