_ دستاش خونی بود. رو زانوهاش نشسته بود. خستگی تو وجودش زار میزد. برگشت بهم نگاه کرد و گفت: این دنیا جای کثیفیه. خیلی خیلی جای کثیفیه. زخمایی که بهت میزنن تو وجودت کرم میکنن. اون کرم تا مغز استخونتو میجوئه و تو رو به هیولاترین حالت ممکن تبدیل میکنه همونی که من هستم.