کامبیز مشت کوبید روی میز کافه، بعد گفت: «خستهام دیگه! میخوام برم آلمان. پناهنده میشم. چند ماه کمپ، اذیت، هرچی، بعد راحتم یه عمر.» قلی پرسید: «پلن داری؟ پلنت چیه؟» قلی، آدمی است که فکر میکند پلن مهم است. مثل مردهای بازنشستهای که روی نیمکتهای پارک مینشینند، فیش آب و برق را مرتب پرداخت میکنند و دفترچه قسط بانک را نگه میدارند؛ اما دیگر نه توان جنسی دارند، نه اشتیاق و نه حتی پول. قلی همیشه پلنها را در ذهنش میچیند، یکییکی را انجام میدهد و بعد هیچ اتفاقی نمیافتد. او انجام دادن را به وقوع ترجیح میدهد. او یک صِفر است. یکبار دختری به او گفته بود: «میدونی قلی! دلم یه طور عجیبیه باهات. الان که کنارم نشستی حس لحظهی شیرجه توی استخر موقع یه ظهر تابستونی رو دارم، یا اون لحظه که میکس شکلات و بستنی تو دهن آب میشه.» قلی با همان جدیت همیشگی پرسید: «پلنت چیه؟» دختر مکثی کرد و گفت: «پلن چی؟ واسه چی؟» قلی با آرامش پاسخ داد: «برای ادامهی این مسیر. برای پیوستن به این عشق، به این راه دراز سرسپردن» دختر کمی به او نگاه کرد و گفت: «نمیدونم.» قلی شب در دفترش نوشت: «عدم وقوع. دلیل: نبودن پلن اجرایی».
@sugarffrree
@sugarffrree