بی حوصله میان کلامش آمدم و گفتم: اولا من تمایلی به داشتن خواهر ندارم. دوما اگر پیداش کردی سلام منم بهش برسون.
چشم ریز کردم تا واکنشش را ببینم. در این آب گل آلود کم مانده بود دختری به سن و سال او برای گرفتن ماهی آمده باشد. اصلا اوضاع ماهد باعث شده بود به همه کسانیکه با او بی ربط و با ربط ارتباط داشته باشند مشکوک شوم.
چهره اش در هم شد و گفت: یعنی چی؟ چطور میشه شما از برادرتون خبر نداشته باشید؟
مستقیم خیره چشمش شدم. چشمان زاغ و کشیده اش محسور کننده بود. خودم را از دام نگاهش بیرون کشیدم. به جایش ابرو محکم تر در هم گره کردم.
-همون طور که تو خبری از برادرت نداری.
میان کلامم آمد و گفت: موضوع من فرق می کنه. من تا چند سال پیش اصلا خبر نداشتم برادری دارم. الانم اگه به کمکش نیاز نداشتم سراغش نمیومدم.
پوزخند زدم و دست گوشه لبم کشیدم. چه کسی از چه کسی کمک می خواست؟! به تمسخر گفتم: آهان. پس تو از اون دسته آدمایی که دیگرانو برای منافع خودشون میخوان. لازمه بهت بگم اگه با دیدن اینجا و اسم و رسم ماهد فکر کردی چیزی بهت می ماسه اشتباه کردی.
اخم کرد. عصبی شده بود. خونسردی اش یکجا پر کشید. چتری هایش را با حرص کنار زد و گفت: چند ساله می دونم برادری به اسم ماهد دارم. اگه دنبال چیزی بودم این چند سال میومدم. الانم برام مشکلی پیش اومده و مجبور شدم وگرنه آدمی که 10 ساله از خواهرش خبر نگرفته اصلا پشیزی ارزش نداره. مالتون ارزونی خودتون آقای آرا.
بلند شد و کوله اش را پوشید. از میز جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. موتور صالح مقابل دیدم بود. گفتم: شمارتو بذار بهت زنگ می زنم.
مغرور نیم نگاهی به سمتم انداخت و در حالیکه به سمت در می رفت گفت:پشیمون شدم. هر موقع خودش خواست بگرده پیدام کنه. با اجازه.
از غرورش خوشم آمد. خداحافظ زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت. سریع به سمت گوشی رفتم و شماره صالح را گرفتم. بعد دوبار بوق خوردن برداشت.
پشت پنجره ایستادم.
_یه دختر با لباس کرم. الان میاد بیرون تعقیبش کن. می خوام آمارشو برام در بیاری.
صالح چشم آقایی گفت و قطع کرد. همان موقع دختر از شرکت بیرون زد.
نگاه صالح بالا آمد. با سر اشاره کردم. مثل همیشه سریع گرفت.
جدای از مشغله فکری جدیدی که حضور دخترک درست کرده بودم، سرحال تر بودم.
بوی سیب در اتاق پیچیده بود. عطرش، مثل خودش خاص بود. چرا اسمش را نپرسیده بودم؟
#پست_هشتم
چشم ریز کردم تا واکنشش را ببینم. در این آب گل آلود کم مانده بود دختری به سن و سال او برای گرفتن ماهی آمده باشد. اصلا اوضاع ماهد باعث شده بود به همه کسانیکه با او بی ربط و با ربط ارتباط داشته باشند مشکوک شوم.
چهره اش در هم شد و گفت: یعنی چی؟ چطور میشه شما از برادرتون خبر نداشته باشید؟
مستقیم خیره چشمش شدم. چشمان زاغ و کشیده اش محسور کننده بود. خودم را از دام نگاهش بیرون کشیدم. به جایش ابرو محکم تر در هم گره کردم.
-همون طور که تو خبری از برادرت نداری.
میان کلامم آمد و گفت: موضوع من فرق می کنه. من تا چند سال پیش اصلا خبر نداشتم برادری دارم. الانم اگه به کمکش نیاز نداشتم سراغش نمیومدم.
پوزخند زدم و دست گوشه لبم کشیدم. چه کسی از چه کسی کمک می خواست؟! به تمسخر گفتم: آهان. پس تو از اون دسته آدمایی که دیگرانو برای منافع خودشون میخوان. لازمه بهت بگم اگه با دیدن اینجا و اسم و رسم ماهد فکر کردی چیزی بهت می ماسه اشتباه کردی.
اخم کرد. عصبی شده بود. خونسردی اش یکجا پر کشید. چتری هایش را با حرص کنار زد و گفت: چند ساله می دونم برادری به اسم ماهد دارم. اگه دنبال چیزی بودم این چند سال میومدم. الانم برام مشکلی پیش اومده و مجبور شدم وگرنه آدمی که 10 ساله از خواهرش خبر نگرفته اصلا پشیزی ارزش نداره. مالتون ارزونی خودتون آقای آرا.
بلند شد و کوله اش را پوشید. از میز جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. موتور صالح مقابل دیدم بود. گفتم: شمارتو بذار بهت زنگ می زنم.
مغرور نیم نگاهی به سمتم انداخت و در حالیکه به سمت در می رفت گفت:پشیمون شدم. هر موقع خودش خواست بگرده پیدام کنه. با اجازه.
از غرورش خوشم آمد. خداحافظ زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت. سریع به سمت گوشی رفتم و شماره صالح را گرفتم. بعد دوبار بوق خوردن برداشت.
پشت پنجره ایستادم.
_یه دختر با لباس کرم. الان میاد بیرون تعقیبش کن. می خوام آمارشو برام در بیاری.
صالح چشم آقایی گفت و قطع کرد. همان موقع دختر از شرکت بیرون زد.
نگاه صالح بالا آمد. با سر اشاره کردم. مثل همیشه سریع گرفت.
جدای از مشغله فکری جدیدی که حضور دخترک درست کرده بودم، سرحال تر بودم.
بوی سیب در اتاق پیچیده بود. عطرش، مثل خودش خاص بود. چرا اسمش را نپرسیده بودم؟
#پست_هشتم