ماهور:
پد آرایش را روی صورتم کشیدم تا ته مانده گریم پاک شود. همه بچه ها رفته بودند و آخرین نفر من و فرید مانده بودیم. فرید طبق معمول بعد از هر نمایش، کنار آینه تکیه داده بود و یکسره حرف می زد.
-برنامه ات چیه؟
به جلو خم شدم. با نگاه کردن دقیق به صورتم و مطمئن شدن از تمیزیش گفتم: هیچی میرم بیمارستان.
نوچی کرد و گفت: خودتو نزن به اون راه. منظورم اینه بلاخره تصمیم گرفتی بری دنبالش یا نه؟
بلند شدم و در حال جمع و جور کردن وسایل از روی میز گفتم: فکر می کنی فایده ای داره؟ کسی که این همه سال سراغی ازم نگرفته. اصلا مرده و زنده من براش فرقی نداشته، حالا دلش به حالم می سوزه. دلت خوشه ها.
-حالا که چی؟ یه تیری تو تاریکی می ندازی یا به هدف می خوره یا نه؟ چاره دیگه ای داری؟
-نمی دونم بذار ببینم می تونم با توسلی به توافق برسم. شاید یک ماه دیگه بهم مهلت بده.
دستمال سرم را تنظیم کردم و کوله ام را برداشتم و گفتم: بلاخره یه چیزی میشه. نه؟
تکیه از دیوار برداشت. دو دستش را به جیب برد و متاسف گفت: چی می شد می تونستم کمکت کنم. خودت که می دونی اوضاع منم زیاد رو به راه نیست. دار و ندارم همین موتوره که نمی ذاری بفروشم.
اخم کردم و ضربه آرامی به کتفش زدم و گفتم: دیگه چی؟ بذارم موتورتو بفروشی تا بیکار بشی؟ خرجتو چطور در میاری؟ بهش فکر نکن. یه کاریش می کنم حالا سلیمم یه قولایی داده. کاری نداری من برم دیگه.
سوییچ موتور را برداشت و گفت: کجا؟ صبر کن خودم می رسونمت.
-مگه نگفتی یه بسته داری باید برسونی. مسیرمون به هم نمیخوره.
-اول تو رو می رسونم.
نگاهی به چشم های روشنش انداختم. چشم هایش به زلالی قلبش بود. فرید تنها دوستی بود که از همان سالهای اول دانشگاه، بی چشم داشت کنارم بود. دردهایم را می دانست. اصلا جنس درد را می شناخت. من و او و شیرین مثل سه راس مثلثی بودیم که بهم گره خورده و برای بالا آمدن تلاش کرده بودیم.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پارت_1
پد آرایش را روی صورتم کشیدم تا ته مانده گریم پاک شود. همه بچه ها رفته بودند و آخرین نفر من و فرید مانده بودیم. فرید طبق معمول بعد از هر نمایش، کنار آینه تکیه داده بود و یکسره حرف می زد.
-برنامه ات چیه؟
به جلو خم شدم. با نگاه کردن دقیق به صورتم و مطمئن شدن از تمیزیش گفتم: هیچی میرم بیمارستان.
نوچی کرد و گفت: خودتو نزن به اون راه. منظورم اینه بلاخره تصمیم گرفتی بری دنبالش یا نه؟
بلند شدم و در حال جمع و جور کردن وسایل از روی میز گفتم: فکر می کنی فایده ای داره؟ کسی که این همه سال سراغی ازم نگرفته. اصلا مرده و زنده من براش فرقی نداشته، حالا دلش به حالم می سوزه. دلت خوشه ها.
-حالا که چی؟ یه تیری تو تاریکی می ندازی یا به هدف می خوره یا نه؟ چاره دیگه ای داری؟
-نمی دونم بذار ببینم می تونم با توسلی به توافق برسم. شاید یک ماه دیگه بهم مهلت بده.
دستمال سرم را تنظیم کردم و کوله ام را برداشتم و گفتم: بلاخره یه چیزی میشه. نه؟
تکیه از دیوار برداشت. دو دستش را به جیب برد و متاسف گفت: چی می شد می تونستم کمکت کنم. خودت که می دونی اوضاع منم زیاد رو به راه نیست. دار و ندارم همین موتوره که نمی ذاری بفروشم.
اخم کردم و ضربه آرامی به کتفش زدم و گفتم: دیگه چی؟ بذارم موتورتو بفروشی تا بیکار بشی؟ خرجتو چطور در میاری؟ بهش فکر نکن. یه کاریش می کنم حالا سلیمم یه قولایی داده. کاری نداری من برم دیگه.
سوییچ موتور را برداشت و گفت: کجا؟ صبر کن خودم می رسونمت.
-مگه نگفتی یه بسته داری باید برسونی. مسیرمون به هم نمیخوره.
-اول تو رو می رسونم.
نگاهی به چشم های روشنش انداختم. چشم هایش به زلالی قلبش بود. فرید تنها دوستی بود که از همان سالهای اول دانشگاه، بی چشم داشت کنارم بود. دردهایم را می دانست. اصلا جنس درد را می شناخت. من و او و شیرین مثل سه راس مثلثی بودیم که بهم گره خورده و برای بالا آمدن تلاش کرده بودیم.
#رمان_کاژه
#سپیده_مختاریان
#پارت_1