#آوان
#پارت_۳۷۲
بهادر لحظه ای در سکوت به صورت روژین که در تاریکی اتاق چندان واضح نبود، زل زد.
_من و می بخشی؟
_تو بودی می بخشیدی؟
اصلا انتظار شنیدن این حرف را از او نداشت. کمی دستپاچه شد و تپش های قلبش درون سینه شدت گرفت اما سعی کرد خونسرد به نظر برسد. تنها کاری که کرد این بود که قدمی به عقب بردارد و خودش را روی صندلی بی اندازد، لحظه ای پلک هایش را روی هم بگذارد و به این بی اندیشد، چه جوابی دارد به او بدهد؟ واقعا اگر جای او بود می بخشید؟ بیست سال عمر کمی نبود آن هم در شرایط جسمی و روحی روژین.
دستی به صورت اصلاح نشده اش کشید و نفس داغش را بیرون فرستاد.
_نمی بخشیدم.
روژین کامل به سمت بهادر چرخید و با بغضی که معلوم نبود کی بی رحمانه به گلویش تاخته بود گفت:
_بیا نزدیک.
بهادر با مکث از روی صندلی بلند شد و قدمی به او نزدیک شد و ایستاد.
_نزدیک تر بیا.
آنقدر این جمله را پر تحکم بیان کرد که بهادر همان فاصله ی اندک را به سرعت نور طی کرد و مقابلش ایستاد.
روژین سرش را بالا گرفت.
_اتاق تاریکه اما نه اونقدر که نتونی صورتم و ببینی. پس خوب دقت کن به صورتی که تموم اجزاش درهم ریخته و چشمایی که دیگه سیاهیش دل نمی بره.
مکثی کرد و با صدایی که لرزشش کامل حس می شد، ادامه داد.
_ترحم برانگیزم مگه نه؟
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد و خیره ی زنی شد که روزگاری دلش را به یغما برده و تا آن لحظه هم پس نداده بود.
_تو فقط یه معجزه ای.
روژین عمیق نگاهش کرد و گفت:
_کاش برای اومدن روز و انتخاب می کردی انگار چشمات تو تاریکی خوب نمی بینه.
بهادر بدون آنکه نگاه از او بگیرد لبه ی تخت نشست و آرام گفت:
_کاش می فهمیدی نیاز من دیدن تو نیست. نیاز من تو رو داشتنه.
سکوت روژین باعث شد با جرات بیشتری ادامه دهد.
_ببین روژین من دردی که تو سینه ات پنهان کردی و خوب حس می کنم دردی که باعث شده خودت و تو این چهار دیواری حبس کنی. اما کاش تو هم درد من و می فهمیدی.
روژین نگاه از او گرفت بدنش را تکانی داد و تا حدی که جا داشت به عقب رفت. دستی به رو سری اش کشید و بی اراده آن را تا نزدیکی ابروهایش پایین کشید.
_چی میخوای بگی
بهادر از این گریز ناگهانی او ته دلش لرزید اما سعی کرد به روی خود نیاورد.
_درد من تو رو نداشتنه. من روزی هزار بار با این درد می میرم و زنده می شم.
صدای روژین لرزش بیشتری گرفت:
_بگو چی ازم می خوای؟
بهادر این آهنگ صدا را خوب می شناخت و خوب می فهمید منشع این ترس از کجاست. به همین دلیل سریع از روی تخت بلند شد و خودش را به پنجره رساند.
_می خوام به دنیای من و آوان برگردی.
#پارت_۳۷۲
بهادر لحظه ای در سکوت به صورت روژین که در تاریکی اتاق چندان واضح نبود، زل زد.
_من و می بخشی؟
_تو بودی می بخشیدی؟
اصلا انتظار شنیدن این حرف را از او نداشت. کمی دستپاچه شد و تپش های قلبش درون سینه شدت گرفت اما سعی کرد خونسرد به نظر برسد. تنها کاری که کرد این بود که قدمی به عقب بردارد و خودش را روی صندلی بی اندازد، لحظه ای پلک هایش را روی هم بگذارد و به این بی اندیشد، چه جوابی دارد به او بدهد؟ واقعا اگر جای او بود می بخشید؟ بیست سال عمر کمی نبود آن هم در شرایط جسمی و روحی روژین.
دستی به صورت اصلاح نشده اش کشید و نفس داغش را بیرون فرستاد.
_نمی بخشیدم.
روژین کامل به سمت بهادر چرخید و با بغضی که معلوم نبود کی بی رحمانه به گلویش تاخته بود گفت:
_بیا نزدیک.
بهادر با مکث از روی صندلی بلند شد و قدمی به او نزدیک شد و ایستاد.
_نزدیک تر بیا.
آنقدر این جمله را پر تحکم بیان کرد که بهادر همان فاصله ی اندک را به سرعت نور طی کرد و مقابلش ایستاد.
روژین سرش را بالا گرفت.
_اتاق تاریکه اما نه اونقدر که نتونی صورتم و ببینی. پس خوب دقت کن به صورتی که تموم اجزاش درهم ریخته و چشمایی که دیگه سیاهیش دل نمی بره.
مکثی کرد و با صدایی که لرزشش کامل حس می شد، ادامه داد.
_ترحم برانگیزم مگه نه؟
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد و خیره ی زنی شد که روزگاری دلش را به یغما برده و تا آن لحظه هم پس نداده بود.
_تو فقط یه معجزه ای.
روژین عمیق نگاهش کرد و گفت:
_کاش برای اومدن روز و انتخاب می کردی انگار چشمات تو تاریکی خوب نمی بینه.
بهادر بدون آنکه نگاه از او بگیرد لبه ی تخت نشست و آرام گفت:
_کاش می فهمیدی نیاز من دیدن تو نیست. نیاز من تو رو داشتنه.
سکوت روژین باعث شد با جرات بیشتری ادامه دهد.
_ببین روژین من دردی که تو سینه ات پنهان کردی و خوب حس می کنم دردی که باعث شده خودت و تو این چهار دیواری حبس کنی. اما کاش تو هم درد من و می فهمیدی.
روژین نگاه از او گرفت بدنش را تکانی داد و تا حدی که جا داشت به عقب رفت. دستی به رو سری اش کشید و بی اراده آن را تا نزدیکی ابروهایش پایین کشید.
_چی میخوای بگی
بهادر از این گریز ناگهانی او ته دلش لرزید اما سعی کرد به روی خود نیاورد.
_درد من تو رو نداشتنه. من روزی هزار بار با این درد می میرم و زنده می شم.
صدای روژین لرزش بیشتری گرفت:
_بگو چی ازم می خوای؟
بهادر این آهنگ صدا را خوب می شناخت و خوب می فهمید منشع این ترس از کجاست. به همین دلیل سریع از روی تخت بلند شد و خودش را به پنجره رساند.
_می خوام به دنیای من و آوان برگردی.