در دل ترافیکهای بیپایان کرماشان، جایی که خیابانها غرق در دود و هیاهوی بیوقفهی ماشینها هستند و حتی چراغ سبز به معنای توقف همه چیز است، تصویری شکل میگیرد که گویی از دل تاریخ زخمخوردهی این سرزمین بیرون آمده است.
در میان شلوغی خیابان، پیرمردی تنها ایستاده است. همچون جزیرهای در طوفان، در سکوتی سنگین و بیپایان. سرش پایین است، دستانش بر عصایی کهنه تکیه دارد، و چشمانش در عمق خیابانی که هیچ انتهایی برای آن نیست، گم شده است. گویی در سایهی گذشتهای پررنج و آیندهای نامعلوم گرفتار مانده. او تنها یک فرد نیست، بلکه نماد تمام انسانهایی است که در این دیار، زیر بار ظلم و بیعدالتی، در سکوت زیستهاند.
بر فراز سرش، پرچم ایران در باد تکان میخورد. نه به نشانهی افتخار، که به عنوان سایهای سنگین و بیرحم که استعمار، فقر و سرکوب را بر این خاک تحمیل کرده است. خیابانها هم چراغانی شدهاند، نه برای مردم، برای جشنی که “ولادت امام زمان” مینامند؛ جشنهایی که نه نوید روشنایی، که زنجیری دیگر بر دست و پای این مردم است و جز تحمیل خرافه و جهل، حاصلی نداشتهاند. چراغهایی که گویی برای کور کردن چشم حقیقت برافروخته شدهاند، نه برای روشنایی راهی به سوی آینده.
در کنار این تصویر، ماشینهایی را میبینی که در دود و ترافیک سرگردانند؛ نه وسیلهی حرکت، که گورهایی متحرک برای مردم این دیار، که هر روز در میان گرانی، فقر و فراموشی بیشتر فرو میروند. و در میان این شب بیپایان، پیرمرد همچنان ایستاده است؛ بیصدا، نادیده، همچون سنگی که از طوفانهای بیرحم زمان جان سالم به در برده است.
در این لحظهی بیپایان، علیاشرف درویشیان همچنان در خاطرهی این دیار زنده است. نویسندهای که از زخمهای کهنه و رنجهای فراموششده این سرزمین نوشت، از مردمی که هیچگاه صدایشان شنیده نشد. داستانهای او در کوچهپسکوچههای این شهر طنینانداز است، در نگاههای خاموشی که هنوز در پی عدالت سرگرداناند.
و شاید روزی برسد که عدالت، دیگر تنها در صفحات کتابهای کهنه یافت نشود؛ روزی که هیچ پیرمردی مجبور نباشد در میان ترافیک و هیاهو، چنین تنها بایستد!
@sh_a_kermanshah
در میان شلوغی خیابان، پیرمردی تنها ایستاده است. همچون جزیرهای در طوفان، در سکوتی سنگین و بیپایان. سرش پایین است، دستانش بر عصایی کهنه تکیه دارد، و چشمانش در عمق خیابانی که هیچ انتهایی برای آن نیست، گم شده است. گویی در سایهی گذشتهای پررنج و آیندهای نامعلوم گرفتار مانده. او تنها یک فرد نیست، بلکه نماد تمام انسانهایی است که در این دیار، زیر بار ظلم و بیعدالتی، در سکوت زیستهاند.
بر فراز سرش، پرچم ایران در باد تکان میخورد. نه به نشانهی افتخار، که به عنوان سایهای سنگین و بیرحم که استعمار، فقر و سرکوب را بر این خاک تحمیل کرده است. خیابانها هم چراغانی شدهاند، نه برای مردم، برای جشنی که “ولادت امام زمان” مینامند؛ جشنهایی که نه نوید روشنایی، که زنجیری دیگر بر دست و پای این مردم است و جز تحمیل خرافه و جهل، حاصلی نداشتهاند. چراغهایی که گویی برای کور کردن چشم حقیقت برافروخته شدهاند، نه برای روشنایی راهی به سوی آینده.
در کنار این تصویر، ماشینهایی را میبینی که در دود و ترافیک سرگردانند؛ نه وسیلهی حرکت، که گورهایی متحرک برای مردم این دیار، که هر روز در میان گرانی، فقر و فراموشی بیشتر فرو میروند. و در میان این شب بیپایان، پیرمرد همچنان ایستاده است؛ بیصدا، نادیده، همچون سنگی که از طوفانهای بیرحم زمان جان سالم به در برده است.
در این لحظهی بیپایان، علیاشرف درویشیان همچنان در خاطرهی این دیار زنده است. نویسندهای که از زخمهای کهنه و رنجهای فراموششده این سرزمین نوشت، از مردمی که هیچگاه صدایشان شنیده نشد. داستانهای او در کوچهپسکوچههای این شهر طنینانداز است، در نگاههای خاموشی که هنوز در پی عدالت سرگرداناند.
و شاید روزی برسد که عدالت، دیگر تنها در صفحات کتابهای کهنه یافت نشود؛ روزی که هیچ پیرمردی مجبور نباشد در میان ترافیک و هیاهو، چنین تنها بایستد!
@sh_a_kermanshah