🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوپانزده
فقط این آرامش باشه… اما حیف خیلی زود تموم میشه.
آهسته روی تخت گذاشته میشم.چشمام رو باز می کنم،توی اتاق خودش بودیم،روی تخت خودش خوابیده بودم. بی جنبه بودم که توی همین دو دقیقه بهش عادت کردم؟می خواد صاف بشه که دستش رو می گیرم.منتظر نگاهم می کنه.ملتمس میگم:
_نرو،خواهش می کنم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
نگاهم به اخم ریز بین ابروهاش میوفته،قول داد ازم حمایت کنه اما من حق نداشتم هر لحظه سربارش باشم.دستش رو ول می کنم و نگاهم رو پایین می دازم و خجالت زده از بی جنبه بودنم میگم:
_ببخشید برو،من بخوابم خوب میشم.
سنگینی نگاهش رو حس می کنم،کمی بعد صداش رو می شنوم:
_باور کنم عوض شدی؟
متعجب از سوال بی مقدمه ش سرم رو بالا می گیرم،ادامه میده:
_گاهی دلم برات می سوزه،اما گاهی فکر می کنم همه ی اینا حقته.با وجود تمام اتفاقات،چطور می تونی اجازه بدی مادرت به جای تو توی زندان باشه؟قبول که هاکان بلای بدی سرت آورد،قبول که اون لحظه نفهمیدی و اون خریت و کردی.اما اون مادرته آرامش،نمی فهمم چطور می تونی نسبت بهش بی تفاوت باشی؟
غم زده از سوالش جواب میدم:
_از کجا می دونی بی تفاوتم ؟
_از اون جایی که حتی یه بارم ملاقاتش نرفتی.طوری وانمود می کنی انگار مادری نداری.
باز هم همون لبخند تلخ کلیشه ای روی لبم میاد،لبخندی که جایگزین خنده های از ته دلم شده بود.
از این که اون ایستاده و من دراز کشیدم معذبم اما حرفم رو می زنم:
_من از سن ده سالگی که بابام مرد،تا الان با کسی درد و دل نکردم،راه و رسمش رو هم بلد نیستم.هر بار حرف دلم رو به مامانم گفتم فقط بهم گفت اینا درده؟بعدش هم شروع به نصیحت و تعریف کردن بدبختی های خودش می کرد تا بهم ثابت کنه درد من کوچیک و ناچیزه.آره شاید درد اون روز من کوچیک بود،شاید بزرگ ترین دردم نداشتن عروسک باربی مورد علاقه م بود اما برای من،برای حال اون لحظه ی من این درد بزرگی بود و مامانم هیچ وقت نفهمید درد هر کسی برای خودش بزرگه،از بچه ی دو ساله گرفته تا زن هفتاد ساله.برای همین هم من ساکت شدم،از مامانم دور و دور تر شدم.نه این که دوستش نداشته باشم نه،اما حوصله ی نصیحت شنیدن و سرکوفت هاش رو نداشتم
.اون حتی نخواست یک بار هم درکم کنه،نخواست پای حرفام بشینه و به جای نصیحت فقط گوش کنه. هر بار طعنه زد و به هر کسی که رسید ناله ی رفتار های من و کرد.برای همین می دونستم اگه خرابکاری کنم کسی نیست که پشتم در بیاد،اگه اشتباه کنم کسی نیست که حمایتم کنه. هر چی که شد ریختم توی خودم و دم نزدم.نمی دونستم یه روز همچین اتفاقی برام میوفته.یاد نگرفته بودم برای اتفاقی که مقصرش من نیستم خودم رو سرزنش نکنم،که بجنگم برای ثابت کردن بی گناهیم.که برم وحرفم و بزنم و خیالم راحت باشه که مادرم باورم داره.برای همین سکوت کردم،اگه می گفتم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد.اما می دونی چیه؟وقتی مامانم فهمید قسمم داد سکوت کنم و آبروی خودم رو نبرم من دلم می خواست فریاد بزنم فقط یک نفر و می خواستم جسارتش رو بهم بده. مامانم فهمید اما به جای این که شمشیر به دستم بده خودش رو سپر بلای من کرد و قسمم داد عقب نشینی کنم.با وجود تمام این ها…
مکث می کنم.هامون با همون اخم ریز نگاهم می کنه.اشکی که نمی دونم کی سرازیر شده رو از گونهم پاک می کنم و ادامه میدم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_حتی نمی تونی تصورش رو هم بکنی چه عذابی می کشم.که شب ها چی به سرم میاد.وقتی می خوام غذا بخورم به این فکر می کنم که به مادرم توی زندان غذا می خوره یا نه؟همین فکر کل اشتهام رو کور می کنه.ندیدی هامون!کابوس شب هام رو ندیدی،عذاب وجدانم رو ندیدی…اگه تا دیروز به خاطر ترسم اعتراف نکردم،امروز پای بچه م در میونه.نمی تونم اونو توی زندان به دنیا بیارم هامون،من نمی خوام مادر بدی باشم،نمی خوام مایه ی خجالت بچم باشم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_دویستوپانزده
فقط این آرامش باشه… اما حیف خیلی زود تموم میشه.
آهسته روی تخت گذاشته میشم.چشمام رو باز می کنم،توی اتاق خودش بودیم،روی تخت خودش خوابیده بودم. بی جنبه بودم که توی همین دو دقیقه بهش عادت کردم؟می خواد صاف بشه که دستش رو می گیرم.منتظر نگاهم می کنه.ملتمس میگم:
_نرو،خواهش می کنم.
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
نگاهم به اخم ریز بین ابروهاش میوفته،قول داد ازم حمایت کنه اما من حق نداشتم هر لحظه سربارش باشم.دستش رو ول می کنم و نگاهم رو پایین می دازم و خجالت زده از بی جنبه بودنم میگم:
_ببخشید برو،من بخوابم خوب میشم.
سنگینی نگاهش رو حس می کنم،کمی بعد صداش رو می شنوم:
_باور کنم عوض شدی؟
متعجب از سوال بی مقدمه ش سرم رو بالا می گیرم،ادامه میده:
_گاهی دلم برات می سوزه،اما گاهی فکر می کنم همه ی اینا حقته.با وجود تمام اتفاقات،چطور می تونی اجازه بدی مادرت به جای تو توی زندان باشه؟قبول که هاکان بلای بدی سرت آورد،قبول که اون لحظه نفهمیدی و اون خریت و کردی.اما اون مادرته آرامش،نمی فهمم چطور می تونی نسبت بهش بی تفاوت باشی؟
غم زده از سوالش جواب میدم:
_از کجا می دونی بی تفاوتم ؟
_از اون جایی که حتی یه بارم ملاقاتش نرفتی.طوری وانمود می کنی انگار مادری نداری.
باز هم همون لبخند تلخ کلیشه ای روی لبم میاد،لبخندی که جایگزین خنده های از ته دلم شده بود.
از این که اون ایستاده و من دراز کشیدم معذبم اما حرفم رو می زنم:
_من از سن ده سالگی که بابام مرد،تا الان با کسی درد و دل نکردم،راه و رسمش رو هم بلد نیستم.هر بار حرف دلم رو به مامانم گفتم فقط بهم گفت اینا درده؟بعدش هم شروع به نصیحت و تعریف کردن بدبختی های خودش می کرد تا بهم ثابت کنه درد من کوچیک و ناچیزه.آره شاید درد اون روز من کوچیک بود،شاید بزرگ ترین دردم نداشتن عروسک باربی مورد علاقه م بود اما برای من،برای حال اون لحظه ی من این درد بزرگی بود و مامانم هیچ وقت نفهمید درد هر کسی برای خودش بزرگه،از بچه ی دو ساله گرفته تا زن هفتاد ساله.برای همین هم من ساکت شدم،از مامانم دور و دور تر شدم.نه این که دوستش نداشته باشم نه،اما حوصله ی نصیحت شنیدن و سرکوفت هاش رو نداشتم
.اون حتی نخواست یک بار هم درکم کنه،نخواست پای حرفام بشینه و به جای نصیحت فقط گوش کنه. هر بار طعنه زد و به هر کسی که رسید ناله ی رفتار های من و کرد.برای همین می دونستم اگه خرابکاری کنم کسی نیست که پشتم در بیاد،اگه اشتباه کنم کسی نیست که حمایتم کنه. هر چی که شد ریختم توی خودم و دم نزدم.نمی دونستم یه روز همچین اتفاقی برام میوفته.یاد نگرفته بودم برای اتفاقی که مقصرش من نیستم خودم رو سرزنش نکنم،که بجنگم برای ثابت کردن بی گناهیم.که برم وحرفم و بزنم و خیالم راحت باشه که مادرم باورم داره.برای همین سکوت کردم،اگه می گفتم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد.اما می دونی چیه؟وقتی مامانم فهمید قسمم داد سکوت کنم و آبروی خودم رو نبرم من دلم می خواست فریاد بزنم فقط یک نفر و می خواستم جسارتش رو بهم بده. مامانم فهمید اما به جای این که شمشیر به دستم بده خودش رو سپر بلای من کرد و قسمم داد عقب نشینی کنم.با وجود تمام این ها…
مکث می کنم.هامون با همون اخم ریز نگاهم می کنه.اشکی که نمی دونم کی سرازیر شده رو از گونهم پاک می کنم و ادامه میدم:
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
_حتی نمی تونی تصورش رو هم بکنی چه عذابی می کشم.که شب ها چی به سرم میاد.وقتی می خوام غذا بخورم به این فکر می کنم که به مادرم توی زندان غذا می خوره یا نه؟همین فکر کل اشتهام رو کور می کنه.ندیدی هامون!کابوس شب هام رو ندیدی،عذاب وجدانم رو ندیدی…اگه تا دیروز به خاطر ترسم اعتراف نکردم،امروز پای بچه م در میونه.نمی تونم اونو توی زندان به دنیا بیارم هامون،من نمی خوام مادر بدی باشم،نمی خوام مایه ی خجالت بچم باشم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025