🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتوچهار
با صداش از فکر بیرون میام:
_چقدر کار خوبی می کنن،با این لطف محمد و آقا هامون اهالی روستا دیگه لازم نیست واسه ی یه دکتر رفتن این همه راه رو بکوبن و برن تا شهر.منم وقتی درسم تموم بشه حتما محمد و الگو قرار میدم .
لبخندی می زنم:
_رشته ت چیه؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_ترم سوم حقوق می خونم.
_جالبه،فکر می کردم کوچیک تر باشی آخه داداشت یه بار بهم گفت یه خواهر همسن من داره .
ابرویی بالا می ندازه:
_جدا؟مگه تو چند سالته؟
_هجده.
با خنده میگه:
_وای من فکر می کردم بزرگ تری رفتار و چهرت یه کم پخته تر میزنه فکر کردم مثل من شاید بیست و یکی دوسالت باشه.
لبخند محوی می زنم و سکوت می کنم،همون لحظه نرگس خاتون وارد پذیرایی میشه و انگار که صحبت آخر مهراوه رو شنیده،چون همون طوری که دیس برنج رو سر سفره می ذاره،میگه:
_آره ماشالله هزار ماشالله.هم خوشگلی هم خانومی،هم با ادبی هم سنگین و با وقاری.
با لبخند تشکر می کنم،رو به روم می شینه و دستم و توی دستش می گیره و میگه:
_حسین منم مشهد داره درس مهندسیش و می خونه،یک پسر نجیبیه که بیا و ببین.
گیج نگاهش می کنم.مهراوه زیر خنده می زنه و معنادار سرش رو تکون میده.من اما گنگ از حرف بی ربط نرگس خاتون فقط میگم:
_آهان.
دستم و بیشتر فشار میده،چشم های قهوه ای رنگش رو با اشتیاق به من می دوزه و میگه:
_ماه پیش که اومده بود بهش گفتم وقت سر و سامون گرفتنته می دونی چی گفت؟ گفت من بعد ازدواجم میخوام همون مشهد بمونم.منم گفتم پس باید یه زن شهری برات بگیرم!یکی که مثل خودت نجیب و مهربون باشه.
دستشو رو به آسمون بلند می کنه و میگه:
_خبرنداشتم خدا به این زودی دعامو مستجاب می کنه و یکی مثل تو رو سر راهم می ذاره .
تازه دو هزاری کجم جا میوفته،خندم می گیره اما به زور لبخند ملیحی تحویل نرگس خاتون میدم،برعکس من مهراوه ست که بی پروا می خنده.اما من به چی و اون به چی؟صفت نجیب و خوب زیادی از من دور بود.اگه نرگس خاتون می فهمید دختر روبه روش الان بارداره و یک نفر رو کشته حتی فکر چنین چیزی رو هم نمی کرد.
همون لحظه در باز میشه و علی بابا یالا گویان داخل میاد و وقتی حجاب ما رو می بینه از جلوی در کنار میره و من قامت هامون و پشت بندش محمد رو می بینم.
سه نفرمون از جا بلند می شیم بعد از سلام و احوال پرسی،هامون میره تا دست و صورتش و بشوره.نرگس خاتون و علی بابا هم به آشپزخونه میرن.محمد هم به سمت ما میاد و از مهراوه می پرسه:
_چی شده موقع سلام احوال پرسی هم می خندیدیی؟چی داشتین می گفتین؟
به پهلوی مهراوه سقلمه می زنم و اون بی توجه به من با خنده به محمد میگه:
_یه جورایی نرگس خاتون آرامش و برای پسرش خواستگاری کرد.آخه تو ندیدی چطوری از نجابت پسرش می گفت.
و دوباره زیر خنده می زنه،لبخند محو روی لب های محمد جاش رو به جدیت و نگرانی می ده. عمیق و معنادار نگاهم می کنه.مهراوه که خنده ش تموم میشه نگاهش بین من و محمد می چرخه،می خواد حرفی بزنه که هامون در حالی که با دست موهاش رو صاف می کنه وارد پذیرایی میشه. محمد سرش رو به سمت مهراوه خم می کنه و زمزمه وار میگه:
_حرفی جلوی هامون نزن.
مهراوه متعجب می خواد چیزی بگه که پشیمون میشه و سری تکون میده.سر سفره می شینیم و علی بابا و نرگس خاتون غذا به دست به سمت ما میان و همون طوری که ظرف های تزئین شده ی غذا رو سر سفره می ذارن به تشکر های ما پاسخ میدن بدون اینکه حتی خم به ابرو بیارن.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
محمد پر انرژی دست هاش و بهم می کوبه و میگه:
_چه می کنه دست پخت نرگس خاتون گل.
هامون برعکس محمد با جدیت میگه:
_نیاز به این همه زحمت نبود .
نرگس خاتون با لبخند و مهمون نوازی جواب میده:
_زحمتی نبود،تازه دخترا هم بودن کمکم کردن .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356
#قسمت_صدوشصتوچهار
با صداش از فکر بیرون میام:
_چقدر کار خوبی می کنن،با این لطف محمد و آقا هامون اهالی روستا دیگه لازم نیست واسه ی یه دکتر رفتن این همه راه رو بکوبن و برن تا شهر.منم وقتی درسم تموم بشه حتما محمد و الگو قرار میدم .
لبخندی می زنم:
_رشته ت چیه؟
#دوستان گرامی پیشنهاد میکنم حتما در کانال VIP ما رمان دیگری از همین نویسنده را که در انتهای صفحه معرفی شده بخوانید. کانال VIP بدون تبلیغات و روزانه 9 پارت می باشد.
_ترم سوم حقوق می خونم.
_جالبه،فکر می کردم کوچیک تر باشی آخه داداشت یه بار بهم گفت یه خواهر همسن من داره .
ابرویی بالا می ندازه:
_جدا؟مگه تو چند سالته؟
_هجده.
با خنده میگه:
_وای من فکر می کردم بزرگ تری رفتار و چهرت یه کم پخته تر میزنه فکر کردم مثل من شاید بیست و یکی دوسالت باشه.
لبخند محوی می زنم و سکوت می کنم،همون لحظه نرگس خاتون وارد پذیرایی میشه و انگار که صحبت آخر مهراوه رو شنیده،چون همون طوری که دیس برنج رو سر سفره می ذاره،میگه:
_آره ماشالله هزار ماشالله.هم خوشگلی هم خانومی،هم با ادبی هم سنگین و با وقاری.
با لبخند تشکر می کنم،رو به روم می شینه و دستم و توی دستش می گیره و میگه:
_حسین منم مشهد داره درس مهندسیش و می خونه،یک پسر نجیبیه که بیا و ببین.
گیج نگاهش می کنم.مهراوه زیر خنده می زنه و معنادار سرش رو تکون میده.من اما گنگ از حرف بی ربط نرگس خاتون فقط میگم:
_آهان.
دستم و بیشتر فشار میده،چشم های قهوه ای رنگش رو با اشتیاق به من می دوزه و میگه:
_ماه پیش که اومده بود بهش گفتم وقت سر و سامون گرفتنته می دونی چی گفت؟ گفت من بعد ازدواجم میخوام همون مشهد بمونم.منم گفتم پس باید یه زن شهری برات بگیرم!یکی که مثل خودت نجیب و مهربون باشه.
دستشو رو به آسمون بلند می کنه و میگه:
_خبرنداشتم خدا به این زودی دعامو مستجاب می کنه و یکی مثل تو رو سر راهم می ذاره .
تازه دو هزاری کجم جا میوفته،خندم می گیره اما به زور لبخند ملیحی تحویل نرگس خاتون میدم،برعکس من مهراوه ست که بی پروا می خنده.اما من به چی و اون به چی؟صفت نجیب و خوب زیادی از من دور بود.اگه نرگس خاتون می فهمید دختر روبه روش الان بارداره و یک نفر رو کشته حتی فکر چنین چیزی رو هم نمی کرد.
همون لحظه در باز میشه و علی بابا یالا گویان داخل میاد و وقتی حجاب ما رو می بینه از جلوی در کنار میره و من قامت هامون و پشت بندش محمد رو می بینم.
سه نفرمون از جا بلند می شیم بعد از سلام و احوال پرسی،هامون میره تا دست و صورتش و بشوره.نرگس خاتون و علی بابا هم به آشپزخونه میرن.محمد هم به سمت ما میاد و از مهراوه می پرسه:
_چی شده موقع سلام احوال پرسی هم می خندیدیی؟چی داشتین می گفتین؟
به پهلوی مهراوه سقلمه می زنم و اون بی توجه به من با خنده به محمد میگه:
_یه جورایی نرگس خاتون آرامش و برای پسرش خواستگاری کرد.آخه تو ندیدی چطوری از نجابت پسرش می گفت.
و دوباره زیر خنده می زنه،لبخند محو روی لب های محمد جاش رو به جدیت و نگرانی می ده. عمیق و معنادار نگاهم می کنه.مهراوه که خنده ش تموم میشه نگاهش بین من و محمد می چرخه،می خواد حرفی بزنه که هامون در حالی که با دست موهاش رو صاف می کنه وارد پذیرایی میشه. محمد سرش رو به سمت مهراوه خم می کنه و زمزمه وار میگه:
_حرفی جلوی هامون نزن.
مهراوه متعجب می خواد چیزی بگه که پشیمون میشه و سری تکون میده.سر سفره می شینیم و علی بابا و نرگس خاتون غذا به دست به سمت ما میان و همون طوری که ظرف های تزئین شده ی غذا رو سر سفره می ذارن به تشکر های ما پاسخ میدن بدون اینکه حتی خم به ابرو بیارن.
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
محمد پر انرژی دست هاش و بهم می کوبه و میگه:
_چه می کنه دست پخت نرگس خاتون گل.
هامون برعکس محمد با جدیت میگه:
_نیاز به این همه زحمت نبود .
نرگس خاتون با لبخند و مهمون نوازی جواب میده:
_زحمتی نبود،تازه دخترا هم بودن کمکم کردن .
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025