پدرش ادامه داد: «فکر کنم همیشه دلم میخواست معمار بشوم... کوچک که بودم احتمالاً مثل همۀ بچهها عاشق حیوانها بودم و هر وقت ازم میپرسیدند جواب میدادم میخواهم در آینده دامپزشک بشوم، ولی راستش گمانم از همان موقع جذب معماری شده بودم. یادمه تو ده سالگی سعی کردم واسه پرستوهایی که تابستان را تو انباری سر میکردند لانه بسازم. تو یک دانشنامه اطلاعاتی پیدا کرده بودم راجع به اینکه پرستوها چطور با خاک و بزاق لانه میسازند و چند هفته وقت صرفش کردم...»
صدایش مختصری لرزید و دوباره حرفش را خورد. ژد نگران نگاهش کرد؛ جرعۀ بزرگی کنیاک را یکنفس سر کشید و ادامه داد: «ولی پرستوها هیچوقت نخواستند از لانۀ من استفاده کنند. هیچوقت. حتی دیگر تو انباری هم لانه نکردند...»
پیرمرد ناگهان زد زیر گریه، به پهنای صورت اشک میریخت و این هولناک بود.
ژد پاک دستپاچه گفت: «بابا... بابا...»
به نظر میرسید دیگر نمیتواند جلو هقهق را بگیرد.
ژد بهسرعت گفت: «پرستوها هیچوقت از لانۀ ساخت دست آدمیزاد استفاده نمیکنند. غیرممکن است. حتی وقتی آدم به لانهشان دست بزند، ولش میکنند و میروند یک لانه نو میسازند.»
«تو از کجا میدانی؟»
«چند سال پیش تو یک کتابی راجع به رفتار حیوانها خواندم، داشتم واسه یک تابلو تحقیق میکردم.»
دروغ بود، هرگز همچو چیزی نخوانده بود اما ظاهراً پدرش همان لحظه تسلی پیدا کرد و آرام شد. ژد با خودش گفت که پدرش این بار سنگین را بیش از شصت سال آزگار در دل داشته!... و لابد در کل زندگی حرفهایاش بهعنوان معمار با او بوده!...
□ نقشه و قلمرو | میشل اوئلبک | ترجمۀ ابوالفضل اللهدادی | نشرنو، چاپ سوم ۱۴۰۳، قطع رقعی، جلد شومیز، ۳۷۶ صفحه، ۴۰۰.۰۰۰تومان، #ازکتاب.
@nashrenowتهیه کتاب:
https://B2n.ir/r47339