کانال اختصاصی رمان های سارا(سیمگون)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Транспорт


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Транспорт
Статистика
Фильтр публикаций


#۲۱
#رمان_سیمگون
مهتاب عادت به پوشیدن لباس پوشیده توباشگاه نداشت ولی اینبار یه تیشرت یقه بالا پوشید که همه ی کبودی هارو پوشش میداد
منم به روش نیاوردم که چی دیدم
حالش بهتر شده بود و باهم از رختکن اومدیم بیرون
+...نمیخوای بری شنا؟
-...نه امروز یکم نرمال نیستم سبک پیش میرم
+...باشه موفق باشی اگه حالت بدتر شد صدام کن بریم دکتر
-...چیزی نیست نگران نباش....
از هم جدا شدیم و هرکدوم رفتیم سمت بخش مورد نظرمون
یک ساعتی گذشته بود داشتم میرفتم دمبلایی که برداشته بودم رو بذارم سرجاشون که حس کردم صدای مهتاب رو شنیدم
انگار داشت با یکی بحث میکرد
آخرین جمله ای که شنیدم این بود
"...ببین با من چیکار کردی....این چیزی بود که میخواستی؟..."
صداش از تواتاقک پشت دستگاها میومد جایی که تشک و دمبل های اضافی اونجا قرار داشت
نمیخواستم برم پیشش که فکرکنه دارم فضولی میکنم
امااز صبح که بااون کبودی ها دیدمش ذهنمو مشغول خودش کرده بود
برگشتم سرجام و دیگه صداشو نمیشنیدم چند دقیقه که گذشت آزاد با اخم از همون اتاقک زد بیرون و پشت سرش مهتاب هم اومد بیرون
هرکدوم رفتن یه سمتی....
امامسخص بود اونجا داشتن باهم صحبت میکردن
منظور مهتاب چی بود؟
اونکه میدونه آزاد زن داره یعنی باهاش ارتباط داره؟ یا من دارم اشتباه میکنم؟
امیدوارم این اشتباهه من باشه....نه اشتباهه مهتاب....
یک ساعت دیگه موندم باشگاه انقدر زود اومده بودم که هنوزم باشگاه خلوت بود....
امروز بیرون چندتا کار داشتم برای همین نمیتونستم زیاد بمونم اینجا....
رفتم سمت رختکن بادیدن مهتاب که روی میز وسط رختکن دراز کشیده بود و دستش روی دلش بود ترسیده رفتم سمتش و صداش کردم
چشماشو نیمه باز کردو گفت
-...میشه کمکم کنی؟یه ماشین برام میگیری برم خونه؟
+...مهتاب حالت خوب نیست بریم بیمارستان؟
-...نه نه اصلا فقط میخوام برم خونه
هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بریم دکتر یه ماشین براش گرفتم و کمکش کردم لباس بپوشه و سوار شه....
برگشتم زاخل باشگاه...هنوز وسایل خودمو جمع نکرده بودم
لباسامو عوض کردم از رختکن زدم بیرون رفتم سمت آسانسور همینکه درب اسانسور باز شد با ارس روبرو شدم
اون زودتراز من به خودش اومد و سلام کرد
بازم من بادیدنش دست و پامو گم کردم
سریع جواب دادم و رفتم داخل....
اسانسورش خیلی کوچولو بود درحد اینکه دونفر کنار هم بافاصله ی کم بایستن
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۰
#رمان_سیمگون
تا آخرین ساعتی که باشگاه بودم دیگه هیچکدومشون رو ندیدم
پام درد گرفته بود یه مسکن خوردم و ماشین گرفتم که برگردم خونه
روز اولی حسابی به خودم فشار آورده بودم اما همین فشار و درد مغزمو از چیزای دیگه خالی میکرد
باعث میشدذهنم سمت چیز دیگه نره....هرچقدر میتونستم درد رو تحمل میکردم
ولی الان دیگه از درد عرق کرده بودم
تارسیدن به خونه توماشین چشمامو بستم و کم کم دردم آروم تر شد
تارسیدم داداشم از در اومد بیرون نگاهی به ساک تودستش کردم و گفتم
+...دارین میرین؟
-...آره دیگه مرخصی تموم شد دفعه بعد شما بیاین
+...حتما
داداشم داشت وسایلو میذاشت توماشین پسرشو بغل کردم و گفتم
+...این بچه رو بذارین اینجا پیش من دلم براش تنگ میشه
گردنشو بو کردم قلقلکش شد و از خنده چال گونش پیدا شد
دلم ضعف رفت برای معصومیتش....
بالاخره داداشمو خانوادش رفتن خونه ی ما دوباره خلوت شد
البته برای مدت کوتاهی....
چون این خونه که هیچوقت خلوت نمیمونه...همیشه باید سر ده تا آدم توش باشه...
روز بعد توخونه موندم
چون پام هنوز درد میکرد اگه میرفتم باشگاه دوباره بهش فشار میاوردم و روند خوب شدنم طول میکشید
داشتم توتلگرام میچرخیدم که چشمم خورد به شماره ی ارس و دوباره پروفایلشو نگاه کردم....
بااون تیپ رسمی اصلا بهش نمیومد آدم خشنی باشه
اماباتوجه به اینکه رشته ورزشیش بوکس بود قطعا روحیات ملایمی نداشت
شاید منم یه روزی برم سراغ بوکس....
از روزی که مبارزشون رو تورینگ دیدم یه گوشه از ذهنمو مشغول خودش کرده بود...
البته اگه کس دیگه ای جز ارس بهم آموزش بده...بااون قطعا نمیتونم پیش برم
نگاهش باعث میشه هول شم...وقتی باهام حرف میزنه نگاهش مدام بین چشمم و لبم میچرخه....همین باعث میشه تمرکزمو از دست بدم....
شایدم من توهم زدم...
آره انگار واقعا یچیزیم شده....اونکه هیچ رفتار خاص و منحصر به فردی با من نکرده....فقط کمکم کرده برم بیمارستان که اینم بخاطر باشگاه خودش بوده....
کلافه تلگرامم رو بستم و سعی کردم بخوابم
از بیکاری دیگه دارم توهم میزنم این پای لعنتیمم خوب نمیشه برگردم به روتین سابقم!!
بالاخره بعد چند روز سروکله زدن با خودم پام حدودا خوب شد
هرچند که هنوزم میترسیدم بدوام....
فقط دور زمین راه میرفتم....
زودتراز روزای قبل از خونه زدم بیرون و رفتم سمت باشگاه....
وارد رختکن شدم بازم مهتاب زودتراز من رسیده بود
سلام کردم و وسایلمو تو کمدم گذاشتم چرخیدم سمت مهتاب انگار حالش نرمال نبود چندبار پشت هم نفس عمیق کشید و نشست روی زمین
+...خوبی مهتاب؟ چیشده؟
-...خوبم چیزی نیست....قهوه خوردم ضربانم رفته بالا....یکم بشینم بهتر میشم....
+...مبخوای بمونم پیشت؟
-...نه خوبم نگران نباش
هیچکس جز ما تورختکن نبود....نمیتونستم برم میترسیدم چیزیش بشه...رنگش حسابی پریده بود و گوشیش یلحظه هم ازش جدا نمیشد و مدام چکش میکرد....
ازش سوال دیگه ای نپرسیدم
ولی همونجا موندم که حواسم بهش باشه
یکم که گذشت خودش بلند شد که لباساشو عوض کنه
پشت به من مانتوشو بیرون آورد
فقط بلحظه چرخید که تیشرتشو از توکمد برداره یه کبودی نسبتا بزرگ روی سینه و بخشی از گردنش پیدا شد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۹
#رمان_سیمگون
بادیدن ارس سریع سلام کردم و گفتم
+...متوجه نشدم اومدین
-...صدات کردم نشنیدی...حالت چطوره؟ بهتری؟ نباید استراحت مبکردی؟اون شب گفتی هنوز درد داری....
از توجهش تعجب کردم....یادش مونده که درد داشتم...
+...دیگه حوصله سررفته بود نمیتونستم بیشترازاین خونه بمونم الانم آروم کار میکنم که فشار نیاد
نگاهش رفت سمت پام و باز من بی اختیار اخم کردم
-...پس مواظب باش که آسیب نبینه....
+...حتما مرسی
نگاهم کشیده شد سمتش
یه بولیز مردونه و شلوار رسمی....
برای باشگاه زیادی رسمی بود....
سکوت بینمون باسوالی که پرسیدم شکسته شد
+...کلاس دارین امروز؟
-...نه....چیزی لازم داشتم اومدم بردارم بعدتورو دیدم اومدم حالتو بپرسم.....
انگار یه دسته پروانه تودلم شروع به پرواز کردن....
حرفشودقیقا خیره به چشمام زد...انگار میخواست تاثیر حرفشو روی من ببینه...
شایدم من اینطوری حس کردم....یا دارم توهم میزنم....انقدر توخونه موندم از یه نگاهه عادی دارم چه تفسیرایی در میارم....
خیلی سعی کردم عادی جواب بدم امابازم با مکث و تپق گفتم
+...مرسی خیلی لطف کردین تاهمینجاشم...
تاخواست جواب بده
آزاد صداش کرد و اومد کنارمون
بادیدن من گفت
-...بالاخره سفیدبرفی برگشت
من و ارس همزمان یه تای ابرومون از تعجب بالا پرید و به آزاد نگاه کردیم
واقعا این بشر خیلی هیز بود
من نهایتا توباشگاه یه تیشرت آستین کوتاه مبپوشیدم جز دستام هیچ جایی از بدنم مشخص نبود
اصلا توقع همچین حرفی نداشتم دلم نمیخواست دیگه بیشتر پیششون بایستم برای همین به بهونه ی درد پام از هردوشون خداحافظی کردم و رفتم یه سمت دیگه...
باید فاصلمو باهردوشون حفظ میکردم....
دلیلی برای صمیمیت ببشتر وجود نداشت...ورزشتوبکن بعدم برو....ازاولم همینومیخواستی
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۸
#رمان_سیمگون
داداشم تاوقتی اینجا بود و ازدواج نکرده بودهوامو داشت
اون زمان اونم یه بچه بود نمیتونستم بهش بگم مصطفی باهام چیکار میکنه.....
الانم....دیگه نمیتونم بگم....
انگار توان مقابله بااین موضوع رو ندارم
توان گفتنش
توان ثابت کردنش
توان جنگیدنش
من یک بار خواستم بگم و نذاشتن....ازاون موقع فقط سعی کردم فرارکنم....
دیگه هیچوقت تلاش نکردم برای گفتنش....
عوضی فکر کرده هنوز بچه ام که یه گوشه گیرم بندازه....
هنوزم قلبم داشت دیوانه وار خودشو به در و دیوارمیکوبید
ازترس....ازترس لمس بدنش داشتم سکته میکردم....خدامیدونه چقدتلاش کردم که فرار کنم....
صدلی خداحافظیشونو میشنیدم بالاخره رفتن
چندلحظه بعد داداشم اومد بالا
درو براش باز کردم
کنارم نشست و گفت
-...بهتری؟
شمرده و آروم گفتم
+...آره مرسی
-...نگقتی چیشدیهو؟
آب دهنمو قورت دادم و بامکث بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم
+...میخواستم بیام پایین پام یهو خالی کرد افتادم
دستشو نوازش وار روی موهام کشیدو گفت
-...همه ی داستان این نیست ولی اصرار نمیکنم خودت باید بهم بگی بدون اصرار....
فقط لبخند زدم و بانوازش موهام خوابم برد
دوره ی نقاهت پام بیشتر طول کشید
بخاطر فشاری که بهش آورده بودم دوهفته ای شد تا پام خوب شد.....
دیگه واقعا حالم از خونه داشت بهم میخورد
خداروشکر خاله ایناهم دیگه پیداشون نشد
تواین چند روز ارس یک بار دیگه بهم زنگ زد و حالمو پرسید
درهمین حد....
کوتاه مختصر ومفید....
وسایلمو جمع کردم و باقدمای آروم از خونه زدم بیرون
هنوز نمیتونستم طولانی راه برم و بهش فشار بیارم ولی دیگه خونه داشت خفم میکرد
رسیدم باشگاه
وقتی وارد شدم انگار یه جون تازه گرفتم لباسامو عوض کردم و باحرکتای آروم گرم کردم
حتی بودن توباشگاه هم حالمو بهترمیکرد
توحال و هوای خودم داشتم آروم ورزش میکردم که دست گرمی روی کتفم نشست
سریع چرخیدم و بی اختیار یه قدم رفتم عقب
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۷
#رمان_سیمگون
از این بی زبونی و درد گریم گرفته بود
همه تواتاق دورم بودن و اون عوضی هم دورتراز همه ایستاده بود و به من نگاه میکرد
چنگ زدم گوشیمو از روی تخت برداشتم
همه مونده بودن که من دارم چیکار مبکنم!! .
رو صفحه ی گوشیم نوشتم
"...فکم قفل کرده نمیتونم حرف بزنم...."
به داداشم نشون دادم اونم بلند خوند
همه داشتن بلند بلند حرف میزدن هرکی یچیزی میگفت و یه نظری میداد
سرم درد گرفته بود
کلافه بودم دوباره نوشتم
"...میشه بقیه برن بیرون؟ تنها باشیم؟..."
دوباره داداشم خوند بچهااول رفتن بیرون
خالم پشت چشمی برام نازک کردو گفت
-...خواستیم کمک کنیم بازم خوبه اقامصطفی متوجه شد خبرداد دستش درد نکنه
حالم از هردوشون بهم میخورد حتی تواین وضعیتم میخواست چرند بگه
همه چی زیر سر همون شوهر آشغالته زنیکه....
مامان دست خاله رو گرفت و باهم رفتن بیرون
وقتی داداشم گفت برفین میخواد تنهاباشیم ترسو توچهره مصطفی دیدم
بالاخره همه رفتن بیرون....
بلافاصله دراز کشیدم روی تخت....
تازه متوجه ی دردی که دارم شدم
کل بدنم کوفته شده بود و درد فکم از همش بدتر بود
وقتی بچه بودم یبار که مصطفی اومده بود سراغم میخواستم جیغ بزنم اما مثل الان فکم قفل کرد....
حتی نتونستم کمک بخوام اون عوضی هم ازابن شرایط استفاده کرد....
بایاداوری اون خاطره لعنتی که توچشمام نگاه میکرد و ازاین وضعیت لذت میبردحالم بهم خورد
بدنم شروع به لرزیدن کرد
داداشم پتو رو کامل داد روم وسعی کرد با ماساژ فک و زیر گلوم کمکم کنه
هردومون میدونستیم چیکار کنیم که فکم آزاد شه نیازی به دکتر نبود....
داداشم باحوصله ادامه داد و سعی کرد حواسمو پرت کنه
یکم که گذشت دردم کمتر شد
-...‌راستشو بگو میخواستی خودتو برا من لوس کنی آره؟
تواون وضعیت فقط تونستم یه لبخند بزنم
چجوری بهت بگم قضیه چی بوده!!!
سکته میکنی برادر من..!
یک ساعتی طول کشید تا حالم بهتر شد فکم آزاد شد اما بازم نمیتونستم درست حرف بزنم
وضعیتم که بهتر شد داداشم سرمو بوسیدو گفت
-...هروقت امادگیشوداشتی بهم بگو چی اذیتت میکنه خب؟
+...مرسی حتما
بعد این حرف رفت بیرون لنگون بلند شدم در اتاقمو قفل کردم برگشتم سرجام
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۶
#رمان_سیمگون
خون توبدنم یخ زد.....
انگار کل وجودم داشت متلاشی میشد
همه ی حسای بد قدیمی هجوم آوردن سمتم....
سرم سنگین شد
خیلی وقت بود این حال بهم دست نداده بود مطمعن بودم الان از هوش میرم....
ولی نمیخواستم بیهوش شم تا اون هرکاری میخواد باهام بکنه
لبمو با تمام قدرتم گاز گرفتم که از حال نرم
شک نداشتم میدونه بیدارم....
این بشر بیشتراز هرکس دیگه ای حواسش به من بود متاسفانه.....
همه ی زورمو جمع کردم
صدای باز شدن زیپ شلوارشو شنیدم....
دستامو مشت کردم و با تمام قدرت باپام بهش ضربه زدم
تابه خودش بیاد از روی تخت بلند شدم و پاتند کردم سمت در اتاقم.....
درد پام بیشتر شدازدرد ضعف کردم...
ولی الان تتهاچیزی که میخواستم باز شدن این در بود....
نه درد پام مهم بود نه چیزدیگه ای....
دستم روی کلید در نشست و همینکه خواستم بچزخونمش موهام با شدت از پشت کشیده شد خوردم به میز پشت سرم و تمام وسایل روی میز افتاد روم.....
واقعا کسی صدامونو نمیشنوه؟
مگه میشه؟
دیگه نمیتونستم بلند شم.....
شوهرخالم وحشت زده به من نگاه کرد زیپ شلوارش هنوز باز بود
یه قدم سمتم برداشت اما تویلحظه خودشو عقب کشید دراتاقمو باز کردو باصدای بلندی مامانمو صدا کرد
-...بیاین برفین خورده زمین....
باورم نمیشد این آدم انقد پست باشه.....
خودش حتی یک قدمم بهم نزدیک نشد
همه اومدن تواتاق و داداشم کمکم کرد بشینم روی تخت
نگاهه مامان یلحظه بین منو مصطفی چرخید و مطمعن بودم زیپ باز شلوارشو دید...
دیگه بیشتراز این نتونستم طاقت بیارم همینکه داداشم کنارم نشست و حضور یه نفر دیگه رو کنارم حس کردم دنیا جلوی چشمم سیاه شد
تویه تاریکی معلق بودم
صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم چشمامو باز کنم
دلم میخواست تاابد توهمین حال بمونم
بیدار نشم
هیچی یادم نیاد....
بغضم شد یه قطره اشک و از گوشه ی چشمم سرازیر شد
نرم چشممو باز کردم
توبغل داداشم بودم
نگران نگاهم کردو گفت
-...خوبی؟چراصدام نکردی؟ یه صدایی از بالااومد ولی انقدر بچهاشلوغ میکردن فکرکردم اشتباه شنیدم
لبامو بهم فشردم
هم از درد پام
هم از درد قلبم
هم از ترسم
لب باز کردم که همه چیو بگم....
بگم این مردک اومد تواتاق و اذیتم کرد اما همینکه یکم لبامو از هم فاصله دادم باحس درد شدید توفکم دوباره بستمش
فکم باز نمیشد.....
انگار قفل شده بود
داداشم گیج نگام کردوگفت
-...چرا حرف نمیزنی؟ جاییت اسیب دیده؟دندونت شکسته؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۵
رمان_سیمگون
صبح وقتی بیدار شدم مامان داشت خونه رو مرتب میکرد
که این یعنی باز مهمون داریم
روی یکی از مبل هانشستم و گفتم
+...کی میخواد بیاد مامان؟
-...داییت و خالت و داداشت و خانومش
کلافه برگشتم تواتاقم....
روی تختم کز کردم و توخودم جمع شدم پاهامو بغل کردم و گهواره وار تکون خوردم
تا وقتی مهمونا بیان عین مرغ سرکنده فقط دور خودم میچرخیدم
انقد بیقرار بودم و راه رفته بودم که پام درد گرفته بود
خیلی وقت بود تومهمونی هاشون نبودم هربار به یه بهونه ای درمیرفتم
امااین دفعه دیگه هیچ بهونه ای نبود....
یه پیرهن و شلوار پوشیدم و چک کردم که هیچ جایی از بدنم مشخص نباشه
تقریباهمه باهم رسیدن
من به بهونه ی درد پام گوشه ترین جای سالن نشستم
پسر برادرم رو بغل کردم و بااون مشغول شدم
حتی سرمو بلندم نکردم که قیافه نحسشو ببینم فقط صدای اعصاب خورد کنش به گوشم میرسید
بچه توبغلم خوابید
زن داداشم بردش بالا بخوابونتش
صاف نشستم یقه لباسمو بالاکشیدم و خالم گفت
-...پات چطوره برفین؟ اگه اتفاقی برات بیفته توخونه نشین شی ما ببینیمت
پشت بندش شوهرعوضیش گفت
+...بچه بودی مادیدیمت از وقتی بزرگ شدی دیگه ماه به ماه نمیبینیمت
بعدم بایه پوزخند منظور دار خیره شد بهم....
دلم میخواست بگم بچه بودم که هربلایی خواستی سرم آوردی
الان دیگه نمیتونی گیرم بیاری براهمین آتیش گرفتی و داری میسوزی
ولی فقط یه لبخند زدم و گفتم
-...باشگاه سرگرمم میکنه گذر زمان رو حس نمیکنم
به بهانه ی درد پام رفتم تواتاقم
بیشتراز این نمیخواستم خودشون و حرفاشون رو تحمل کنم
فقط برای شام بیرون رفتم و دوباره برگشتم تواتاق
صدای قدم های تندی به اتاقم نزدیک شد
چشمام رو بستم و خودمو به خواب زدم
یه نفر وارد اتاقم شدو درومجددست
نفهمیدم کیه...
سعی کردم آروم چشممو یکم باز کنم ببینم کی اومده اینجا!
اماهمین لحظه تختم فرورفت و یه نفر کنارم نشست
ضربان قلبم بالا رفت
حس بدی کلی وجودمو گرفت
نمیتونستم کامل نفس بکشم
خواستم بچرخم و بلندشم اما دست ضمخت و مردونه ای روی پام نشست و گفت
-...توآسمونا دنبالت میگشتم رو تختت گیرت آوردم !
مچ پام رولمس کردو ادامه داد
-...میدونی که چیکارکنی....ببینم میتونم مثل بچگیات حال بدی یانه!
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۴
رمان_سیمگون
زیرلب گفتم شب بخیر و با نگاهم بدرقش کردم
خالم بدون اینکه حالمو بپرسه شوهرشو صدا کرد و رفتن
واقعااز درد دیگه نمیتونستم سرپا باشم
بابا کمکم کرد برم تواتاقم
ولی مامان فقط وسایلمو برام آورد بدون اینکه حالمو بپرسه
یه مسکن از داروهام خوردم و باهمون لباسا دراز کشیدم
بعد از چتدساعت درد کشیدن بالاخره بدنم یکم آروم شد و خوابم برد
دو روز به همین منوال گذشت
مجبور بودم خونه بمونم....مامان زیاد بهم نمیپیچید منم کاری بهش نداشتم
ولی حسابی حوصلم سررفته بودوکلافه بودم من آدم خونه موندن نبودم
خونه کلافم میکرد
دیوارا بهم فشار میاوردن....
پام بهترشده بودو میتونستم روش راه برم اما وقتی زیاد سرپا بودم اذیتم میکرد....
لپ تاپمو روی پام گذاشتم و یه فیلم پلی کردم که سرگرم شم
اواسط فیلم بودم که گوشیم زنگ خورد
یه شماره ی ناشناس بود...
جواب دادم و باشنیدن صدای مردونه ای که بنظرم آشنا میومد گفتم
+...شما؟
-...ارس هستم مدیرباشگاهی که توش مصدوم شدی
+...آها خوب هستین؟ نشناختم...
-...طبیعیه...شمارتو از سیستم برداشتم که حالتو بپرسم
صداش جدی و بدون هیچ حس لاس زدنی بود
کاملا جدی....مردونه و کمی بم...
یجوری خودمو جمع و جور کردم انگار اون منو میبینه
نگاهی به پام که با بانداژ بسته بودمش انداختم و گفتم
+...بهترم ممنون....دراصل من باید زنگ میزدم تشکرمیکردم بابت اون روز که کمکم کردین
-...کاری نکردم وظیفه بود
+...یعنی هرکس دیگه ای هم بود همینکارو میکردین؟
نمیدونم چرا یهوبی هوا این حرف از دهنم دراومدولی دیگه برا پیچوندنش دیر بود سریع گقتم
+...منظورم این بود که چون اورژانس نمیاد همه رو خودتون بایدرسیدگی کنید؟
خنده ی توگلویی کرد که اثارش توصداش مشخص بود
-...نه....هرکسی نه..
+...اوهوم
-...این شماره ی منه اگه کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن
+...مرسی حتما لطف کردین
بامکث گفت
-...شب بخیر
زیرلب جوابشو دادم و گوشیو قطع کردم
شمارشو سیو کردم و وارد تلگرام شدم
دوتاعکس پروفایل بیشتر نداشت
یکیش تورینگ بوکس بود و حواسش به دوربین نبود امایکی دیگش انگار که یه آدم دیگه بود
یه تیپ رسمی داشت وعینک دودی زده بود
هیکلش خیلی فیت و رو فرم بود
اما زیادی گنده نبود
گوشیو قفل کردم و گذاشتم کنار
حالا چی گیر تومیاد یک ساعته داری انالیزش میکنی!
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان تب آلود


✍️ به قلم مشترک بنفشه و نگار


📝 خلاصه
سرگذشت غزل، دختری از یک خانواده سنتی که بخاطر اتفاقی در گذشته ده ساله داره تنها و با ساز هاش زندگی می‌کنه.
غزل معلم موسیقیه، بخاطر گذشته اش سعی میکنه از حاشیه امنش خارج نشه.
اما ناخواسته زندگی اونو وارد یه مثلث عشقی عجیب می‌کنه...
عشق ها و روابطی متفاوت که با ورود مهره ای از گذشته قراره زیر و رو بشن...
زیر و رو، تب آلود و ممنوعه...


🔘#رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_اجتماعی #رمان_ملودرام #رمان_آسیب_اجتماعی #رمان_خانوادگی #رمان_روانشناسی #دانلود_رمان #رمان


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 81 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


#۱۳
#رمان_سیمگون
سریع گفتم
+...نه اصلا مرسی خودم حلش میکنم
آدرسو به ارس دادم قبل ازاینکه حرکت کنه گفت
-...معرفت توباشگاه کی بوده؟
+...دوستم مهتاب
باشنیدن اسم مهتاب جاخورده نگام کرد
نمیدونم دلیل تعجبش چی بود....درد اجازه نمیداد تمرکز کنم....
اونم دیگه چیزی نگفت و کل مسیر توسکوت گذشت
ارس پیچید توکوچه و از شانس بدم خالم و خانواده ی عوضیش دم در بودن
خیلی دیر شده بود برام قایم شدن چون همه مستقیم به ماشین ارس نگاه کردن و منودیدن
بی حواس باصدایی که به گوش ارس میرسید گفتم
+...اه گندش بزنن این اینجاست هنوز!
-...مشکلی هست؟ میخوای برگردم؟
+...نه نه چیزی نیست....یعنی هست ولی حلش میکنم
حتی دیدن قیافه کریح شوهرخالم حالمو بد میکرد....آخه یه نفرچقدر میتونه آشغال باشه....
سریع به پام نگاه کردم
جوراب اسپرتمو به هرسختی بود کشیدم روی پام که لختی مچ پام مشخص نباشه...
هنوز با لباس ورزشی بودم....
ارس به منو حرکاتم خیره بود مردد نگام کردو گفت
-...مطمعنی همه چی خوبه؟
عمیقا دلم میخواست بگم نه!هیچی خوب نیست نه من...نه پام...نه این زندگی....
ولی فقط تونستم زیرلب بگم
+...تاخوب از نظرتوچی باشه....
بیشترازاین نمیتونستم معطل کنم بابا اومد سمت ماشین و اون عوضی هم پشت سرش....
قبل ازاینکه به ماشین برسن سریع گفتم
+...نمیدونن باشگاه مختلطه...حواستوت باشه
بابا درو باز کردو دیگه نتونستم چیزی بگم
ارس از سمت دیگه پیاده شد
بابا کمکم کرد پیاده شم....
+...معرفی نمیکنی باباجان؟
قبل ازاینکه من چیزی بگم ارس دستشو جلو آورد و گفت
-...سلام من ارس احراری هستم مدیریت باشگاهی که دخترتون اونجا ورزش میکنه امروز موقع خروح از باشگاه پاشون پیچ خورد منم اون لحظه اونجا بودم کمکشون کردم
بابا از ارس تشکر کرد و مشغول حرف زدن باهاش شد
توهمین فاصله اون عوضی خودشو بهم نزدیک کرد همینکه خم شد سمت پام نفهمیدم دیگه چیکار میکنم فقط خودمو عقب کشیدم و هین بلندی گفتم
جوری که توجه بقیه به ما جلب شد
اونم سریع صاف وایساد و گفت
-...فقط میخواستم پاشو چک کنم انگار ترسید
نگاهم به نگاهه مشکوک ارس گره خورد
به وضوح متوجه ی ترس وعقب کشیدن من شد...
کلافه روبه بابا گفتم
+...میشه بریم داخل؟ پام درد میکنه
ارس سریع خداخافظی کرد و روبه من گفت
-...امیدوارم زودتر حالتون خوب شه
+...ممنون خیلی زحمت کشیدین....
-...شب بخیر
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۲
#رمان_سیمگون سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین....مامان چند بار زنگ زد به گوشیم اما همه رو رد تماس دادم...حرفای گفتنی رو گفته بودم....خودش باید میفهمید دیگه حرفاش روی من تاثیری نداره....
به محض اینکه تماس قطع شد دوباره زنگ زد..
اینبارکلافه کلا گوشیوسایلنت کردم
ارس سکوتشو شکست و گفت
-...بد عصبانیت کرده....به جز پات گوشیت هم داری داغون میکنی...
مطمعنا الان فکرمیکرد بادوس پسرم بحثم شده حوصله توضیح اضافه نداشتم برای همین فقط گفتم
+...خیلی
درد پام کمتروقابل تحمل تر شده بود خدایاتواین وضعیت نشکسته باشه خونه نشین شم....از فکر موندن توخونه تمام تنم از عصبانیت میلرزید....
بالاخره رسیدیم بیمارستان ارس رفت ویلچر بیاره در ماشینو باز کرد گوشیمو از روی پام برداشتم که بتونم پیاده شم چشمم خورد به تماس ها....و دوباره مامان زنگ زد
باعصبانیت جواب دادم و گفتم
"...چیه مامان؟ولم کن نمیام...."
دیگه منتظر نموندم حرفی بزنه گوشی رو کلا خاموش کردم
تازه چشمم به ارس افتاد امااون خیلی طبیعی فقط کمکم کرد بشینم روی ویلچر امااینبار یه نیشخند هم روی صورتش بود نیشخندی که خیلی زود جمعش کرد و رفتیم سمت پذیرش....
دکتر پامومعاینه کرد و گفت بریم عکس بگیریم..عکس که آماده شد تونوبت نشستیم که صدامون کنن....
سکوتشو شکست و گفت
-...هیچکس ارزش اینو نداره که بخاطرش به خودت آسیب بزنی
چرخیدم و از گوشه ی چشم بهش نگاه کردم یه چهره ی معمولی باابروهای کشیده ی مشکی....
یه تتو روی گردنش داشت که معنیشو نمیدونستم یه طرح عجیب....
کلافه سرتکون دادم و گفتم
+...یه وقتایی زورت فقط به خودت میرسه...
اون که نمیفهمید من چه زجری میکشم....باچیا دست و پنجه نرم میکنم....
-...میخوای بگی خودت آخرین کسی هست که دلت براش میسوزه؟برای خودت؟
حرفش باعث شد مکث کنم....
اره من همه ی این سالها تلافی حرفای نگفتمو سرخودم خالی کردم
تقاص کارای بقیه رو خودم دادم
الانم همین کارو کردم مثل همیشه...
همین حین صدامون کردن و دیگه نشد حرف بزنیم
کارم به جایی رسیده که بایه مرد غریبه از دردام حرف میزنم
دکتر عکسمو دید و گفت شکستگی یادررفتگی نیست فقط ضرب دیده ده روزی باید استراحت کنم و بعدم بااحتیاط میتونم ورزشو شروع کنم
ده روز!!!
چطوری من ده روز تواون خونه دووم بیارم؟
خدایا دمت گرم واقعا...
ارس سوارشدو گفت
-...آدرس خونتونو بگو برسونمت....خداروشکر چیز جدی نشده....میخوای من با خانوادت حرف بزنم؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۱
#رمان_سیمگون
...خیلی عصبی بودی....جوری میدوییدی انگار داری تلافیشو سر پاهات خالی میکنی
بااین حرف نگاهش روی پام ثابت شد و تپش قلب من بالارفت....
چه خوب فهمید....
چون دقیقاداشتم همینکارو میکردم
حالا نمیشد دستم اسیب ببینه؟
باید حتما پام یچیزیش میشد؟ اونم دقیقا مچ پام؟
ازم فاصله گرفت جلوم زانوم زد و بی اختیار من پامو جمع کردم اما باکوچکترین تکون دوباره درد پیچید توتنم....
درجواب حرفش گفتم
+...یکم فکرم درگیر بود متوجه نشدم یلحظه چیشد!
سرتکون دادوگفت
-...فهمیدم...داشتم میدیدمت.....
نگاهش دوباره به پام اقتاد و گفت
-...باید ببینمش اگه احتیاج باشه بریم بیمارستان میدونی که اورژانس نمیتونه بیاد اینجا!
سریع گفتم
+...یلحظه صبرکنین....
دستاشو بالا گرفت و گفت
-...فقط میخوام مچ پاتو ببینم نترس درد نداره...کارمو بلدم
من اصلا از دردش نمیترسیدم....من ترسم چیز دیگه ای بود....چجوری باید بهش میگفتم از لمس پام متنفرم؟یاحتی نگاه کردن بهش....اماتابخوام یه جمله پیدا کنم که منصرفش کنم ازاینکار دستش روی پام نشست
فقط تونستم چشمامو ببندم ناخونامو کف دستم فشار بدم و دوباره لبموگازبگیرم
خودش کفش و جورابمو بیرون آورد شلوارم و به اندازه ی نیاز بالا داد
یکم پامو تکون داد وعقب کشید بدون هیچ لمس اضافه تری
-...فکرمیکنم ضرب دیده باید عکس بگیریم کارت کمدت رو بده بچها وسایلت رو بردارن بریم بیمارستان
+...مرسی خودم میرم
جدی نگام کرد و گفت
-...بااین وضعیت که تا سرکوچم نمیتونی بری...کارتو بده....
دیگه اعتراضی نکردم
دوباره نگاهش به صورتم افتاد یه دستمال دیگه برداشت و بازم خودش روی زخم لبم گذاشت
دستمالوبرداشت نگاهش لحظه ای روی لبم نشست و گفت
-....بهترشد...ولی صورتت کبود شده....چه زود کبود میشی....بدنتم همینطوریه؟
ابروهام از تعجب حرفش بالاپرید....
خودشم انگار جاخورد که همچین چیزی پرسیده....دستمال رو بهم دادو از اتاق رفت بیرون
من شلواروکفشمو مرتب کردم
لمسش هیچ حس بدی بهم نداد....شاید چون هدفش فقط چک کردن آسیب پام بود....
نگاهم توی اتاق چرخید بادیدن تابلوی روی میز زیرلب گفتم
+...پس اَرَس اینه....یکی از سهامدارا و مدیرباشگاه
دوتا از دخترا کمکم کردن برم پایین و سوار ماشین شم
ارس حرکت کردو گفت
-...هنوز درد داری؟
+...آره ولی کمتر
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۰
#رمان_سیمگون
انقدر بد خوردم زمین که توجهه بقیه بهم جلب شد
من هنوز نفس نفس میزدم و نای بلند شدن نداشتم همه جام درد گرفته بود بیشتراز همه پام و صورتم....
لبمو گاز گرفتم که اشکم در نیاد به هرزوری بود سرجام نشستم همه فقط ایستاده بودن و نگاه میکردن یکی از دخترا یه دستمال بهم دادو گفت
-...صورتت داره خون میاد
زیرلب گفتم مرسی...باخودم گفتم قلبمم خون میاد دختر صورتم که چیزی نیست....
دستمو ستون بدنم کردم که بلند شم اما بااولین فشار به پام دوباره آخم بلند شد
واقعا نمیتونستم بلندشم
کاش حداقل مهتاب اینجابود
یه صندلی کنارم بود به کمک اون هرجور بود سرپاشدم انقدر لبمو گاز گرفته بودم که شک نداشتم کبود میشه ولی واقعا توان راه رفتن نداشتم
همونجا روی صندلی نشستم که دردم کمتر شه بتونم ماشین بگیرم برم خونه
سرمو روی میز روبروم گذاشتم از درد ضعف کرده بودم
حس میکردم تویه سیاهی شناورم که توان تکون خوردن ندارم باحس سنگینی نگاهی سرمو بلند کردم
همون پسر بوکسوری بود که تورینگ دیده بودمش نگاهش توصورتم چرخیدروی لبم مکث کرد و گفت
-...دیدم خوردی زمین....صبرکردم بتونی بلندشی اما مثل اینکه اوضاعت بدترازاین حرفاست خوبی؟
بی تعارف گفتم
+...نه نمیتونم راه برم
-...بریم اتاق من پاتوچک کنم اگه لازمه دکتر ببینتش
سؤالی نگاش کردم ولی نای پاپیچ شدن نداشتم تویه لحظه منو روی دستاش بلند کرد و زیرلب گفت
"...یه تازه وارد عصبی..."
بحدی درد داشتم که نتونم اعتراض کنم یا به چیز دیگه ای توجه کنم....بعد از چنددقیقه روی جسم نرمی فرود اومدم
چشمامو باز کردم
تویه اتاق بایه میز وصندلی یه دست مبل خیلی نرم و یه تخت پزشکی گوشه ی اتاق بودم....
خودمو کشیدم بالا و گفتم
"...مرسی....منو آوردین تااینجا...."
یه لیوان گرقت جلوی صورتم و گفت
+...خواهش میکنم....اینوبخور رنگت پریده...غش نکنی
به محتویات لیوان نگاه کردم آب و قندبود
+...چیزبهتری نداشتم همین فعلا کمک میکنه حالت بهترشه
-...خوبه همین مرسی
یکم که خوردم حالم بهتر شد
اونم تکیه داده بود به میزش و به من نگاه میکرد
یه دستمال برداشت منتظر بودم بهم بده اماخودش خم شد سمتم و دستمالو روی زخم لبم گذاشت
از درد صورتم توهم جمع شد
-...لبتو پاره کردی....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
حرف زدن باهاش بیهوده بودچون همیشه حرف خودش رو میزد
آروم بازوش رو گرفتم
مستقیم توچشماش نگاه کردم و گفتم
+...خودت میدونی چرا نمیمونم پس برو کنار!
مامان مات و مبهوت به من نگاه کرد اما من دیگه نموندم
باقدمای تند و خشمی که کل وجودم رو گرفته بود از خونه زدم بیرون
من هنوزم تهه دلم امیدوار بودم مامان به اشتباهش پی ببره....
ولی اون توچشمام نگاه میکردو همه چیز رو انکار میکرد
دردو خشم منو میدید و نادیده میگرفت منم تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام میدادم اون و کل خانوادش رو نادیده میگرفتم مجبور نبودم بمونم و زجربکشم.....
خودمو رسوندم باشگاه لباسامو عوض کردم و توآینه به خودم نگاه کردم در برابر بقیه دخترایی که توباشگاه بودن من زیادی لباس میپوشیدم
یه لگ و جوراب بلند وتیشرت گشاد
یکی از دخترا نگام کردو گفت
-...حیف این اندام قشنگ نیست زیر این همه لباس قایمش میکنی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
+...عادت کردم اینجوری راحت ترم....
نمیتونستم بگم از بچگی مجبور شدم خودمو زیرچندلایه لباس قایم کنم که مبادا کسی یجایی از بدنمو ببینه و بیاد سراغم!!هرچند آدم مریض کاری به این نداشت که من لختم یاده لایه لباس پوشیدم اون افکارمریض خودشو داشت و کارخودشو میکرد.... ولی من دیگه عادت کرده بودم به پوشش این مدلی....
از رختکن بیرون اومدم هنوز وجودم پراز خشم بود امروز باید بیشتر تلاش میکردم که ذهنم خالی شه....
چشم چرخوندم اما مهتاب رو ندیدم...
داشتم میرفتم سمت زمین چمن که بدَوَم اما نگاهم قفل رینگ بوکس شدو همونجا ایستادم
دونفر داشتن باهم تمرین میکردن و یکی از اونا با مشتای محکم داشت ضربه میزد
چقدر دلم میخواست منم الان همه ی خشممو اینطوری خالی کنم
با مشتای پی در پی....
بدون آسیب به کسی....
نمیدونم چقدر اونجا ایستادم اما باحس سنگینی نگاهی به خودم اومدم یکی از پسرایی که توی رینگ بود داشت بهم نگاه میکرد
تاحالا ندیده بودمش....هیکل ورزیده و متناسبی داشت زیادی گنده نبود اما کاملا فیت بود....نگاهش سنگین و طولانی بود
بی توجه بهش چرخیدم و از اونجا دور شدم شاید یروزی بیام سراغ بوکس...
وارد زمین چمن شدم و شروع کردم به دوییدن....
دور اول
دور دوم
دور سوم......
باهر دوری که میزدم هزار بار توذهنم باخودم میجنگیدم
باخودم بامامان بااون شوهرخاله ی عوضیم......
دیگه شمارش دور هایی که زده بودم از دستم دررفته بود....نفس کم آوردم سرفه کردم و همینکه خواستم سرعتمو کم کنم سرم گیج رفت و پام پیچید
هنوز سرعتم بالا بود پام پیچید و باصورت خوردم زمین جوری که یکم رو چمن ها کشیده شدم و آخم دراومد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
همینکه بدنمو لمس کرد از جاپریدم
آزاد جاخورد صاف ایستادو گفت
-...نمیخواستم بترسونمت....
+...حواسم نبود ترسیدم
چشمک مسخره ای زدوگفت
-...خیلی بدن خوبی داری...
+...ممنون لطف دارین
یه قدم اومد جلودوباره دستشو روی کمرم گذاشت و برد پایینتر...به بهونه ی برداشتن بطری آب سریع ازش فاصله گرفتم
ولی اونم از رو نرفت و گقت
-...چندوقته ورزش میکنی؟ اینجاتازه کاری !
+....چند ساله ولی مستمر نیست...بله خیلی وقت نیست میام اینجا
یه نفر صداش کردو بالاخره رفت....
البته به گمونم از منم ناامید شد...
به محض رفتنش دوباره به تمرینم ادامه دادم....وقتی تموم شد حالم خیلی بهتر شده بود....اگه حضور آزاد رو ازش فاکتور میگرفتم البته...
وسایلمو جمع کردم و از باشگاه زدم بیرون
دیگه بیشتراین نمیتونستم بیرون از خونه بمونم باید برمیگشتم....
حتی فکربه خونه هم همه ی سیستم اعصابمو بهم میریخت...ولی چاره ای نبود باید میرفتم....خونه خیلی جای خوبیه ولی درصورتی که توش ارامش و امنیت داشته باشی....من هیچکدوم رو نداشتم....چندسال بود که همیشه موقع خواب دروقفل میکردم که مبادا صبح زوداون عوضی بیاد خونمون وبیاد سروقتم...بحدی وقیح بود که اگه کوچکترین فرصتی گیر میاورد هرجور شده میخواست آزارم بده....
انقدر توافکار خودم غرق بودم که نفهمیدم چطور پیاده نیمی از مسیر رو طی کردم....زیادی خسته بودم برای پیاده ادامه دادن تاکسی گرفتم و رقتم خونه....بخت باهام یار بود ووقتی رسیدم رفته بودن...نفس راحتی کشیدم و رقتم داخل....امروز روی شانس بودم چون مامان هم باهام بحث نکرد....انگار خدا حرفامو شنیده بود ومیخواست بهم حال بده....چند روز به همین منوال گذشت....اما درست صبح روز پنجم وقتی شنیدم دوباره خاله اینا میخان بیان اینجا وسایلمو جمع کردم که برم باشگاه...داشتم کفشمو میپوشیدم که مامان جلوم ایستادو گفت
-...باز کجاداری میری شال و کلاه کردی؟ هربار که خالت میپرسه یه بهونه ای میارم....حق نداری جایی بری میمونی تا بیان و برن
از درون داشتم میترکیدم اما ریلکس بلند شدم وگفتم
-...نیازی نیست بهونه بیاری بگو میره باشگاه دروغم نیست دارم میرم....
+....هرروز هرروز؟ باشگاه یک ساعت دوساعت نه ده ساعت
مامان عصبانی بود حاضر بود بخاطر خواهرش حتی منی که بچش بودم روناراحت کنه.....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
گاهی موقتا میومد تومحیط باشگاه و ورزش میکرد...اماهیچوقت مثل ازاد باکسی لاس نمیزد و دنبال فرصت برای مخ زدن نبود....
من تاحالا ندیده بودمش و فقط از حرفای بقیه کمی میشناختمش...
از لحظه ای که وارد باشگاه میشدی میتونستی هرچند ساعنی که دوس داری اونجا بمونی بدون محدودیت و این بهترین چیزی بود که من دوس داشتم....دقیقا روزایی که از دست مامان دلم میخواست سر به کوه و بیابون بذارم میتونستم بیام اینجا و حرصمو سر دستگاها خالی کنم....
درست مثل همین امروز....
روی صندلی های کنار استخر نشستم و از ابمیوم یکم مزه مزه کردم
مهتاب و یه دختر دیگه داشتن شنا میکردن ولی من فقط تماشاشون میکردم
هرچقدر مهتاب اصرار کرد بااینکه شنا بلد بودم ولی نرفتم توآب....
استخر این قسمت رو باز بود مختلط نبود ولی روی صندلی های کنار استخر دیگه محدودیت جنسیت نداشت....منم ترجیح میدادم جلوی چشم بقیه با مایو نچرخم....
داشتم بچهارو تماشا میکردم که صدای مردونه ای گفت
-...نکنه توشنابلد نیستی؟مااینجا مربی های خیلی خوبی داریم....حتی خصوصی خودم میتونم بهت یاد بدم
چرخیدم و بادیدن آزاد تعجب کردم ولی سعی کردم ریلکس برخورد کنم توهمون حال گفتم
+...بلدم مرسی
-...پس چرا نمیری تواستخر؟
+...همینطوری...حوصلشو ندارم
-...اندامتم که خیلی خوبه....نکنه خجالت میکشی!
نگاهی که بهم انداخت بااینکه یه تیشرت و شلوار بلند تنم بود اما بازم مؤذبم کرد
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم که بی ادبی نباشه اما دهنشو ببنده!
همین لحظه مهتاب از آب اومد بیرون و صدام کرد منم از خداخواسته ببخشیدی گفتم حولشو برداشتم و رفتم پیشش
باهم رفتیم سمت رختکن و مهتاب بااخم گفت
-....چی میگفت؟
+...کی؟
-...همین....آزاد
مهتاب به وضوح عصبی بود....چند باری وقتی در مورد آزاد حرف میزد حس کرده بودم نسبت بهش حساسه...ولی مطمعن نبودم...شایدم من اشتباه میکردم
+...هیچی حرفای عادی در مورد شنا
مهتاب سرتکون داد ودیگه چیزی نگفت
لباساشو پوشید باهم خداحافظی کردیم و رفت ولی من موندم
نمیخواستم زود برم خونه
برنامه ی جدید تمرینمو تحویل گرفتم و شروع کردم....ورزش بهترین انتخاب و راه حل من برای مواجهه با نشخوار ذهنی و فکرای بیهوده بود
تو حال خودم مشغول تمرین بودم که دستی روی کمرم نشست و بلافاصله گفت
-....کمرتو بده پایینتر....هم سطح بدنت نگهش دار
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


ازاین تخفیف جانمونید خوشگلا 😘


Репост из: رمان های خاص
اینم تخفیفی که تو باغ استور منتظرش بودید

#نامستور
#مست_از_تو
#افرای_ابلق
#دشت_میخک_های_وحشی
#طلوع_مه_آلود
#سیمگون
#کاژه
#پادشاهی_گناه
و هر رمان دیگه که بخواید اینجا تخفیف خورده👇👇👇👇
https://baghstore.net/


سوپرایز امروز


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram

Показано 20 последних публикаций.