#۲۰
#رمان_سیمگون
تا آخرین ساعتی که باشگاه بودم دیگه هیچکدومشون رو ندیدم
پام درد گرفته بود یه مسکن خوردم و ماشین گرفتم که برگردم خونه
روز اولی حسابی به خودم فشار آورده بودم اما همین فشار و درد مغزمو از چیزای دیگه خالی میکرد
باعث میشدذهنم سمت چیز دیگه نره....هرچقدر میتونستم درد رو تحمل میکردم
ولی الان دیگه از درد عرق کرده بودم
تارسیدن به خونه توماشین چشمامو بستم و کم کم دردم آروم تر شد
تارسیدم داداشم از در اومد بیرون نگاهی به ساک تودستش کردم و گفتم
+...دارین میرین؟
-...آره دیگه مرخصی تموم شد دفعه بعد شما بیاین
+...حتما
داداشم داشت وسایلو میذاشت توماشین پسرشو بغل کردم و گفتم
+...این بچه رو بذارین اینجا پیش من دلم براش تنگ میشه
گردنشو بو کردم قلقلکش شد و از خنده چال گونش پیدا شد
دلم ضعف رفت برای معصومیتش....
بالاخره داداشمو خانوادش رفتن خونه ی ما دوباره خلوت شد
البته برای مدت کوتاهی....
چون این خونه که هیچوقت خلوت نمیمونه...همیشه باید سر ده تا آدم توش باشه...
روز بعد توخونه موندم
چون پام هنوز درد میکرد اگه میرفتم باشگاه دوباره بهش فشار میاوردم و روند خوب شدنم طول میکشید
داشتم توتلگرام میچرخیدم که چشمم خورد به شماره ی ارس و دوباره پروفایلشو نگاه کردم....
بااون تیپ رسمی اصلا بهش نمیومد آدم خشنی باشه
اماباتوجه به اینکه رشته ورزشیش بوکس بود قطعا روحیات ملایمی نداشت
شاید منم یه روزی برم سراغ بوکس....
از روزی که مبارزشون رو تورینگ دیدم یه گوشه از ذهنمو مشغول خودش کرده بود...
البته اگه کس دیگه ای جز ارس بهم آموزش بده...بااون قطعا نمیتونم پیش برم
نگاهش باعث میشه هول شم...وقتی باهام حرف میزنه نگاهش مدام بین چشمم و لبم میچرخه....همین باعث میشه تمرکزمو از دست بدم....
شایدم من توهم زدم...
آره انگار واقعا یچیزیم شده....اونکه هیچ رفتار خاص و منحصر به فردی با من نکرده....فقط کمکم کرده برم بیمارستان که اینم بخاطر باشگاه خودش بوده....
کلافه تلگرامم رو بستم و سعی کردم بخوابم
از بیکاری دیگه دارم توهم میزنم این پای لعنتیمم خوب نمیشه برگردم به روتین سابقم!!
بالاخره بعد چند روز سروکله زدن با خودم پام حدودا خوب شد
هرچند که هنوزم میترسیدم بدوام....
فقط دور زمین راه میرفتم....
زودتراز روزای قبل از خونه زدم بیرون و رفتم سمت باشگاه....
وارد رختکن شدم بازم مهتاب زودتراز من رسیده بود
سلام کردم و وسایلمو تو کمدم گذاشتم چرخیدم سمت مهتاب انگار حالش نرمال نبود چندبار پشت هم نفس عمیق کشید و نشست روی زمین
+...خوبی مهتاب؟ چیشده؟
-...خوبم چیزی نیست....قهوه خوردم ضربانم رفته بالا....یکم بشینم بهتر میشم....
+...مبخوای بمونم پیشت؟
-...نه خوبم نگران نباش
هیچکس جز ما تورختکن نبود....نمیتونستم برم میترسیدم چیزیش بشه...رنگش حسابی پریده بود و گوشیش یلحظه هم ازش جدا نمیشد و مدام چکش میکرد....
ازش سوال دیگه ای نپرسیدم
ولی همونجا موندم که حواسم بهش باشه
یکم که گذشت خودش بلند شد که لباساشو عوض کنه
پشت به من مانتوشو بیرون آورد
فقط بلحظه چرخید که تیشرتشو از توکمد برداره یه کبودی نسبتا بزرگ روی سینه و بخشی از گردنش پیدا شد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709