#خلسه
#پارت3
تبسم برگشت و کنار مادر ایستاد؛ با دیدن چشمان نمناک و صورت خیس از اشکش که روی پیچ و تاب چینهای صورتش می لغزید، دلش سوخت و گفت: « من قربونت برم چرا گریه می کنی؟ به روح بابا منصورم نمی ذارم اتفاق بدی بیفته. فقط یه امشبو بذارین فکر کنم ببینم باید چی کار کرد. باشه؟ غصه نخور دیگه»
سمانه دو طرف صورت او را گرفت و پیشانی اش را به لب خود نزدیک کرد. اگرچه هنوز روی حرف خود مطمئن بود اما ضمن تایید تفکرش گفت: «با داییت هم مشورت کنی بد نیست»
تبسم سر تکان داد و او از اتاق بیرون رفت. به اتاقشان که رسید، صدای بلند گریهاش به گوش دخترها می رسید. هر دو خوب می دانستند اگر پدر زنده بود حواسش بیشتر از این به تیرداد و سمانه بود. از غفلت خود هر دو ناراحت و غمگین بودند.
ترنم با صدا تلفن بیدار شد و زودتر از سمانه خود را به گوشی تلفن رساند. تا جواب بدهد، سمانه هم لنگ لنگان به او رسیده بود. به معارفهٔ مردی که خود را وکیل معرفی کرده بود گوش داد و سپس گفت: «فرمایشتون آقای صداقتی؟»
صداقتی که شروع به حرف زدن کرد، سمانه پشت هم می گفت: «چی میگه؟»
اما حواس ترنم اصلا روی اصرار و تاکید مادر نبود. همهٔ هوش و حواسش را داده بود به صحبتهای آقای صداقتی. او که خداحافظی کرد، روی صندلی مبلی میز تلفن وا رفت و زل زد به مادرش. سمانه با دلواپسی و نگرانی آشفتهواری دستش را گرفت و گفت:«حرف بزنم ترنم. کی بود؟ چی گفت؟»
ترنم جوابش را نداد. جای جواب دوید به اتاق و به جای خالی تبسم نگاه کرد. دست گذاشت روی سرش و با صورتی گریان برگشت رو به مادرش: «تبسم دیوانه رفته خودشو جای رانندهٔ دیروز معرفی کرده. صداقتی وکیلشه. میگه تبسم بازداشته »
سمانه دو دستی توی سرش کوبید و افتاد روی زمین.
#ساناز_زینعلی
#پارت3
تبسم برگشت و کنار مادر ایستاد؛ با دیدن چشمان نمناک و صورت خیس از اشکش که روی پیچ و تاب چینهای صورتش می لغزید، دلش سوخت و گفت: « من قربونت برم چرا گریه می کنی؟ به روح بابا منصورم نمی ذارم اتفاق بدی بیفته. فقط یه امشبو بذارین فکر کنم ببینم باید چی کار کرد. باشه؟ غصه نخور دیگه»
سمانه دو طرف صورت او را گرفت و پیشانی اش را به لب خود نزدیک کرد. اگرچه هنوز روی حرف خود مطمئن بود اما ضمن تایید تفکرش گفت: «با داییت هم مشورت کنی بد نیست»
تبسم سر تکان داد و او از اتاق بیرون رفت. به اتاقشان که رسید، صدای بلند گریهاش به گوش دخترها می رسید. هر دو خوب می دانستند اگر پدر زنده بود حواسش بیشتر از این به تیرداد و سمانه بود. از غفلت خود هر دو ناراحت و غمگین بودند.
ترنم با صدا تلفن بیدار شد و زودتر از سمانه خود را به گوشی تلفن رساند. تا جواب بدهد، سمانه هم لنگ لنگان به او رسیده بود. به معارفهٔ مردی که خود را وکیل معرفی کرده بود گوش داد و سپس گفت: «فرمایشتون آقای صداقتی؟»
صداقتی که شروع به حرف زدن کرد، سمانه پشت هم می گفت: «چی میگه؟»
اما حواس ترنم اصلا روی اصرار و تاکید مادر نبود. همهٔ هوش و حواسش را داده بود به صحبتهای آقای صداقتی. او که خداحافظی کرد، روی صندلی مبلی میز تلفن وا رفت و زل زد به مادرش. سمانه با دلواپسی و نگرانی آشفتهواری دستش را گرفت و گفت:«حرف بزنم ترنم. کی بود؟ چی گفت؟»
ترنم جوابش را نداد. جای جواب دوید به اتاق و به جای خالی تبسم نگاه کرد. دست گذاشت روی سرش و با صورتی گریان برگشت رو به مادرش: «تبسم دیوانه رفته خودشو جای رانندهٔ دیروز معرفی کرده. صداقتی وکیلشه. میگه تبسم بازداشته »
سمانه دو دستی توی سرش کوبید و افتاد روی زمین.
#ساناز_زینعلی