#ماریتا
#پارت۲۶
فصل 3:
سرش را روی فرمان گذاشت و نفسش را با کلافگی و خستگی بیرون داد. دلش گریه که نه، زار زدن می خواست. دینگ پیام بعدی دوباره سرش را از روی فرمان بلند کرد. دلربا نوشته بود:
«مامان میگه حتما یه خبر ازش بگیر امشب»
جواب او را نداد اما با خودش زمزمه کرد:
-از کجا؟! از سر قبرم؟!
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. فکر کرد آخرین جایی که روزی احتمال داشت گذرش به آن بیفتد، همین بود؛ خانهی مادر تیمور. اما حالا مجبور برود. خیابان و حتی کوچه ها را خوب به یاد داشت. حتی سردر خانه را و سربازهای هخامنشی را که عشق عموی کوچکترش بود و روی دو لنگهی در نصب کرده بودند.
ماشین را روبروی خانه، آن سوی کوچه پارک کرد و لرزلرزان رفت جلوی در. دست مرددش را روی آیفون نگه داشت اما نفشرد. به آمدن و دیدنشان مطمئن نبود. نمیدانست بعد از اینهمه سال قرار است چه بشنود و چه ببیند. کم پشت سر مادرش لغز نخوانده بودند. کم تیمور را تهدید نکرده بودند که اگر طلاقش ندهی ارث و میراث نداری.
دست از روی آیفون برداشت و کلهشیر نصبشده روی در را نگه داشت و نفسهای عمیق کشید. کمی که آرام شد، مطمئن شد آمدنش اشتباه است. می توانست با یک تماس تلفنی هم سراغ تیمور را از آن ها بگیرد. خواست برگردد که در باز شد و دستش سر خورد و افتاد پایین. چشم در چشم مرد جوان روبرویش شد و بریدهبریده سلام گفت. مرد سر تا پای او را آنالیز کرد و پرسید:
-امری داشتید؟
هرچه فکر کرد او را نشناخت. شبیه هیچکدام از عموها نبود. سنش هم به عموها نمی خورد. فکر کرد شاید هم یکی از عموزاده هایی باشد که استخوان ترکانده و قد کشیده است.
-پرسیدم امری داشتید؟
لبش را گزید. فرصت می خرید. نمی دانست اسم زن را چه بگوید. مادربزرگ؟ مادرجون؟ خانمبزرگ؟ عزیز؟ یا گوهرخانم؟ همهاش برایش نامانوس و غریب بود. به ناچار گفت:
-با صاحب این خونه کار دارم.
مرد با شک پرسید:
-مامان گوهر؟! چی کارش دارید؟
باز حرصش در آمد. اصلا همیشه از سوالجواب شدن بیزار بود. با لحنی بیادبانه اعتراض کرد:
- شما منشی این عمارت هستین؟ یا جدیدا به تجملات اینجا، دربانی هم اضافه شده که سعادت با شما یار بود و نصیب شما شد.
نگاه مرد کدر شد و دور چشمش چین افتاد:
-نه منشیام نه دربان. بفرمایید کی هستین درو باز می کنم تشریف ببرید داخل. توقع ندارین که ندیده و نشناخته اجازه بدم برین تو عمارت گوهر!
دلنواز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-به مامان گوهرتون بگو دختر تیمور اومده. تیمور ده روزه پیداش نیست می خوام ببینم اینجا نیومده؟
صدای سایشی که از آیفون در آمد، نگاه هر دو را آنسو کشاند. دلنواز هنوز خیرهی چشمی آیفون بود که مرد جوان پرسید:
-شما دلنواز هستی؟ دایی تیمور خیلی وقته با اهل این خونه مراودهای نداره چرا اومدی سراغشو از اینجا بگیری؟
#ساناز_زینعلی
#پارت۲۶
فصل 3:
سرش را روی فرمان گذاشت و نفسش را با کلافگی و خستگی بیرون داد. دلش گریه که نه، زار زدن می خواست. دینگ پیام بعدی دوباره سرش را از روی فرمان بلند کرد. دلربا نوشته بود:
«مامان میگه حتما یه خبر ازش بگیر امشب»
جواب او را نداد اما با خودش زمزمه کرد:
-از کجا؟! از سر قبرم؟!
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. فکر کرد آخرین جایی که روزی احتمال داشت گذرش به آن بیفتد، همین بود؛ خانهی مادر تیمور. اما حالا مجبور برود. خیابان و حتی کوچه ها را خوب به یاد داشت. حتی سردر خانه را و سربازهای هخامنشی را که عشق عموی کوچکترش بود و روی دو لنگهی در نصب کرده بودند.
ماشین را روبروی خانه، آن سوی کوچه پارک کرد و لرزلرزان رفت جلوی در. دست مرددش را روی آیفون نگه داشت اما نفشرد. به آمدن و دیدنشان مطمئن نبود. نمیدانست بعد از اینهمه سال قرار است چه بشنود و چه ببیند. کم پشت سر مادرش لغز نخوانده بودند. کم تیمور را تهدید نکرده بودند که اگر طلاقش ندهی ارث و میراث نداری.
دست از روی آیفون برداشت و کلهشیر نصبشده روی در را نگه داشت و نفسهای عمیق کشید. کمی که آرام شد، مطمئن شد آمدنش اشتباه است. می توانست با یک تماس تلفنی هم سراغ تیمور را از آن ها بگیرد. خواست برگردد که در باز شد و دستش سر خورد و افتاد پایین. چشم در چشم مرد جوان روبرویش شد و بریدهبریده سلام گفت. مرد سر تا پای او را آنالیز کرد و پرسید:
-امری داشتید؟
هرچه فکر کرد او را نشناخت. شبیه هیچکدام از عموها نبود. سنش هم به عموها نمی خورد. فکر کرد شاید هم یکی از عموزاده هایی باشد که استخوان ترکانده و قد کشیده است.
-پرسیدم امری داشتید؟
لبش را گزید. فرصت می خرید. نمی دانست اسم زن را چه بگوید. مادربزرگ؟ مادرجون؟ خانمبزرگ؟ عزیز؟ یا گوهرخانم؟ همهاش برایش نامانوس و غریب بود. به ناچار گفت:
-با صاحب این خونه کار دارم.
مرد با شک پرسید:
-مامان گوهر؟! چی کارش دارید؟
باز حرصش در آمد. اصلا همیشه از سوالجواب شدن بیزار بود. با لحنی بیادبانه اعتراض کرد:
- شما منشی این عمارت هستین؟ یا جدیدا به تجملات اینجا، دربانی هم اضافه شده که سعادت با شما یار بود و نصیب شما شد.
نگاه مرد کدر شد و دور چشمش چین افتاد:
-نه منشیام نه دربان. بفرمایید کی هستین درو باز می کنم تشریف ببرید داخل. توقع ندارین که ندیده و نشناخته اجازه بدم برین تو عمارت گوهر!
دلنواز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-به مامان گوهرتون بگو دختر تیمور اومده. تیمور ده روزه پیداش نیست می خوام ببینم اینجا نیومده؟
صدای سایشی که از آیفون در آمد، نگاه هر دو را آنسو کشاند. دلنواز هنوز خیرهی چشمی آیفون بود که مرد جوان پرسید:
-شما دلنواز هستی؟ دایی تیمور خیلی وقته با اهل این خونه مراودهای نداره چرا اومدی سراغشو از اینجا بگیری؟
#ساناز_زینعلی