#هفتاد
#سحر_بیدارت_میکنم
سنگ کوارتز عشق را به ارمغان میآورد و چقدر کنار آوانتورین سنگِ خوشبختی، خوش نشسته بود. تقریبا همهی آنچه میخواستم و مدنظرم بود را توانسته بودم در این گردنبندی که برایم بینهایت خاص بود، پیاده کنم.
گردنبند را بالا آوردم. ماحصلِ نشستن بیوقفه تا سحرگاه شدهبود گردنبندی ترکیب شده از نوزده سنگ، بر اساس جدول سنگهای هفت چاکرا.
با تنی کرخت از روی صندلی بلند شدم. کمرم را با رویی جمعشده صاف کردم و کشوقوسی به بدنم دادم تا خشکی حاصل از نشستنِ چند ساعت پشت هم را، جبران کنم.
با گردنبند میانِ مشتم و موبایلم، راهی پشتِبام شدم. دمی عمیق از هوای آزاد و خنک دم دمای سحر گرفتم. با پاهایی برهنه در حالیکه خنکی ایزوگامها به حال خوبم بیشتر دامن میزد؛ نزدیک لبهی بام ایستادم. روی چهارپایهی مخصوص عکسبرداری نشستم.
گوجهای موها شل شدهبود و چند تارِ موی بازیگوش از لای گیره بیرون زده بود و با وزش ضعیفِ نسیم تابستانی، جلوی چشمانم را میآمد.
این حالم را نمیشناختم...با آن هیچ نزیسته بودم! این سبکی ونترسیدن از فردا و فرداها برای من و تمام دلشورههای رسوب شده در قلب و جانم زیادی غریب بود.
رهایی هیچوقت از آنِ من نبود. نه در جلسههای تراپیست و نه در روزهای دانشگاه و نه حتی در کمپهای طبیعتگردی ....
موبایل را بالا آوردم و خلافِ همیشه که وسواس بسیاری برای عکس گرفتن از کارهایم داشتم؛ عکسی ساده از گردنبند گرفتم. عکسی که پس زمینهاش تصویری تار از گلدستههای مسجد را نشان میداد.
عکس را آپلود کردم. نوشتن راضیام نمیکرد. باید برای کسانی که به سنگها عشق میورزیدند؛ حرف میزدم.
_دوستان جانم، این یک گردنبند خاصه که ربطِ مستقیمی به مراکز انرژی تو بدن انسان داره. گردنبند هفت چاکرا...چاکراها جریان انرژی هستن برای حیات ما آدمها...خیلی دوست داشتم زودتر از اینا بسازمش...اما به سرانگشتان لبریز از احساسات ناب نیاز داشتم. حالا اون احساسات از آنِ منن.
جمله آخر را بیاختیار زمزمه کردم. ویس ارسال شد.
اهمیتی به ریاکت ها ندادم. خم شدم و موبایل را روی زمین گذاشتم.
دستانم را بالا آوردم و قفلِ گردنبند را با گلویی متورم از بغض بستم.
کفِ دستانم را به ردیف سنگها چسباندم. حالم دگرگون بود وشاید بیش از اندازه حضور دانیال را در زندگی غرق در سکونم، جدی گرفته بودم. اما دلم غرق شدن در همین لحظهها را خواستار بود...فکر کردن به اینکه کسی آمده و دلش میخواهد تنهاییهایم را خط بزند و به خلوتم رنگ بپاشد.
حالا وقتِ فکر کردن به اینکه نکند تلخی اتفاقات گذشته دامنِ زندگی پر تکرار امروزم را بگیرد؛ نبود.
حالا که سنگها زیر انگشتانم بالاوپایین میشدند.
زیر لب با بغضی ترکخورده، سنگی که ربطش به چاکرای قلب بود را، لمس کردم و خصوصیت مرتبط با آن را نجوا کردم:
«من خلوص دارم....من عشق میورزم»
#سحر_بیدارت_میکنم
سنگ کوارتز عشق را به ارمغان میآورد و چقدر کنار آوانتورین سنگِ خوشبختی، خوش نشسته بود. تقریبا همهی آنچه میخواستم و مدنظرم بود را توانسته بودم در این گردنبندی که برایم بینهایت خاص بود، پیاده کنم.
گردنبند را بالا آوردم. ماحصلِ نشستن بیوقفه تا سحرگاه شدهبود گردنبندی ترکیب شده از نوزده سنگ، بر اساس جدول سنگهای هفت چاکرا.
با تنی کرخت از روی صندلی بلند شدم. کمرم را با رویی جمعشده صاف کردم و کشوقوسی به بدنم دادم تا خشکی حاصل از نشستنِ چند ساعت پشت هم را، جبران کنم.
با گردنبند میانِ مشتم و موبایلم، راهی پشتِبام شدم. دمی عمیق از هوای آزاد و خنک دم دمای سحر گرفتم. با پاهایی برهنه در حالیکه خنکی ایزوگامها به حال خوبم بیشتر دامن میزد؛ نزدیک لبهی بام ایستادم. روی چهارپایهی مخصوص عکسبرداری نشستم.
گوجهای موها شل شدهبود و چند تارِ موی بازیگوش از لای گیره بیرون زده بود و با وزش ضعیفِ نسیم تابستانی، جلوی چشمانم را میآمد.
این حالم را نمیشناختم...با آن هیچ نزیسته بودم! این سبکی ونترسیدن از فردا و فرداها برای من و تمام دلشورههای رسوب شده در قلب و جانم زیادی غریب بود.
رهایی هیچوقت از آنِ من نبود. نه در جلسههای تراپیست و نه در روزهای دانشگاه و نه حتی در کمپهای طبیعتگردی ....
موبایل را بالا آوردم و خلافِ همیشه که وسواس بسیاری برای عکس گرفتن از کارهایم داشتم؛ عکسی ساده از گردنبند گرفتم. عکسی که پس زمینهاش تصویری تار از گلدستههای مسجد را نشان میداد.
عکس را آپلود کردم. نوشتن راضیام نمیکرد. باید برای کسانی که به سنگها عشق میورزیدند؛ حرف میزدم.
_دوستان جانم، این یک گردنبند خاصه که ربطِ مستقیمی به مراکز انرژی تو بدن انسان داره. گردنبند هفت چاکرا...چاکراها جریان انرژی هستن برای حیات ما آدمها...خیلی دوست داشتم زودتر از اینا بسازمش...اما به سرانگشتان لبریز از احساسات ناب نیاز داشتم. حالا اون احساسات از آنِ منن.
جمله آخر را بیاختیار زمزمه کردم. ویس ارسال شد.
اهمیتی به ریاکت ها ندادم. خم شدم و موبایل را روی زمین گذاشتم.
دستانم را بالا آوردم و قفلِ گردنبند را با گلویی متورم از بغض بستم.
کفِ دستانم را به ردیف سنگها چسباندم. حالم دگرگون بود وشاید بیش از اندازه حضور دانیال را در زندگی غرق در سکونم، جدی گرفته بودم. اما دلم غرق شدن در همین لحظهها را خواستار بود...فکر کردن به اینکه کسی آمده و دلش میخواهد تنهاییهایم را خط بزند و به خلوتم رنگ بپاشد.
حالا وقتِ فکر کردن به اینکه نکند تلخی اتفاقات گذشته دامنِ زندگی پر تکرار امروزم را بگیرد؛ نبود.
حالا که سنگها زیر انگشتانم بالاوپایین میشدند.
زیر لب با بغضی ترکخورده، سنگی که ربطش به چاکرای قلب بود را، لمس کردم و خصوصیت مرتبط با آن را نجوا کردم:
«من خلوص دارم....من عشق میورزم»