#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_۲۶۲
بعد لحنشو ملایم تر کرد و گفت: آخه من فدات بشم چرا اینجوری
میکنی باهام؟
لبخندی رو لبم نشست. دوست نداشتم ناراحتش کنم ولی یکم بد
نبود بچزونمش!
_ من کاری نکردم باهات...
درضمن انقدر پیام نده زنگم نزن... میخوام مسافرت بهم خوش
بگذره
_ عه؟ یعنی من زنگ میزنم اوقاتت تلخ میشه؟
_ دقیقا... الانم میخوام برم کاری نداری؟
_ نه چه کاری؟ فقط مراقب خودت باش... خوش بگذره بهت
خدافظ!
خدافظی که کردم گوشیو انداختم رو تخت.
از تراس به محوطه ی بیرون خیره بودم که همون پسره رو
مشغول صحبت با گوشی دیدم. انگار خنثی و سرد بودن تو خونش
بود...
با کت مشکی و پیرهن سفیدی که زیرش داشت خیلی جذاب شده
بود...
اصلا این یارو کیه؟ اگه از مامان بپرسم جوابمو میده؟
تصور کردم که برم پیش مامان و بگم: مامان این پسره کی بود که
اومده بود اینجا؟ دوست عماده؟
مامان هم یه چشم غره واسم بره و بگه: به تو چه ربطی داره زلیل
مرده... اون چه وضع لباس پوشیدن بود آبرومو بردی؟
بعد به سمتم یورش میاره که من به حالت مظلومانه میدوم میرم تو
اتاقم!
با تصور این داستانا خندیدم که متوجه شدم پسره میخ منه!
مات موندم... این کی متوجه ی من شده بود؟
لابد فکر کرده من به اون میخندم... خجالت کشیدمو از رو تراس
فرار کردم.
خدا مرگم بده شدم مثل این دخترای پسر ندیده!
تا چشمش به من میوفته فرار میکنم!
****
روی تختم نشسته بودم و به اتفاق امروز فکر میکردم. بعد از اینکه
اون پسره رفت مامان صدام زدو گفت برم ناهار بخورم
عمادم اومده بود. مامان جلوی عماد چیزی بهم نگفته بود تا اینکه
ظرفا رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه...
اونجا مچمو گرفت و با خشم اژده ها گونش گفت: امروز اون
بیرون چه غلطی میکردی؟
_ ول کن دستمو... همچین میگی چه غلطی میکردی انگار داشتم
دنبال گنج میگشتم!
_ نپیچون منو... با اون لباسا چیکار میکردی بیرون... تا واست راهو
باز کردم دم درآوردی اگه عماد میومد و با اون تیپت میدیدت چی؟
اونوقت مگفتی عماد اِل کرد عماد بِل کرد...
_ اولا که عماد ندید انقدر خودتو به آب و آتیش نزن
دوما مگه من چیکار کردم؟ خلاف که نکردم اینجوری بازخواستم
میکنی
سوما حرفت خیلی برام سنگین بود یعنی چی راهو واسم باز کردی؟
مامان من دخترتم باید اینجوری با من حرف بزنی؟
مامان_ بس کن انقدرم حرفامو منظوردار برداشت نکن
_ حرفت منظور نداشت؟ مامان من چندبار گفتم نمیام باهاتون...
نمیخوام بیام هان؟
_ آره گفتی حالا که چی؟
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_۲۶۲
بعد لحنشو ملایم تر کرد و گفت: آخه من فدات بشم چرا اینجوری
میکنی باهام؟
لبخندی رو لبم نشست. دوست نداشتم ناراحتش کنم ولی یکم بد
نبود بچزونمش!
_ من کاری نکردم باهات...
درضمن انقدر پیام نده زنگم نزن... میخوام مسافرت بهم خوش
بگذره
_ عه؟ یعنی من زنگ میزنم اوقاتت تلخ میشه؟
_ دقیقا... الانم میخوام برم کاری نداری؟
_ نه چه کاری؟ فقط مراقب خودت باش... خوش بگذره بهت
خدافظ!
خدافظی که کردم گوشیو انداختم رو تخت.
از تراس به محوطه ی بیرون خیره بودم که همون پسره رو
مشغول صحبت با گوشی دیدم. انگار خنثی و سرد بودن تو خونش
بود...
با کت مشکی و پیرهن سفیدی که زیرش داشت خیلی جذاب شده
بود...
اصلا این یارو کیه؟ اگه از مامان بپرسم جوابمو میده؟
تصور کردم که برم پیش مامان و بگم: مامان این پسره کی بود که
اومده بود اینجا؟ دوست عماده؟
مامان هم یه چشم غره واسم بره و بگه: به تو چه ربطی داره زلیل
مرده... اون چه وضع لباس پوشیدن بود آبرومو بردی؟
بعد به سمتم یورش میاره که من به حالت مظلومانه میدوم میرم تو
اتاقم!
با تصور این داستانا خندیدم که متوجه شدم پسره میخ منه!
مات موندم... این کی متوجه ی من شده بود؟
لابد فکر کرده من به اون میخندم... خجالت کشیدمو از رو تراس
فرار کردم.
خدا مرگم بده شدم مثل این دخترای پسر ندیده!
تا چشمش به من میوفته فرار میکنم!
****
روی تختم نشسته بودم و به اتفاق امروز فکر میکردم. بعد از اینکه
اون پسره رفت مامان صدام زدو گفت برم ناهار بخورم
عمادم اومده بود. مامان جلوی عماد چیزی بهم نگفته بود تا اینکه
ظرفا رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه...
اونجا مچمو گرفت و با خشم اژده ها گونش گفت: امروز اون
بیرون چه غلطی میکردی؟
_ ول کن دستمو... همچین میگی چه غلطی میکردی انگار داشتم
دنبال گنج میگشتم!
_ نپیچون منو... با اون لباسا چیکار میکردی بیرون... تا واست راهو
باز کردم دم درآوردی اگه عماد میومد و با اون تیپت میدیدت چی؟
اونوقت مگفتی عماد اِل کرد عماد بِل کرد...
_ اولا که عماد ندید انقدر خودتو به آب و آتیش نزن
دوما مگه من چیکار کردم؟ خلاف که نکردم اینجوری بازخواستم
میکنی
سوما حرفت خیلی برام سنگین بود یعنی چی راهو واسم باز کردی؟
مامان من دخترتم باید اینجوری با من حرف بزنی؟
مامان_ بس کن انقدرم حرفامو منظوردار برداشت نکن
_ حرفت منظور نداشت؟ مامان من چندبار گفتم نمیام باهاتون...
نمیخوام بیام هان؟
_ آره گفتی حالا که چی؟