#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادوسه
#فصل_ششم
#علیرضا
بعد از این مکالمه سکوت است که بین من و مامان جاری میشود. میایستد و متفکر درون کتابفروشی قدم میزند. دستهایش را پشت کمرش گره زده و طول و عرضِ سالن را راه میرود. بعد به طرف انبار رفته و از جلوی در، داخل آن را برانداز کرده و رو به طرفم برمیگرداند.
- من و باباتم اینجا عاشق هم شدیم و با نگاه به محیط کتابفروشی اشاره میکند.
- خیلی دوستش داشتی؟
- الان هم هنوز دوستش دارم
-چرا دوستش داری؟
نیشخندی میزند
- اونم دوستم داره
حالا من تلخندی میزنم
- همدیگرو دوست دارین و اینهمه همو اذیت کردین؟
- میدونی چیه علی؟ ما دوتاییم مرفه بیدرد بودیم. درسته عاشق هم بودیم ولی از خودگذشتگی رو یاد نداشتیم هر دو مَن بودیم. اوایل به خاطر هم بعضی جاها کوتاه میومدیم ولی هر چی گذشت کمتر به خاطر دل هم زندگی کردیم. مخصوصا با راهنماییهای غلط مامانامون.
- چرا بد راهنماییتون میکردن؟
- هر دوشون مخالف ازدواجمون بودن و تا زنده بودن هم از ازدواج ما و خودمون راضی نشدن
- حتی بعد تولد من؟
- حتی بعد تولد تو! انگار جنگ بود، هر کی یه قدم کوتاه میومد کلی سرزنش میشنید. اینقدر بزرگ نشده بودیم که یه جا از بند وابستگی به مامانامون جدا بشیم، هر چی گفتن تو زندگیمون به کار بستیم.
آه میکشد و ادامه میدهد
- علیرضا من نمیخوام مامانم بشم، نمیخوام مامان بابات بشم، نمیخوام بد راهیت بدم، نمیخوام مخالف عقایدت بشم ولی مامان، قشنگ فکر کن داری چکار میکنی، منطقی باش با شاید و باید بنای عشقت رو نچین و اگه انتخابت صد در صد شد از جون برای زندگیت مایه بذار، ببین خودت شاهدی من و بابات با اینکه عاشق هم بودیم ولی هیچوقت مایه آرامش هم نشدیم، دوای درد هم نبودیم، هردومون همیشه تنها بودیم. کوه درد و غصه بودیم. حالا زندگی ما برات بشه درس عبرت! با عقل ازدواج کن، اول سبک و سنگین کن بعدش خیلی چیزا رو رها کن و با آرامش زندگی کن.
سر به تایید حرفش تکان میدهم
- سعی خودمو میکنم مامان
انگار از قعر خاطرات بیرون پریده است، نفس بلندی میکشد و میگوید
- خیلی دلم میخواد ببینم چه نقشهای برای اینجا کشیدی، نمیدونی چقدر خوشحالم که داری بازسازیش میکنی
از اینکه مامان با خواستهام کنار آمده لبخندی به لبم میآید. باز نگاه دور سالن میچرخاند و سمت کیفش که روی میز گذاشته میآید. آن را روی شانهاش انداخته و صورتم را بین دو دستش میگیرد.
- اگه فکراتو کردی و بازم...
فکری میگوید
- چی بود اسمش؟
- زحل
- ها زحل رو خواستی، رو کمک من حساب کن، قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که به خواستهات برسی و خوشبخت بشی
برمیخیزم و محکم بغلش میکنم، او قند روزهای تلخ من است.
#قسمت_هشتادوسه
#فصل_ششم
#علیرضا
بعد از این مکالمه سکوت است که بین من و مامان جاری میشود. میایستد و متفکر درون کتابفروشی قدم میزند. دستهایش را پشت کمرش گره زده و طول و عرضِ سالن را راه میرود. بعد به طرف انبار رفته و از جلوی در، داخل آن را برانداز کرده و رو به طرفم برمیگرداند.
- من و باباتم اینجا عاشق هم شدیم و با نگاه به محیط کتابفروشی اشاره میکند.
- خیلی دوستش داشتی؟
- الان هم هنوز دوستش دارم
-چرا دوستش داری؟
نیشخندی میزند
- اونم دوستم داره
حالا من تلخندی میزنم
- همدیگرو دوست دارین و اینهمه همو اذیت کردین؟
- میدونی چیه علی؟ ما دوتاییم مرفه بیدرد بودیم. درسته عاشق هم بودیم ولی از خودگذشتگی رو یاد نداشتیم هر دو مَن بودیم. اوایل به خاطر هم بعضی جاها کوتاه میومدیم ولی هر چی گذشت کمتر به خاطر دل هم زندگی کردیم. مخصوصا با راهنماییهای غلط مامانامون.
- چرا بد راهنماییتون میکردن؟
- هر دوشون مخالف ازدواجمون بودن و تا زنده بودن هم از ازدواج ما و خودمون راضی نشدن
- حتی بعد تولد من؟
- حتی بعد تولد تو! انگار جنگ بود، هر کی یه قدم کوتاه میومد کلی سرزنش میشنید. اینقدر بزرگ نشده بودیم که یه جا از بند وابستگی به مامانامون جدا بشیم، هر چی گفتن تو زندگیمون به کار بستیم.
آه میکشد و ادامه میدهد
- علیرضا من نمیخوام مامانم بشم، نمیخوام مامان بابات بشم، نمیخوام بد راهیت بدم، نمیخوام مخالف عقایدت بشم ولی مامان، قشنگ فکر کن داری چکار میکنی، منطقی باش با شاید و باید بنای عشقت رو نچین و اگه انتخابت صد در صد شد از جون برای زندگیت مایه بذار، ببین خودت شاهدی من و بابات با اینکه عاشق هم بودیم ولی هیچوقت مایه آرامش هم نشدیم، دوای درد هم نبودیم، هردومون همیشه تنها بودیم. کوه درد و غصه بودیم. حالا زندگی ما برات بشه درس عبرت! با عقل ازدواج کن، اول سبک و سنگین کن بعدش خیلی چیزا رو رها کن و با آرامش زندگی کن.
سر به تایید حرفش تکان میدهم
- سعی خودمو میکنم مامان
انگار از قعر خاطرات بیرون پریده است، نفس بلندی میکشد و میگوید
- خیلی دلم میخواد ببینم چه نقشهای برای اینجا کشیدی، نمیدونی چقدر خوشحالم که داری بازسازیش میکنی
از اینکه مامان با خواستهام کنار آمده لبخندی به لبم میآید. باز نگاه دور سالن میچرخاند و سمت کیفش که روی میز گذاشته میآید. آن را روی شانهاش انداخته و صورتم را بین دو دستش میگیرد.
- اگه فکراتو کردی و بازم...
فکری میگوید
- چی بود اسمش؟
- زحل
- ها زحل رو خواستی، رو کمک من حساب کن، قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که به خواستهات برسی و خوشبخت بشی
برمیخیزم و محکم بغلش میکنم، او قند روزهای تلخ من است.