.
🟥مرثیهای برای یک "رؤیاساز"
(بخش اول)
✍️ رضیالدین طبیب
از میانه دهه هشتاد میلادی و در توافقی عُرفی میان بسیاری از تماشاچیان و منتقدانِ سینما، دیوید لینچ را تا پیش از مرگ نابهنگامش، هنرمند اصیلی میدانستند که بالاتر از بسیاری از همنسلانش یگانه امید سینمای جهان در هزاره جدید به شمار میرفت؛ و آنچه که بنمایه این اصالت هنری را تشکیل میداد، جسارت او در قاعدهشکنی و نمایش روایتهای نابهنجار، تکاندهنده و اغلب بیمنطقی است که در عوض تطابق با مختصات جهانِ واقعی و بازه بیداری، از دل اوهام، رویاها و کابوسهای آدمی بیرون میجهند و بر پرده سینما ظاهر میشوند؛ مؤلفههایی تکرارشونده در آثار او، که بیشتر اوقات مخاطب را میخکوب و حیرتزده برجای میگذراند و البته در پارادوکسی عصبیکننده همزمان دو احساس را در مخاطب خلق میکنند:
روایتها آنچنان لابیرنتوار، پیچیده و استعاریاند که علاوه بر فرونشاندن عطش مخاطب تا مدتهای مدید ذهن بیننده را به تحلیل و واکاوی خود معطوف میدارند و در وجهی متضاد_و به استثنای آثاری چون "مخمل آبی"(۱۹۸۶) _ آنقدر گیرا، قابلفهم و روشن نیستند که در تماشاچی رغبتی برای تماشای مجدد آثارش برانگیزند، که البته این خود بر نبوغ زیرکانهی ذهن لینچ دلالت دارد؛ سمبلی از نیروی عظیم کارگردان برای بازنمایی و مواجه کردن مخاطب با حقایق عریان و هولناکی که غالب آدمیان عامدانه و از سر ترس شهامت رویارویی با آن را ندارند.
پس از سینمای تماماً سوررئال "لوئیس بونوئل" اسپانیایی، کمتر کسی شجاعت آن را داشت تا سینمای خود را به مفاهیم سوررئالیسم، رؤیا، ناخودآگاه و اوهام انسانی گره بزند؛ عرصهای سخت جنجالبرانگیز که در میانه تمامی سوژههای و پرسشهای بزرگ زندگی تا به اکنون ایستاده است: زندگی، مرگ، اخلاق، مذهب، سکس، خشونت، پوچی و... ؛ اما لینچ این کار بزرگ را به انجام رساند، اگرچه با افت و خیزهای بسیار و فراز و فرودهایی غریب و سوررئالیستی که تنها ردپایش را میتوان در سینمایش دید.
دیوید لینچ_ این پسرک متولد ایالت مونتانا_کمجمعیتترین ایالتِ آمریکا، کار خود را با تحصیل در رشته نقاشی و کارهای گرافیکی و تبلیغاتی آغاز کرد؛ و به گفته خودش یا یکی از منتقدان، زاده شدن و زیستن در این ایالت کمسکنه این اندیشه را به ذهنش متبادر ساخت که اساساً مونتانا مکانیست که بر اساس ایده پُر کردن خلأها پدیده آمده و از همینرو، گاوها بیش از مردم، سکوت بیش از هیاهو، و اصلاً هرچیز نه چندان مهمی بیش از مخلوقی به نام انسان در پيرامونش وجود دارد؛ و لینچِ جوان تدریجاً میآموخت که هرچیزی را با معانی پنهان، نشانهها و رازهایش پر یا تفسیر کند؛ همین نگرش بود که سبب شد تا او از همان ابتدا به این باور دست یابد که قدرت روایتگری و مفاهیم مستتر در پسِ تصاویر، عمقی به مراتب بیشتر از حرفها و واژگان دارند. دیویدِ اینگونه راهش را به سوی سینما باز کرد.
@Renaissancetranslate
🟥مرثیهای برای یک "رؤیاساز"
(بخش اول)
✍️ رضیالدین طبیب
از میانه دهه هشتاد میلادی و در توافقی عُرفی میان بسیاری از تماشاچیان و منتقدانِ سینما، دیوید لینچ را تا پیش از مرگ نابهنگامش، هنرمند اصیلی میدانستند که بالاتر از بسیاری از همنسلانش یگانه امید سینمای جهان در هزاره جدید به شمار میرفت؛ و آنچه که بنمایه این اصالت هنری را تشکیل میداد، جسارت او در قاعدهشکنی و نمایش روایتهای نابهنجار، تکاندهنده و اغلب بیمنطقی است که در عوض تطابق با مختصات جهانِ واقعی و بازه بیداری، از دل اوهام، رویاها و کابوسهای آدمی بیرون میجهند و بر پرده سینما ظاهر میشوند؛ مؤلفههایی تکرارشونده در آثار او، که بیشتر اوقات مخاطب را میخکوب و حیرتزده برجای میگذراند و البته در پارادوکسی عصبیکننده همزمان دو احساس را در مخاطب خلق میکنند:
روایتها آنچنان لابیرنتوار، پیچیده و استعاریاند که علاوه بر فرونشاندن عطش مخاطب تا مدتهای مدید ذهن بیننده را به تحلیل و واکاوی خود معطوف میدارند و در وجهی متضاد_و به استثنای آثاری چون "مخمل آبی"(۱۹۸۶) _ آنقدر گیرا، قابلفهم و روشن نیستند که در تماشاچی رغبتی برای تماشای مجدد آثارش برانگیزند، که البته این خود بر نبوغ زیرکانهی ذهن لینچ دلالت دارد؛ سمبلی از نیروی عظیم کارگردان برای بازنمایی و مواجه کردن مخاطب با حقایق عریان و هولناکی که غالب آدمیان عامدانه و از سر ترس شهامت رویارویی با آن را ندارند.
پس از سینمای تماماً سوررئال "لوئیس بونوئل" اسپانیایی، کمتر کسی شجاعت آن را داشت تا سینمای خود را به مفاهیم سوررئالیسم، رؤیا، ناخودآگاه و اوهام انسانی گره بزند؛ عرصهای سخت جنجالبرانگیز که در میانه تمامی سوژههای و پرسشهای بزرگ زندگی تا به اکنون ایستاده است: زندگی، مرگ، اخلاق، مذهب، سکس، خشونت، پوچی و... ؛ اما لینچ این کار بزرگ را به انجام رساند، اگرچه با افت و خیزهای بسیار و فراز و فرودهایی غریب و سوررئالیستی که تنها ردپایش را میتوان در سینمایش دید.
دیوید لینچ_ این پسرک متولد ایالت مونتانا_کمجمعیتترین ایالتِ آمریکا، کار خود را با تحصیل در رشته نقاشی و کارهای گرافیکی و تبلیغاتی آغاز کرد؛ و به گفته خودش یا یکی از منتقدان، زاده شدن و زیستن در این ایالت کمسکنه این اندیشه را به ذهنش متبادر ساخت که اساساً مونتانا مکانیست که بر اساس ایده پُر کردن خلأها پدیده آمده و از همینرو، گاوها بیش از مردم، سکوت بیش از هیاهو، و اصلاً هرچیز نه چندان مهمی بیش از مخلوقی به نام انسان در پيرامونش وجود دارد؛ و لینچِ جوان تدریجاً میآموخت که هرچیزی را با معانی پنهان، نشانهها و رازهایش پر یا تفسیر کند؛ همین نگرش بود که سبب شد تا او از همان ابتدا به این باور دست یابد که قدرت روایتگری و مفاهیم مستتر در پسِ تصاویر، عمقی به مراتب بیشتر از حرفها و واژگان دارند. دیویدِ اینگونه راهش را به سوی سینما باز کرد.
@Renaissancetranslate