.
🔻در سوگ و ستایشِ یوسا: "غول مغرور"
✍️رضیالدین طبیب
از سرسپردگی شیفتهوار به مفهوم "نویسنده متعهد" ژانپل سارتر تا نشاندن مُشتی جانانه بر صورت رفیق سابقش_ یا به قولِ خودش آن "پاچهخوار کاسترو" ، گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی _ "ماریو بارگاس یوسا" سفری اودیسهوار را در دوران حیاتش آغاز کرد که از چپ آرمانگرا به راست محافظهکار، و از سخنرانیهای آتشین در کوبا و شوروی به تمسخر و کوبیدن بیامانِ کسی چون ارنستو چگوارا رسید. یوسا، چه در زمان حیات و چه پس از مرگ، به درستی، در زمره نوابغی قرار میگیرد که زمانهی کممایه و سلبریتیسازِ ما ابداً قادر به جایگزینی یا پدید آوردنِ چون اویی نیست. ربالنوعی بغایت مسلط بر ادبیات، نقد، تاریخ، سیاست و سخنوری که دستکم به چشمِ من و بسیاری از شیفتگانش، پدیدهای بس از فراتر از یک "نویسندهی بزرگ برنده جایزه نوبل" مینماید. یوسا هرچه که بود، چه در کسوت مارکسیستی دوآتشه، و چه در هیأت منتقد سنگدل دیکتاتورهای کمونیست، پيوسته روشنفکری رادیکال، یا بهتر است بگویم متفکری "بیتعارف" با همهکس بود؛ مردی که با هوش سرشار و زبان تند و تیزش آشوب به پا میکرد.
زعمای ارتش پرو، زادگاهش، پس از خواندن یکی از اولین آثار جنجالی او "عصر قهرمان"، برایش مراسم تکفیر و کتابسوزی برپا کردند و به شکلی نمادین هزار نسخه از آن کتاب را پیش چشم حاضران سوزاندند تا برای جوانک گستاخ داستانِ ما عبرتی شود و دیگر هوس این غلطها به سرش نزند!
اگرچه یوسا بیدی نبود که با این بادها بلرزد؛ شاید، به گمانم، این غرور، جذبه، رادیکالیسم و سختگیری میراث ماندگار _و پاسخ به_ پدر و پدربزرگ مستبد و کاریزماتیکی بود که دومی، علاقه فرزندش به ادبیات و سرودن شعر را راهی حتمی به سوی تباهیِ "فقر" و "همجنسگرایی" میدانست و در مقابل پسر، ادبیات را جادهای روشن و مطمئن به سوی هرآنچه که نباید حرمت یا خاصه اقتدارش را زیر سوال بُرد: از تمسخر مردمان یا روشنفکرانی که عامدانه از سیاست و واقعیت ِ پیرامون خود رویگردان بودند و تماماً منفعل مینمودند، تا تاختن به دیکتاتورهایی تشنه جاه و مقام، که با آرمانهای دروغینشان ملت خود را به کام فلاکت و نیستی میکشانند؛ و خب در این میان چه مثالی زندهتر و ملموستر از "رفیق فیدل"!؟
به درستی نمیدانم یوسا تا به کجا و شخصاً از خجالت "اِل چه" درآمد، اما میدانم که پسرش آلوارو در سال ۲۰۰۵ با مقالهای آتشین با عنوان "چگوارا: ماشین کشتار" بدرقم چریکِ مسیحایی جهان چپ را درهم کوبید و به باد فنا داد.
در واقع، یکی از مهمترین سوژههایی که تا همیشه ذهن یوسا را به خود مشغول نگاه داشت، بررسی نسبت میان "قدرت و فساد" و شرحِ اتوپیاهایی بود که همواره خالقانشان با بلاهت و خودخواهیشان آنها را به دیستوپیا(ویرانهسرا) مبدل میسازند و شما میتوانید ردپای چنین نگرشی را به روشنی در شاهکارش "سورِ بُز" بیابید.
و از آنسو، رابطه و نگرش شخصی او به زادگاهش پرو، چنانکه که خود آن را به طعنه "مرض لاعلاج" میخواند، به چشم من، تا حدود زیادی، مشابه همان نگاه شاهرخ مسکوب به ایران بود: رابطهای مملو از اشتیاق، دلشکستگی، ستایش، یأس، اندوه و ابهام.
استاد در ۱۹۹۰ و در اوج شورشهای مائوئیستی انقلابیون بومی "توپاک آمارو" نامزد انتخابات ریاست جمهوری کشورش شد، با این چشماندازِ شخصی که موطنش را از منجلاب آرمانخواهی پوچِ چپگرایان نجات دهد، اما قافیه را به نامزدی گمنام و ژاپنیتبار به نام "آلبرتو فوجیموری" باخت و برای همیشه از فعالیت رسمی در عرصه سیاست کنار کشید؛ فوجیموری چندسالی پرو را از چاهِ وِیل تیرهروزی بالا کشید، اما خود زود به سیاستمداری فاسد بدل گشت، و همان شد که قلم بُران رقیب سابق را پیش روی خود دید. و یوسا هم کناره جست، شاید چون خوب میدانست ادبیات عرصه جاودانگی است و سیاست جزئی از ساحتِ تاریخ.
یوسا در آغاز جوانی شیدای سارتر بود و در ادامه و تا پایان به افسون "خورخه لوئیس بورخس" گرفتار آمد؛ از بندِ اولی زود رَست و به نقدش پرداخت، ولی تا ابد و خودخواسته در دام دومی ماند و در حلقه ستایندگانش درآمد، چنانکه دِین خود را در مقاله درخشانش "قصههای بورخس" عمیقاً ادا کرد.
برای یوسا، این غول شکستناپذیر دنیای نویسندگی، "ادبیات" در معنای محض و مطلق کلمه، همهچیز بود و شاید هیچ مکتوبی به قدر شاهکارش "در ستایش ادبیات" قادر نیست بازتابگر دیدگاههای شخصی و نگاه اصیل و بیتکرارش به این میراث غنی تمدن بشر و تأثیر بیواسطهاش بر زندگی انسان باشد. او حتی از این جهت در شمار نوابغ قرار میگیرد که در آرا و عمل کمتر متفکری همارز او میتوان کمترین میزان تناقض و بیشترین مناسبت را یافت، چنانکه خود در جایی میگوید:
"بهترین چیز برای آدم همین است: اعتقاد داشتن به حرفی که میزند و دوستداشتن کاری که میکند."
سفرتان بخیر عالیجناب یوسا
🥀🙏
(۱۹۳۶_۲۰۲۵)
@Renaissancetranslate