#part_549
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
جالب بود خیلی از مهمونا اومدن با من رقصیدن اما تمام مدت نگاه الیاس فقط خیره به من بود و هیچکس دیگهای رو نمیدید.
چنان با حض من رو نگاه میکرد که من میتونستم برای نگاهش دیوونه بشم.
حوا چنان خوشحال بود که از من بیشتر ورجه وورجه میکرد و من خوب میدونستم نصف این خوشحالی برای ماست و نصفش برای اینه که خانوادهی سلیمان اجازه خواسته بودن بعد از عروسی ما بیان خواستگاری.
جالب بود اما حتی ثمین و مادرش هم اومده بودند و چقدر محترم بود این دختر که با ذوق بهم تبریک گفته بود و ذرهای حسادت از کلامش احساس نکردم.
انقدر رقصیدم که حتی فیلمبردار رو هم به خنده انداختم و خاله چپچپ نگاهم کرد.
من اما دست بردار نبودم تا اینکه جانا بهم اشاره کرد و من منظورش رو فهمیدم.
از سن فاصله گرفتم و به سمت الیاس رفتم.
خندون نگاهم کرد.
_خسته نباشی دلبرک... من برم؟
ابرو بالا دادم.
_ کجا به سلامتی؟
عاجز نالید:
_ بذار برم حنا من هر چی بمونم کنترلم سختتر میشه یهو دیدی پریدم اون وسط ماچ مالیت کردما.
ریزخندیدم و دستش رو کشیدم.
_بلندشو میخوام باهات برقصم.
چشم گرد کرد.
_ من عمرا بیام اون وسط ژانگولر بازی در بیارم.
خندهام بلند شد و چشمک زدم.
_بیا ژانگولربازی نمیخواد سورپرایزم اون وسطه... رقصمونم دو نفرهاس فقط کافیه دستت دور کمرم باشه.
مردد نگاهم کرد که با دلبری سر کج کردم.
_بیا دیگه جون حنا.
از جا بلند شد و همراهم اومد.
_ دیگه جونتو قسم نده زندگی...
به جانا اشاره زدم و اون فلش رو به دیجی داد و دیجی از همه خواهش کرد عقب وایسن تا عروس و دوماد رقص دو نفرهاشون رو شروع کنند.
با هم وسط رفتیم.
دستش رو دور کمرم پیچیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و به دیجی اشاره کردم و چند لحظه بعد با دیدن چشمهای پر از بهت الیاس خیره بهش با آهنگی که خودم خونده بودم و با کمک امیرعلی توی یه استودیو مخصوص امشب ضبط کرده بودم شروع به خوندن کردم.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
جالب بود خیلی از مهمونا اومدن با من رقصیدن اما تمام مدت نگاه الیاس فقط خیره به من بود و هیچکس دیگهای رو نمیدید.
چنان با حض من رو نگاه میکرد که من میتونستم برای نگاهش دیوونه بشم.
حوا چنان خوشحال بود که از من بیشتر ورجه وورجه میکرد و من خوب میدونستم نصف این خوشحالی برای ماست و نصفش برای اینه که خانوادهی سلیمان اجازه خواسته بودن بعد از عروسی ما بیان خواستگاری.
جالب بود اما حتی ثمین و مادرش هم اومده بودند و چقدر محترم بود این دختر که با ذوق بهم تبریک گفته بود و ذرهای حسادت از کلامش احساس نکردم.
انقدر رقصیدم که حتی فیلمبردار رو هم به خنده انداختم و خاله چپچپ نگاهم کرد.
من اما دست بردار نبودم تا اینکه جانا بهم اشاره کرد و من منظورش رو فهمیدم.
از سن فاصله گرفتم و به سمت الیاس رفتم.
خندون نگاهم کرد.
_خسته نباشی دلبرک... من برم؟
ابرو بالا دادم.
_ کجا به سلامتی؟
عاجز نالید:
_ بذار برم حنا من هر چی بمونم کنترلم سختتر میشه یهو دیدی پریدم اون وسط ماچ مالیت کردما.
ریزخندیدم و دستش رو کشیدم.
_بلندشو میخوام باهات برقصم.
چشم گرد کرد.
_ من عمرا بیام اون وسط ژانگولر بازی در بیارم.
خندهام بلند شد و چشمک زدم.
_بیا ژانگولربازی نمیخواد سورپرایزم اون وسطه... رقصمونم دو نفرهاس فقط کافیه دستت دور کمرم باشه.
مردد نگاهم کرد که با دلبری سر کج کردم.
_بیا دیگه جون حنا.
از جا بلند شد و همراهم اومد.
_ دیگه جونتو قسم نده زندگی...
به جانا اشاره زدم و اون فلش رو به دیجی داد و دیجی از همه خواهش کرد عقب وایسن تا عروس و دوماد رقص دو نفرهاشون رو شروع کنند.
با هم وسط رفتیم.
دستش رو دور کمرم پیچیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و به دیجی اشاره کردم و چند لحظه بعد با دیدن چشمهای پر از بهت الیاس خیره بهش با آهنگی که خودم خونده بودم و با کمک امیرعلی توی یه استودیو مخصوص امشب ضبط کرده بودم شروع به خوندن کردم.