#part_542
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
روی مبل تقریبا افتادم.
دستهای لرزونم رو توی هم جمع کردم و پچ زدم:
_ اومدم باهاتون حرف بزنم.
نگاهم کرد یه نگاه عادی.
_ چایی میخوری؟
لب گزیدم.
_ نه ممنون.
تلفن رو برداشت.
_ ناهار که نخوردی؟
بعد بدون اینکه منتظر من باشه به فرد پشت خط گفت:
_ بگو حامد بره از جوان دوتا چلوکباب بگیره بیاره با مخلفات.
گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت:
_ تا تو بگی ناهار هم اومده.
لحنش پدرانه بود.
زمخت بود، اخم داشت اما لحنش پدرانه بود و من اصلا انتظار این برخورد رو نداشتم و حالا میفهمیدم این مرد هم میتونه عین پسرش من رو آچمز کنه.
ابروهام بالا رفت و گلو صاف کردم.
_من... من زیاد نمیمونم... راستش... راستش اومدم راجع به الیاس حرف بزنم.
جدی نگاهم کرد و سرتکون داد.
_الیاس خودش زبون داره منم بارها و بارها گفتم نمیخوام حرفاشو بشنوم... حرفایی که زنم و آتا و آنام بارها بهم گفتن چیزی رو عوض نمیکنه.
آه کشید.
_ چیزی از دروغگویی پسرم کم نمیکنه.
از جا بلند شدم و روی صندلی جلوی میز نشستم.
سر کح کردم و خیره بهش با لحنی که لرزش داشت اما مصمم بود گفتم:
_ شاید چون نمیدونید پسرتون چه قهرمانیه... نمیدونید اونی که بهش میگید دروغگو چه فرشتهایه و چجوری منه مرده رو زنده کرده.
یه قطره از چشمم چکید و گفتم:
_حاجاقا شما اگه میدونستید پسرتون برای من چیکارا کرده به جای این حرف با غرور خیرهاش میشدید.
چشم ریز کرد و کنجکاوی بهش غلبه کرد.
_چی میخوای بگی دخترجون؟
لب تر کردم.
_میخوام براتون به قصه بگم یه قصهی پر غصه اما قبلش میخوام چیزهایی که میگم همینجا چال بشه و هیچوقت به روی الیاس نیارید که میدونید... میخوام... میخوام به خدایی که یه روزی بهش کافر بودم اما حالا مومن و ممنونشم قسم بخورید.
_چی می خوای بگی دخترجان؟
_ قسم بخورید و بعد من همهچیز رو بهتون میگم.
***
نگاهش دقایق زیادی بود که به ساعت خیره مونده بود.
حتی وقتی که ابراهیم غذاها رو آورد و روی میز چید و رفت یک ثانیه هم نگاهش نکرده و فقط خیره به ساعت با تسبیحش ور میرفت.
عجیب بود اما تمام طول حرف زدن من یک کلمه هم حرف نزده بود و من همهچیز رو گفته بودم.
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
روی مبل تقریبا افتادم.
دستهای لرزونم رو توی هم جمع کردم و پچ زدم:
_ اومدم باهاتون حرف بزنم.
نگاهم کرد یه نگاه عادی.
_ چایی میخوری؟
لب گزیدم.
_ نه ممنون.
تلفن رو برداشت.
_ ناهار که نخوردی؟
بعد بدون اینکه منتظر من باشه به فرد پشت خط گفت:
_ بگو حامد بره از جوان دوتا چلوکباب بگیره بیاره با مخلفات.
گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت:
_ تا تو بگی ناهار هم اومده.
لحنش پدرانه بود.
زمخت بود، اخم داشت اما لحنش پدرانه بود و من اصلا انتظار این برخورد رو نداشتم و حالا میفهمیدم این مرد هم میتونه عین پسرش من رو آچمز کنه.
ابروهام بالا رفت و گلو صاف کردم.
_من... من زیاد نمیمونم... راستش... راستش اومدم راجع به الیاس حرف بزنم.
جدی نگاهم کرد و سرتکون داد.
_الیاس خودش زبون داره منم بارها و بارها گفتم نمیخوام حرفاشو بشنوم... حرفایی که زنم و آتا و آنام بارها بهم گفتن چیزی رو عوض نمیکنه.
آه کشید.
_ چیزی از دروغگویی پسرم کم نمیکنه.
از جا بلند شدم و روی صندلی جلوی میز نشستم.
سر کح کردم و خیره بهش با لحنی که لرزش داشت اما مصمم بود گفتم:
_ شاید چون نمیدونید پسرتون چه قهرمانیه... نمیدونید اونی که بهش میگید دروغگو چه فرشتهایه و چجوری منه مرده رو زنده کرده.
یه قطره از چشمم چکید و گفتم:
_حاجاقا شما اگه میدونستید پسرتون برای من چیکارا کرده به جای این حرف با غرور خیرهاش میشدید.
چشم ریز کرد و کنجکاوی بهش غلبه کرد.
_چی میخوای بگی دخترجون؟
لب تر کردم.
_میخوام براتون به قصه بگم یه قصهی پر غصه اما قبلش میخوام چیزهایی که میگم همینجا چال بشه و هیچوقت به روی الیاس نیارید که میدونید... میخوام... میخوام به خدایی که یه روزی بهش کافر بودم اما حالا مومن و ممنونشم قسم بخورید.
_چی می خوای بگی دخترجان؟
_ قسم بخورید و بعد من همهچیز رو بهتون میگم.
***
نگاهش دقایق زیادی بود که به ساعت خیره مونده بود.
حتی وقتی که ابراهیم غذاها رو آورد و روی میز چید و رفت یک ثانیه هم نگاهش نکرده و فقط خیره به ساعت با تسبیحش ور میرفت.
عجیب بود اما تمام طول حرف زدن من یک کلمه هم حرف نزده بود و من همهچیز رو گفته بودم.