شبی در پروجا|ساراانضباطی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل)
شبی در پروجا (فایل)
از تو چه پنهان عاشقت بودم (در حال تایپ)
شروع رمان شبی در پروجا:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شروع رمان از تو چه پنهان عاشقت بودم:
https://t.me/peranses_eshghe/119025
ارتباط با ادمین:
@samne77

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_سی_و_نهم


نگاه کوتاهی بهم انداخت و با چهره‌ای هیجان‌زده گفت:

_ وایی نمی‌دونی چی دیدم.

کلافه از کشیدن‌هایش ایستادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم.

_باز کدوم بدبختی رو در حال گل کشیدن دیدی و می‌خوای ازش آتو بگیری؟ یا نه زاغ سیاه کدوم یکی از بچه‌ها رو چوب زدی و مچشونو پشت درختای ته حیاط گرفتی؟

نگاه خندانی بهم انداخت و دست به کمر زده ابرو بالا انداخت.

_ حتی از اینا هم عجیب‌تر دیدم.

پوف کلافه‌ای کشیدم.

_ ولم کن تو رو خدا هاله الان ابهری میاد توی راهرو می‌بینتمون پاچه‌امونو می‌گیره نمی‌ذاره بریم کلاس بیا بریم تا نیومده.

خواستم عقب گرد کنم که مچم را دوباره گرفت.

_ وایسا ببینم... حالا چرا قرص بریم بریم خوردی؟ نترس ابهری حالا حالاها نمیاد.

با چهره‌ای جمع شده نگاهش کردم.

_ باز چیکار کردی هاله؟ نکنه به خاطر من رفته باشی مسمومش کرده باشی هوم؟

چپ‌چپ نگاهم کرد.

_ کم فیلم جنایی ببین تو رو خدا شهرزاد یه دقیقه دهنتو ببند تا من حرفمو بزنم.

کلافه لب گزیدم.

_بستم حالا حرفتو بزن برم بشینم سرکلاس بلکه این روز جهنمی تموم بشه.

قدمی نزدیکم شد و کنار گوشم جوری که انگار دارد رازی مگو را می‌گوید و نمی‌خواهد احدی آن را بشنود گفت:

_مهرسانا تاجیک و رضا شریفی رو کنار ابهری دیدم داشتن می‌رفتن اتاق جلسات طبقه‌ی بالا.


#از_تو_چه_پنهان_عاشقت_بودم
#سارا_انضباطی
#پارت_سی_و_هشتم

***


کوله‌ی رنگ و رو رفته‌ام را روی دوشم جابه‌جا کردم و با چهره‌ای درهم و بی‌حوصله به سمت پله‌های طبقه‌ی دوم دانشگاه رفتم.
دیروز تا ساعت شش یک بند توی کافه کار کرده و رو پا بودم و بعد هم که به خانه رفتم به اجبار مادرم مشغول تمیزکاری خانه شدم.
جوری مرا به کار گرفته بود که انگار تمام حرصش از مکالمه با تمنا خانوم و دعوایی که با او پشت تلفن کرده را با این تمیزکاری می‌خواست سر من دربیاورد.
یک نفر هم نبود که بگوید خب مادر من این تو بودی که اصرار کردی بگذارم به خواستگاری‌ام بیایند نه من.
با فکر به آن مردک بیشعور نفس پر حرصی کشیدم.
امروز انگار قرار نبود اعصاب من یک دم آرام بگیرد.
کلاس سه واحدی امروز که فکر به آن هم متشنجم می‌کرد کم بود حالا باید یاد آن مردک احمق خواستگار نشان هم میوفتادم.
قدم‌هایم به رسیدن به طبقه‌ی دوم کند شد.
انگار که دارم به قتلگاهم نزدیک می‌شوم.
پاهایم برای راه رفتن همراهی‌ام نمی‌کردند.
امروز با ابهری کلاس داشتم و این کلاس بعد از حرف‌های آن روزش و جایگزین کردن دختری که صرفا فقط خوشگل‌تر از من بود و یک هزارم تجربه‌ی من را نداشت عذاب الهی بود.
نه اینکه من زشت باشم ها نه... من از نظر خیلی‌ها چهره‌ای دلنشین و جذابی داشتم.
حتی آدم‌های بسیاری بارها بهم گفته بودند پوست زیادی روشنم و لپ‌هایی که گاه و بی‌گاه سرخ می‌شدند زیادی دلرباست.
به نظر خودم هم هر انسانی زیبایی‌های خودش را داشت و ما چیزی به اسم انسان زشت نداشتیم.
زیبایی و زشتی کاملا سلیقه‌ای بود.
یکی سبزه دوست داشت یکی بور... یکی زاغ یکی مشکی.
مهم این بود که به چشم خودت زیبا به نظر برسی و آنقدر اعتماد به نفس داشته باشی که همه محو سیرتت شوند.
اما خب با همه‌ی این حرف‌ها من شبیه استانداردهای زیبایی امروزی نبودم.
مثلا دماغم قوزی ملایم داشت و عروسکی نبود.
یا لب‌هایم پرتز نشده و معمولی بودند.
برعکس عسل که درست نقطه‌ی مقابل من بود و به قولی داف به نظر می‌رسید.
بارها اصرار کرده بود که من هم دستی به دماغم بکشم ولی خب من آنقدرها هم برایم مهم نبود و قوزم را دوست داشتم.
سرم را از افکار درهم و برهمم تکان دادم.
نفس عمیق دیگری کشیدم و وارد کلاس شدم.
هر کسی مشغول حرف با کناری‌اش بود و مثل همیشه این کلاس شلوغ بود.
چشم گرداندم تا هاله را پیدا کنم که دستم به ضرب و محکم به سمت در کشیده شد با چشم‌های گرد شده به هاله که مرا به سمت راهرو می‌کشید نگاه کردم و گیج پچ زدم:

_ چته؟!


شروع رمان "از تو چه پنهان عاشقت بودم"🤌🩷


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
بماند به یادگار آخرین کلیپ از رمان شبی‌درپروجا😍


بالاخره داستان حنا و الیاس قشنگمون هم با تمام دردها و سختی‌هاش به یه پایان شیرین رسید.
حنا و الیاسی که من خودم با خنده‌هاشون خندیدم و با گریه‌هاشون گریه کردم و با وجود ساختگی بودنشون توی ذهنم برام واقعی‌ترین بودند و خواهند بود.
مرسی از تمام مدتی که صبوری کردید و بدقولی‌های ابن بنده‌ی حقیر رو تحمل کردید.
حنا و الیاس برای همیشه توی قلب من موندگارن و برام جایگاه ویژه‌ای دارند و امیدوارم برای شما هم موندگار بشن.
این رمان اثر دوم من هستش و خب طبیعیه قلمم هنوز ضعف‌های زیادی داره ممنون می‌شم که ضعف‌هاش رو به بزرگی خودتون ببخشید و با انتقادات سازنده‌اتون باعث پیشرفتم بشید.

دوستتون دارم و امیدوارم عشقی به زیبایی گل سرخ نصیبتون بشه.

از فردا شب ادامه‌ی رمان "از تو چه پنهان عاشقت بودم" گذاشته می‌شه امیدوارم اونم مثل این رمان دوست داشته باشید چرا که یه عاشقانه‌ی خیلی قشنگ رو قراره براتون به تصویر بکشه🫣

لطفا کم و کاستی‌های من رو هم حلال کنید و به بزرگی خودتون ببخشید🌸
یا حق🤍


#part_550

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
#پارت_پایانی

صدای من پخش شد و من با صدای خودم خیره به چشم‌های الیاس خوندم، چشم‌هایی که دنیای من بود.

"عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من بخوام اونقدر زنده بمونم
باهات رویام رو تا اخر ببینم"

بغض رو توی نگاهش دیدم پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و من آهنگ رو که حرف دلم بود پچ زدم:
"_عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها ادمی هستی که هیچوقت
باهاش احساس تنهایی نکردم

تا از پیشت می‌رم دلتنگ میشم
مرورت میکنم هرم نفسهات
به هیچکی جز تو احساسی ندارم
به جز تو از خدا چیزی نمیخوام

تا وقتی تو رو دارم کنارم
چه فرقی میکنه کی هست و کی نیست
بگو داریم تو بیداری میبینیم
که بین دستهامون هیچ مانعی نیست

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من بخوام اونقدر زنده بمونم
باهات رویام رو تا اخر ببینم"

سرش و عقب کشید و با حالی غریب پیشونیم رو محکم بوسید.
_ ممنونم... ممنونم از این سورپرایز قشنگت.

پر از حس قشنگ نگاهش کردم و سرم رو جلو بردم و لبم رو به گوشش چسبوندم و پچ زدم:
_ سورپرایز اصلی این نیست.

گیج سر عقب کشید و نگاهم کرد.

"عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها ادمی هستی که هیچوقت
باهاش احساس تنهایی نکردم"

لب گزیدم و با حالی غریب خبری که خودمم دیروز فهمیده بودم رو دم گوشش پچ زدم:
_من حامله‌ام الیاس یه ماهمه.

نگاهش پر از بهت شد و صداش بین آهنگ گم شد و به گوش کسی نرسید.
_ حامله‌ای؟

لبخند زدم و اشکم چکید.
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
_ به نظرت چجوری به خانواده‌ات بگیم آقا سید قبل عروسی بابا شده؟ داری بابا می‌شی پسرحاجی سوپرمنم.

"پراز خوشحالی بی وقفه می‌شم
تا دستام توی دستای تو میره
شاید این لحظه باورکردنی نیست
که از خوشحالی من گریم می‌گیره"

بلند و بی‌وقفه خندید.
یه خنده‌ی پر از بغض خوشحالی.
حالش رو می‌فهمیدم.
سر جلو کشید و پیشونیش رو روی پیشونیم چسبوند و از همون فاصله خیره شد توی چشم‌هام.

"ببین تا پر شدم از نا امیدی
غمو از تو دلم بیرون کشیدی
دارم دنیا رو زیباتر میبینم
عجب جایی به داد من رسیدی

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من بخوام اونقدر زنده بمونم
باهات رویام رو تا اخر ببینم

عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها ادمی هستی که هیچوقت
باهاش احساس تنهایی نکردم"

با پایان آهنگ اشکش چکید و حرفش کنار گوشم خوشبختیمون رو کامل کرد و من تبدیل شدم به خوشبخت‌ترین زن جهان... زنی که با وجود همه‌ی پستی و بلندی‌ها مقاومت کرد و خدا خوشبختی رو بهش هدیه داد.
هدیه‌ای به وسعت عشق الیاس...
_ ازت یه دختر می‌خوام حنا یه دختر به خوشگلی و معصومی خودت.


و عشق همچون مرهمی بی‌مثال، پایانی برای تمام دردهاست...
پایان به وقت ۴:۲۱
۲۹مهرماه ۱۴۰۲
در پناه خدا باشید.




#part_549

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


جالب بود خیلی از مهمونا اومدن با من رقصیدن اما تمام مدت نگاه الیاس فقط خیره به من بود و هیچکس دیگه‌ای رو نمی‌دید.
چنان با حض من رو نگاه می‌کرد که من می‌تونستم برای نگاهش دیوونه بشم.
حوا چنان خوشحال بود که از من بیشتر ورجه وورجه می‌کرد و من خوب می‌دونستم نصف این خوشحالی برای ماست و نصفش برای اینه که خانواده‌ی سلیمان اجازه خواسته بودن بعد از عروسی ما بیان خواستگاری.
جالب بود اما حتی ثمین و مادرش هم اومده بودند و چقدر محترم بود این دختر که با ذوق بهم تبریک گفته بود و ذره‌ای حسادت از کلامش احساس نکردم.
انقدر رقصیدم که حتی فیلمبردار رو هم به خنده انداختم و خاله چپ‌چپ نگاهم کرد.
من اما دست بردار نبودم تا اینکه جانا بهم اشاره کرد و من منظورش رو فهمیدم.
از سن فاصله گرفتم و به سمت الیاس رفتم.
خندون نگاهم کرد.
_خسته نباشی دلبرک... من برم؟

ابرو بالا دادم.
_ کجا به سلامتی؟

عاجز نالید:
_ بذار برم حنا من هر چی بمونم کنترلم سخت‌تر می‌شه یهو دیدی پریدم اون وسط ماچ مالیت کردما.

ریزخندیدم و دستش رو کشیدم.
_بلندشو می‌خوام باهات برقصم.

چشم گرد کرد.
_ من عمرا بیام اون وسط ژانگولر بازی در بیارم.

خنده‌ام بلند شد و چشمک زدم.
_بیا ژانگولربازی نمی‌خواد سورپرایزم اون وسطه... رقصمونم دو نفره‌اس فقط کافیه دستت دور کمرم باشه.

مردد نگاهم کرد که با دلبری سر کج کردم.
_بیا دیگه جون حنا.

از جا بلند شد و همراهم اومد.
_ دیگه جونتو قسم نده زندگی...

به جانا اشاره زدم و اون فلش رو به دی‌جی داد و دی‌جی از همه خواهش کرد عقب وایسن تا عروس و دوماد رقص دو نفره‌اشون رو شروع کنند.
با هم وسط رفتیم.
دستش رو دور کمرم پیچیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و به دی‌جی اشاره کردم و چند لحظه بعد با دیدن چشم‌های پر از بهت الیاس خیره بهش با آهنگی که خودم خونده بودم و با کمک امیرعلی توی یه استودیو مخصوص امشب ضبط کرده بودم شروع به خوندن کردم.


دوستان درگاه فروش فایل رمان شبی در پروجا تا جمعه شب بازه و بعد از اون تا چند روز فایل فروخته نمی‌شه پس اگر فایل رو می‌خواید عجله کنید🩵
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡


#part_548

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


همه دونه‌به‌دونه جلو اومدند و شروع کردند به تبریک گفتن و جوری تبریکاتشون از ته دل بود که عمق خوشبختیم رو تکمیل می‌کرد.
حسام با عشق کنارم ایستاد و به آغوشم کشبد و دم گوشم پچ زد:
_امروز چنان حس خوشبختی می‌کنم که از حالا تا ته دنیا این لحظه رو یادم نمی‌ره... یادم نمی‌ره خواهرکوچولوم عروس شد و من خوشحال‌ترینم که انتخابش مردترین مردیه که دیدم... خوشبخت بشید با هم حنا و اگر یه روزی مشکلی برات پیش اومد یادت باشه همیشه داداشت مثل یه کوه پشتته.

سپس رو کرد به الیاس و جدی گفت:
_خوشبختش کن.

الیاس مطمئن سرتکون داد:
_از اینجا تا ته دنیا مخلصشم.

حسام عقب رفت و این‌بار نفر بعدی حاج بابا و آتا جالبیش این بود که هردوشون به الیاس هشدار دادند که یه وقت از گل نازک‌تر بهم نگه خوشحال بودم که مردی که مثلا پدربزرگم بود رو دعوت نکرده بودم و ازش بزرگتری نخواسته بودم چرا که با وجود حاج‌بابا و حسام و آتا به عنوان بزرگتر برام بس بود.
دونه‌به‌دونه با همه عکس گرفتیم و بعد به دلیل ذیق وقت عکاس شروع به گرفتن عکس‌های دوتایی کرد.
عروسی قاطی نبود و من به خواسته‌ی حاجی و الیاس احترام گذاشتم اما بزن و بکوب داشتیم و من دلم می‌خواست امشب برقصم.
انقدر برقصم تا به دنیا بفهمونم خوشبخت‌ترین آدم دنیا منم.
با ورودمون از همون اول می‌شد فهمید که اکثریت غریبه‌ان و من نمی‌شناسمشون.
همه یا فامیل الیاس بودن یا کسانی که خاله دعوتشون کرده بود و من حتی یک بار هم ندیده بودمشون.
الیاس سر به زیر با همه سلام کرد و با هم به تک‌تک میزها سر زدیم.
البته که چندتا از دوستان الیاس هم دعوت بودند که به قسمت مردونه رفته بودند.
مراسم جالبی بود... یه عده پوشیده و طرف دیگه کاملا بی‌حجاب انگار که آدم رو یاد فیلم خروس جنگی می‌نداخت.
تفاوت عقاید خانواده‌ها کاملا مشخص بود اما برای ما دوتا اصلا مهم نبود.
ما هر کدوم تا جایی که اذیت نشیم به عقاید هم احترام می‌ذاشتیم.
نه قرار بود من یک شبه عوض بشم و نه الیاس.
ما مکمل هم بودیم و هم رو همینجوری پذیرفته بودیم.
به سمت جایگاه عروس دوماد رفتیم و نشستیم.
الیاس بی‌قرار دستم رو فشرد.
خندون نگاهش کردم.
_حواسم بود عقد کردیم و سورپرایزتو نگفتیا.

لبخند پررنگی زدم.
_ صبر داشته باش عشقم.

ابرو بالا داد و به لب زیر دندونم اشاره کرد.
_ انقدر دلبری نکن حنا دست و بالم بسته‌اس شب میوفتم به جونتا.

_ قربون بی‌قراریات خب پسر حاجی سوپرمنم.

چپ‌چپ نگاهم کرد و با تأسف ساختگی سرتکون داد.
کمی بعد حنا و جانا اومدن و بلندم کردن تا برقصم.


#part_547

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


***

_به مبارکی و میمنت پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی... دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم برای بار سوم عرض می‌کنم
آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای سید الیاس طباطبایی به صِداق و مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه، یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات
و مهریه معین ضمن العقد و بقیه به تعداد چهارده سکهٔ طلای تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم که تماماً به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم. آیا بنده وکیلم؟

لبخند پر از ذوقی زدم و نگاهم رو از آیه‌ی روبه‌روم گرفتم.
آیه‌ای که برای من به معنای واقعی ثابت شده بود: «فانّ مع العسر یسرا»
نگاهم توی اتاق چرخوندم.
همه منتظر و لبخند به لب نگاهم می‌کردند.
آنام و آتا خاله و امیرعلی و نبات جانا و حسام و حوا و حاج‌بابا و سرورخانوم... ابراهیم و سولماز و امیررضا کوچولو.
همه و همه بودند.
نگاهم رو از چهره‌هاشون گذروندم و به الیاس رسوندم.
جای بابام و مامانم خالی بود اما این مرد برام جاشون رو پر که نه کمرنگ می‌کرد.
لبخندی به چهره‌ی منتظر و لبخند پررنگش دوختم و گفتم:
_ با اجازه‌ی برادرم و بزرگترهای جمع... به امضای قلبم و تایید عقلم هزاران بار بله.

صدای کل بلندی و دست زدن همزمان توی اتاق پیچید و لبخندم رو به آخرین حد خودش رسوند.
این‌بار عاقد از الیاس پرسید و اون بی‌قرار سریع و محکم بله رو گفت و بعد بی‌توجه به جمع دولا شد و پیشونیم رو بوسید.
دلم برای صدهزارمین بار براش لرزید.
چرا تکراری نمی‌شد؟
چه حسی بود این عشق که اگر هزاران هزاران بار هم معشوق می‌بوسیدت باز هم حسش رو به دنیا نمی‌دادی؟
حوا دوباره کل کشید و با همراهی نبات و جانا جیغ هیجان‌زده‌ای کشیدن.
خنده‌ام گرفت و بلند خندیدم.
از جا بلند شدیم.
برام مهم نبود که با خنده‌هام نشون بدم دارم از خوشی می‌میرم چون واقعا داشتم از خوشی می‌مردم.


#part_546

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


کمی فاصله گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
_ قربون دستات برم عروس خانوم... قربون نگاه بی‌قرارت که زن قشنگم.

دستم رو به قلبش چسبوند و ادامه داد:
_ ببین چجوری داره برات تند می‌زنه فتنه‌گر.

ریزخندیدم و با عشق سینه‌اش رو بوسیدم.
_ من فتنه‌گرم؟

به لحن پر کرشمه‌ام خندید و تنم رو به حصار تنش در آورد و روی تخت هلم داد.
تختی که ما خیلی زودتر از موعد افتتاحش کرده بودیم و این‌بار دیگه ساشا تاثیری روی من نذاشته بود عشق التیامم شده بود.
جیغ پرهیجانی کشیدم و الیاس پیرهنش رو از تنش بیرون کشید و روی تنم خیمه زد.
_ تو فتنه‌گری... فتنه‌گری که اینجوری با یه جمله با یه نگاه تنم رو داغ می‌کنه ولی از همه مهم‌تر تو نیمه‌ی دیگر منی... همون نیمه‌ای که خدا وعده داده برای همه وجود داره... تو یه تیکه از وجودمی... تو همونی که وقتی بخندی می‌خندم و با غمت دنیا رو به آتیش می‌کشم... تو برای منی حنا خانوم و من این بودنت رو با دنیا عوض نمی‌کنم.

دلم لرزید.
این مرد برای من عزیز بود.
انقدر عزیز که فکر می‌کردم عاشق‌تر نمی‌شم و عزیزتر نمی‌شه اما از صبح فهمیده بودم عزیزتر هم شده!
قبل از اینکه دوباره ببوستم پچ زدم:
_ فردا بعد از عقد یه کادوی ویژه برات دارم.

لبخند پررنگی زد و شیطون نگاهم کرد.
_ من از این به بعد هر شب کادو می‌خوام.

قهقهه‌ی بلندی زدم جوری که حس کردم ملائک هم از خنده‌ی منه غم دیده لبخند زدند.
_منظورم اون نیست دیوونه این هدیه ویژه‌اس یه چیزی که می‌شه بهترین هدیه‌ی عمرت.

کنجکاو نگاهم کرد و من برای پرت کردن حواسش پر از عشق جلو کشیدمش و لب‌هاش رو بوسیدم.
کمی بعد لباس‌هامون از تنمون خارج شد و ما تن عریانمون رو به جنگ تن هم فرستادیم... تنی که فقط با هم آروم می‌گرفت و این آرامش هیچوقت تکراری نمی‌شد.
فردا روز بزرگی بود... بهترین روز زندگیمون.


#part_545

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


این سه ماه مثل برق و باد گذشت و فردا عروسیمون بود .
عروسی‌ای که عروس و دامادش همه رو پیچونده بودند و بی‌خیال هزارتا هماهنگی که باید برای فردا انجام می‌شد به خونه‌اشون اومده بودند تا باهم خلوت کنن.
این روزها انقدر برای هم عطش داشتیم که هر هفته همه رو می‌پیچوندیم و میومدیم تا از تن هم سیراب بشیم و هر دفعه تشنه‌تر از قبل منتظر رابطه‌ی بعدی می‌شدیم.
انگار بالاخره می‌تونستیم با خیال راحت عشق‌بازی کنیم و خب از اون هفته تا امروز که یه روز به عروسی مونده چنان عطشی پیدا کرده بودیم که بی‌توجه به این که فردا عروسیه همه رو پیچونده بودیم و به بهانه‌ی خرید خورده ریز اومده بودیم خونه‌ی خودمون.
با حلقه شدن دست الیاس دور شونه‌ام لبخند پررنگی زدم و رژ رو از روی لبم فاصله دادم و روی میز گذاشتم.
_ حسام بود زنگ زده بود؟

سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و همونجا روی نبضم زمزمه کرد:
_آره.

حرارت تنم بالا رفت اما زمزمه کردم:
_ چی گفت؟

روی نبضم رو بوسید و بالاتر رفت و به گوشم رسید.
_ هیچی گفت شام خوردید حنا رو بیار بخوابه صبح سرحال باشه.

سربلند کرد و خیره بهم از توی آینه با خنده گفت:
_ الکی مثلا داداشت نمی‌دونه ما پیچوندیمش.

ریزخندیدم و پچ زدم:
_ بی‌حیا شدی سید... به دونستن داداش من می‌خندی؟

نوچ آرومی کرد و تنم رو به سمت خودش چرخوند.
با اون چشمپهای کهربایی خوشگل تنم رو توی اون لباس خواب کوتاه و صورتی رصد کرد و پچ زد:
_ به بی‌قراری خودم می‌خندم عروس خوشگلم.

چشم‌هاش رو بالا آورد و خیره بهم با لبخند گفت:
_ جدی جدی عروسم شدی رفتا.

با عشوه سر کج کردم.
_مگه بده؟

ابرو بالا انداخت.
_ نه کیه که بدش بیاد یه پری دریایی عروسش بشه حناخانوم.

لبخند عمیقی زدم و الیاس دولا شد و لبخندم رو بوسید.
بوسه رو با عشق عمیق کردم و دستم رو روی دکمه‌ی لباسش نشوندم و بازش کردم.


#part_544

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع

***


همیشه فکر می‌کردم اگر یه روز بحث ازدواج من و الیاس مطرح بشه اولین مخالف سرسخت ما سرور خانوم باشه اما عجیب اینکه اون سه ماه دوری الیاس و کوتاه نیومدنش چنان مادرش رو نرم کرده بود و مهر مادری بهش غلبه کرده بود که یک‌بار هم با رابطه‌ی ما مخالفت نکرد و بلکه با اعلام موافقت حاجی خوشحال شده بود.
حاجی‌ای که هیچی از حرف‌های اون روزمون به هیچکس حتی الیاس هم نگفت.
به الیاس گفته بود نخواسته روی دختر یتیم و مظلومی مثل من رو زمین بندازه و با هزار منت موافقتش رو اعلام کرد و هیچوقت نگفت که چقدر توی دلش به الیاس و کارهاش افتخار کرده.
هر چند که الیاس بارها از من پرسید حاجی چیزی می‌دونه و من هربار با دروغ مصلحتی جواب دادم نه.
زندگی انگار برای ما روی دور خوشبختیش افتاده بود و بالاخره روی بد زندگی رو گذرونده بودیم و بدبختی پشتش رو به ما کرده بود.
خانواده‌ی طباطبایی با عزت و احترام اومده بودند خواستگاریم.
خواستگاری‌ای که حسام و امیرعلی و خاله همه‌کاره بودند و هر چی گفتند حاجی قبول کرد و هر دو با رضایت دو طرف قول و قرار عقد و عروسی گذاشتیم.
من دلم یه عقد ساده می‌خواست اما سرور خانوم اصرار کرد که آرزوشه عروسی پسرش رو ببینه و خاله هم گفت امیرعلی عروسی نگرفته و دوست داره من بگیرم و نذارم آرزو به دل بشه.
امیرعلی هم پابه‌پای حسام برام برادری کرده بود... امیرعلی دوست داشتنی‌ای که اون شب بی‌خبر از حسام و الیاس سرهنگ رو خبر کرده بود و باعث نجات جون ما شده بود و ما رو مدیون خودش کرده بود.
منم وقتی دیدم همه عروسی می‌خوان و آدم مخالفت با خوشی های خانواده‌ام نبودم پس ناچار قبول کردم.
خریدهای عروسی چنان پرزرق و برق گذشت که خودمم باورم نمی‌شد.
من رسما اون وسط مترسک بودم و خاله و سرورخانوم و حوا همه‌چی رو از بهترینا می‌خریدند.
تنها چیزی که این وسط انتخاب خودمون بود حلقه‌امون بود که همراه الیاس دوتایی رفتیم مغازه و از ابراهیم گرفتیم.
حلقه‌ای ساده اما جذاب که همونجا دستمون کردیم و قسم خوردیم که هیچوقت درش نیاریم و این بین از خواستگاری تا خریدها سه ماه طول کشید. یعنی درست شش ماه از مرگ ساشا و کابوس همیشگیم گذشته بود.
من و الیاس همه‌ی این سه ماه رو خونه‌ی خانواده‌امون بودیم و بعضی روزها به خونه‌ی خودمون میومدیم و دوباره می‌رفتیم.
خونه‌ای که جدید گرفته بودیم و وسیله‌هاش رو با سلیقه‌ی خانواده‌ها خریده بودیم.
الیاس پول سهامش رو بالاخره گرفته بود و یه هزاری هم برای خرید خونه‌امون از کسی نگرفت.


خوش آمدید🩷

شما با بنرهای واقعی عضو شدید🐳

شروع رمان شبی در پروجا:
https://t.me/peranses_eshghe/100587

شروع رمان از تو چه پنهان عاشقت بودم:
https://t.me/peranses_eshghe/119025

آیدی ادمین برای خرید فایل رمان شبی در پروجا:
@samne77


#part_543

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


همه‌چیز... حتی یک کلمه هم از گذشته جا ننداختم و این مرد تمام طول حرف زدنم ذکر گفت و نگاهم کرد.
گاهی سرخ شدن صورت و برآمدگی رگ گردنش رو دیدم اما باز هم چیزی نگفت و گوشش رو به من سپرد و حالا دقایق پشت هم می‌گذشت و باز هم چیزی نمی‌گفت.
غذا یخ کرد... من لرز.
اخم‌هاش چنان در هم بود که داشتم به غلط کردن میوفتادم.
خدایا جلوی الیاس رو نگیره داشتم؟ کاش انقدر هول هولکی عمل نمی‌کردم.
ناگهان از جا بلند شد و رو به من گفت:
_ پاشو.

ترسیده نگاهش کردم که با اطمینان به در اشاره کرد.
می‌خواست بندازتم بیرون؟ نگه نجسم جلو همه آبرومو ببره؟
نزنه زیر قسمش؟
خدایا خودت به فریادم برس.
با قدم‌های لرزون پشتش راه افتادم.
از اتاق خارج شد و دستم رو گرفت.
متعجب نگاهش کردم که دوباره همون نگاه با اطمینان رو بهم دوخت و این‌بار یه لبخند هم چاشنیش کرد.
به سمت ویترین رفت و منم با خودش کشوند.
و بعد صداش چنان شوکی به من وارد کرد که هیچوقت اون جمله و لحن رو از یاد نمی‌برم.
_ حامد بپر چندتا سرویس قشنگ بیار چشم روشنی عروسم که به مغازه‌امون نور بخشیده.

قلبم پر تپش‌تر از همیشه کوبید.
الحق که این مرد پدر الیاس بود و من از اون لحظه به بعد اندازه‌ی پدر خودم دوستش داشتم.
بغض توی گلوم بالاخره شکست و من بی‌توجه به مشتریا و بی‌توجه به شاگرد مغازه و ابراهیم خودم رو جلو کشیدم و این مرد رو بغل کردم.
_ ممنونم... ممنونم که ناامیدم نکردید.

سرم رو بوسید و پچ‌پچش وجودم رو نوازش کرد.
_از این به بعد دخترمی... خوش اومدی به خانواده‌ی ما باباجان.

و درست همه‌چیز همینقدر ساده حل شد و من فهمیدم گاهی حرف راست اونم به آدم درست می‌تونه سریع‌ترین راه برای برداشتن موانع باشه.
اونم مانعی به بزرگی حاج سیف‌الدین که الیاس نتونسته بود حتی باهاش حرف بزنه و من با گفتن حقیقت جایگاه عروسش رو به دست آوردم.
شاید بعد از مدت‌ها این عاقلانه‌ترین تصمیم زندگی بود.


پارت جدید🤭
دوستان از شنبه ادامه‌ی رمان از تو چه پنهان عاشقت بودم گذاشته می‌شه چند روز نذاشتم تا پارتای پروجا به آخر برسه که تقریبا تا هفته‌ی دیگه پروجا کاملا تمام می‌شه و پارتاش پاک می‌شه پس اگر نخوندید عجله کنید اگرم فایلش رو می‌خواید به آیدی ادمین پیام بدید🩷
شروع رمان شبی در پروجا:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شروع رمان از تو چه پنهان عاشقت بودم:
https://t.me/peranses_eshghe/119025
آیدی ادمین:
@samne77


#part_542

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


روی مبل تقریبا افتادم.
دست‌های لرزونم رو توی هم جمع کردم و پچ زدم:
_ اومدم باهاتون حرف بزنم.

نگاهم کرد یه نگاه عادی.
_ چایی می‌خوری؟

لب گزیدم.
_ نه ممنون.

تلفن رو برداشت.
_ ناهار که نخوردی؟

بعد بدون اینکه منتظر من باشه به فرد پشت خط گفت:
_ بگو حامد بره از جوان دوتا چلوکباب بگیره بیاره با مخلفات.

گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت:
_ تا تو بگی ناهار هم اومده.

لحنش پدرانه بود.
زمخت بود، اخم داشت اما لحنش پدرانه بود و من اصلا انتظار این برخورد رو نداشتم و حالا می‌فهمیدم این مرد هم می‌تونه عین پسرش من رو آچمز کنه.
ابروهام بالا رفت و گلو صاف کردم.
_من... من زیاد نمی‌مونم... راستش... راستش اومدم راجع به الیاس حرف بزنم.

جدی نگاهم کرد و سرتکون داد.
_الیاس خودش زبون داره منم بارها و بارها گفتم نمی‌خوام حرفاشو بشنوم... حرفایی که زنم و آتا و آنام بارها بهم گفتن چیزی رو عوض نمی‌کنه.

آه کشید.
_ چیزی از دروغگویی پسرم کم نمی‌کنه.

از جا بلند شدم و روی صندلی جلوی میز نشستم.
سر کح کردم و خیره بهش با لحنی که لرزش داشت اما مصمم بود گفتم:
_ شاید چون نمی‌دونید پسرتون چه قهرمانیه... نمی‌دونید اونی که بهش می‌گید دروغگو چه فرشته‌ایه و چجوری منه مرده رو زنده کرده.

یه قطره از چشمم چکید و گفتم:
_حاج‌اقا شما اگه می‌دونستید پسرتون برای من چیکارا کرده به جای این حرف با غرور خیره‌اش می‌شدید.

چشم ریز کرد و کنجکاوی بهش غلبه کرد.
_چی می‌خوای بگی دخترجون؟

لب تر کردم.
_می‌خوام براتون به قصه بگم یه قصه‌ی پر غصه اما قبلش می‌خوام چیزهایی که می‌گم همینجا چال بشه و هیچوقت به روی الیاس نیارید که می‌دونید... می‌خوام... می‌خوام به خدایی که یه روزی بهش کافر بودم اما حالا مومن و ممنونشم قسم بخورید.

_چی می خوای بگی دخترجان؟

_ قسم بخورید و بعد من همه‌چیز رو بهتون می‌گم.
***

نگاهش دقایق زیادی بود که به ساعت خیره مونده بود.
حتی وقتی که ابراهیم غذاها رو آورد و روی میز چید و رفت یک ثانیه هم نگاهش نکرده و فقط خیره به ساعت با تسبیحش ور می‌رفت.
عجیب بود اما تمام طول حرف زدن من یک کلمه هم حرف نزده بود و من همه‌چیز رو گفته بودم.


#part_541

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع

***

قدیما وقتی اسم حجره‌ی طلا فروشی به گوشم می‌خورد تصورم یه جای کوچیک و قدیمی توی راسته‌ی طلا فروشا بود پر از طلاهای زرد.
یه مغازه با یه صاحب شکم گنده و پرچونه اما حالا تمام تصوراتم به هم ریخته بود.
من توی حجره‌ی حاج سیف‌الدین بودم.
حجره‌ای که قبل از اون برای آتا بود و حالا کل امورش رو حاجی رتق و فتق می‌کرد و آتا به ححره‌ی فرش فروشی رسیدگی می‌کرد.
اینجا یه مغازه‌ی بزرگ بود با ویترین‌هایی که انواع و اقسام طلا و جواهر رو داشت.
ابراهیم با دیدنم اونم با مانتوی جلوباز و شالی که آزادانه روی سرم بود هیچ واکنش بدی نشون نداد بلکه با احترام برخورد کرد و جوری که آتا باهاش هماهنگ کرده بود تعارف کرد بشینم. و خب چه خوب که من خودم رو مجبور نمی‌کردم به خاطرشون خودمو تغییر بدم.
ابراهیم انقدر اقامنشانه برخورد کرد که گل از گلم شکفت.
حتی یه بار بین حرف‌هاش بهم گفت زنداداش و منو تا مرز ذوق مرگ شدن برد.
این رفتارش چنان برام خوشایند بود که خودمم باورم نمی‌شد اون ابراهیم همیشه اخمو و سر به زیر انقدر قشنگ برخورد کنه.
انگار دیگه من رو جز خانواده می‌دونست که حتی بهم لبخند هم زده بود.
آتا حاجی رو از مغازه بیرون برده بود و با رفتنش من داخل شده بودم و با راهنمایی ابراهیم به اتاق پشت مغازه جایی که برای حساب کتاب‌ها و استراحت بود رفتم و ته اتاق روی مبلی که با فاصله‌ی زیاد روبه‌روی میز بود نشستم و منتظر برگشت حاجی شدم.
نمی‌دونستم تصمیمم درسته یا نه اما باید باهاش حرف می‌زدم.
شاید همه‌چیز بدتر می‌شد.
اما یه ایمان قبلی ته دلم می‌گفت پدری که الیاس رو تربیت کرده بعد از شنیدن حرف‌هام دست رد به سینه‌ام نمی‌زنه.
امروز به اینجا اومده بودم تا حرف بزنم.
بدون اجازه یا خبر دادن به الیاس می‌خواستم با حاجی حرف بزنم و بخوام بمونه بین خودمون حرف‌هایی که قراره رد و بدل بشه.
حرف‌هایی که گفتنی نبود اما من حاضر بودم به خاطر الیاس به زبون بیارمشون.
با صدای باز شدن در بی‌هوا پریدم و خیره شدم به مردی که با فکری مشغول در رو بست و به سمت میز رفت.
انقدر حواسش پرت بود که حتی متوجه‌ی من نشد.
لب گزیدم و با استرس پچ زدم:
_سلام.

شوکه سر بلند کرد و نگاهش خیره موند روی من.
اخم کرد.
_ علیک سلام.

نشست روی صندلیش.
منتظر بودم بیرونم کنه اما خب اون پدر الیاس بود و من می‌دونستم به مهمون بی‌احترامی نمی‌کنه.
_ بشین دخترجان.


#part_540

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


سه ماهی که بین خونه‌ی حسام و الیاس در تردد بودم و حسام می‌گفت تا دائمی نشدم اجازه موندن کامل ندارم و باید در رفت و آمد باشم.
سه ماهی که الیاس به هر دری زده بود تا حاجی رو نرم کنه و همه حتی سرور خانوم کوتاه اومده بودند الا حاجی.
الیاس هیچی از گذشته‌ی من بهشون نگفته بود.
فقط گفته بود من ایتالیا زندگی می‌کردم و با الیاس همونجا آشنا شدم و به خاطر کدروتی که بین من و برادرم وجود داشته مجبور شدم چند وقتی خونه‌ی آنام زندگی کنم تا مشکلم حل بشه.
بعدم مهرم به دلش افتاده با رضایت خودم بهش محرم شدم.
اصلا همین جمله باعث شده بود که حاجی سرناسازگاری بذاره و بگه بچه‌ای که من بزرگ کردم بدون اجازه‌ی بزرگتر دختر مردم رو نمی‌بره توی خونه‌اش... بچه‌ای که من بزرگ کردم دروغ نمی‌گفت... و هزار تا حرف دیگه.
بارها از الیاس خواسته بودم که راستش رو بگه اما الیاس هر بار مثل امروز من رو از گفتن حقیقت منع کرده بود.
آه کشیدم‌.
تازه ساعت دوازده ظهر بود.
الیاس به خواب رفته بود اما من بیدار بودم.
خودم رو از حصار آغوشش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم.
من نمی‌تونستم خانواده‌اش رو ازش بگیرم.
اونم الیاس که نشون نمی‌داد اما جونش به جون حاجی وصل بود‌.
خم شدم و بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم.
تند تند حاضر شدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
طبق نقشه‌ای که داشتم شماره‌ی آنام رو گرفتم.
_ جانم مادر؟

_ جونتون بی‌بلا من راه افتادم همه‌چی آماده‌اس؟

نفس پر استرسش به گوشم خورد.
_ اره مادر آماده‌اس برو خدا به همراهت.


#part_539

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


نگاهم رو به انگشتر دُرّ نجف درون دستش دوختم و لب زدم:
_ من جواب هیچکدوم از چراهایی که گفتی رو نمی‌دونم اما یه چیزی رو خیلی خوب می‌دونم... تو با همه فرق داری، با همه‌ی مردهایی که دیدم... تو اصلا با کل عالم و آدم فرق داری، هر چی باشه تو پسرحاجیِ سوپرمن خودمی! من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم.تو معجزه‌ی زندگی منی... تو رنگ زندگی حنای بی‌رنگتی.

_ولی من جواب این چراها رو همین الان بهت دادم... من دوستت دارم... عاشقتم حنا... اینکه حاجی این رو بفهمه تنها چیزیه که می‌خوام. دلم می‌خواد این عذاب وجدان تموم بشه و تو و خانواده‌ام رو با هم داشته باشم. هر چند که بودن تو خودش درمونه.

پلک بستم و بوسه‌ای روی سبنه‌اش نشوندم.
_ درست می‌شه... درست می‌شه الیاس مثل همه‌چیزای دیگه‌ای که درست شد همون جور که حسام تو رو یه قهرمان می‌بینه باباتم یه روز می‌فهمه.

نفس تندی کشید.
_هیچوقت حنا... هیچوقت نمی‌خوام خانواده‌ام از اون کثافت چیزی بدونن... نمی‌خوام بدونن و بد نگاهت کنن... اونم تویی که از برگ گل پاک‌تری و من با دنیا عوضت نمی‌کنم. می‌خواد طول بکشه کنار اومدنه حاجی طول بکشه من به احدی اجازه نمی‌دم بد نگاهت کنه... فقط چند هفته‌ی دیگه صبر می‌کنم اگه کوتاه نیاد به حرمت خودت و برادرت هم که شده عقدت می‌کنم و با عزت و احترام نگهت می‌دارم نه اینجوری که یه شب اینجایی دو شب خونه‌ی داداشت.

تلخ‌خندیدم.
_ حاجی مشکلش منم... می‌گه من گناه بودم برات... دردش منیم که با خودم دروغ آوردم و شدم دروغ زندگیت.

فرق سرم رو بوسید و کنار گوشم با اطمینان و جدیت پچ زد:
_به قول فروغ گنه کردم گناهی پر ز لذت... تو اگه گناهی چه گناه شیرینی هستی دلبر... تو اگه گناهی من جهنمو به جون می‌خرم تا تو بهشت آغوش تو حل بشم.

لبخند روی لبم لونه کرد.
این مرد پیغمبر من بود و من بهش مومن شده بودم.
دلم از لحنش گرم شد.
اینکه اینجوری پشتیبانم بود برام بزرگترین نعمت دنیا بود.
سه ماه از اون اتفاقات تلخ گذشته بود.
سه ماهی که مرگ ساشا برامون مثل معجزه عمل کرده بود و چقدر من آروم گرفته بودم وقتی که چشم باز کردم و حسام گفت:
_ ساشا مرده.

Показано 20 последних публикаций.