.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 189 "
-باید خودتون ببینید زود باش سعید جان
سعید خودش رو بالا کشید و منم برگشتم و لباس رو بهش دادم . سعید با تعجب بهم نگاه میکرد منم استرس وجودم رو گرفته بود اگه محمد اونجا نباشه چی ؟؟
اگه گلی اشتباه کرده باشی چی همش داشتم با خودم اینطوری فکر میکردم . خان لباس رو پوشید و بعد با همون استرسی که داشتیم از اتاق اومدیم بیرون .
خان با صدای تقریبا بلندی گفت :
_ باید کیو ببینم زلیخا این وقت شب چیشده !؟
خودم رو کشیدم جلو و گفتم :
^هیس آرومتر خان الان متوجه میشید بدون حرف دنبالم بیایید لطفا .
خان سری تکون داد و باشهای گفت .
فانوسی که دستم بود رو بالا گرفتم و بعد سمت اتاق پریسیما حرکت کردم
فقط منو خان داشتیم سمت پریسیما میرفتیم به گلی گفته بود تو اصلا خودت رو نشون نده .
به اتاق پریسیما که رسیدیم دوتامون ایستادم . سعید هنوز هم براش سوال پیش اومده بود که چرا اومدیم اینجا .
برگشتم سمتش فانوس رو دادم دستش و با صدای آرومی گفتم :
_وارد شو !!
-زلیخا برای چی ...
-هیس گفتم حرف نزن فقط وارد شو !
خان باشهای گفت و بعد دستش رفت سمت دستگیره یه لحظه گفتم شاید در رو قفل کرده باشند نفس تو سینهام حبس شد .
اما خان دستگیره رو کشید و در باز شد . همون موقع بود که نفس راحتی از دهنم خارج شد .
صدای آه و نالهی پریسیما داشت میاومد حالم بهم خورد زنیکه کثیف !
سعید در رو کامل باز کرد و وارد اتاق شد .
منم پشت سرش حرکت کردم . نمیخواستم تنها بذارمش . وقتی وارد اتاق شدیم دیدم پریسیما و محمد لخت تو بغل هم دیگهان و دارند کثافت کاری میکنند .
سعید با ناباوری و شوکه به اون صحنه خیره شده بود .
محمد با ترس برگشت و به سعید خیره شد سعید تیر بعدی رو هم خورد... دیدم در حال پس افتادنه ... پس از پشت کمرش رو گرفتم .
محمد سریع از روی پریسیما بلند شد و با ترس کنارش نشست
سعید نیشخندی زد :
_شبهایی که میگفتی کار داری ، کارت این بود محمد !؟ میاومدی آه و نالهی زن منو بلند میکردی باهاش عشق و حال میکردی آره !!
-خان بد متوجه شدید ... بذارید من توضیح بدم .
-خفه شو بیشرف... نمیخوام هیچی بشنوم حیف اون همه محبتی که به توی نامرد بی وجدان کردم عین برادرم دوستت داشتم بعد تو اینطوری از پشت به من خنجر زدی دیگه تا آخر عمرم به هیچکس اعتماد نمیکنم .
نگاهی به پریسیما انداخت صورتش تو هم جمع شد :
_و تو !! از همون اولم وقتی دیدمت حس خوبی بهت نداشتم با اینکه زیبایی خیره کنندهای داشتی اما حالو میفهم از ذات کثیفت بود که هیچ وقت حس خوبی بهت نداشتم
توام لیاقت قلب منو نداشتی هیچ جوره نمیتونستم تو قلبم راهت بدم شاید دلم میدونست چه لجنی هستی !
الان نوبت من بود که حرف بزنم :
_خان تازه حاملهام هست از همین محمد باید هر چه سریعتر این دوتا زناکار رو به تقاص کارشون برسونید .
سعید برگشت سمتم و گفت :
_از کجا میدونی که حاملهاس زلیخا !؟
- یکی از خدمتکارا وقتی امروز داشتند حرف میزنند صداشون رو شنیده خان
خان دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه رفت سمت محمد دستش رو مشت کرد و مشت محکمی توی صورتش زد
محمد روی زمین پرت شد ، سعید هم روی بدنش نشست پشت سر هم فحشش میداد و مشت حوالهاش میکرد .
من نرفتم جلو که جلوش رو بگیرم بنظرم حقش بود مردک بی صفت کثیف!
پریسیما ولی با اون بدن لختش خودش رو بالا کشید و با جیغ رفت سمت خان و گفت:
_ولش کن کشتیش عوضی ولش کن !!
سلیطهی خراب به شوهر من میگفت عوضی . اینجا دیگه نتونستم این خراب رو تحمل کنم رفتم سمتش و از پشت موهاش رو گرفتم و به شدت کشیدم جیغی کشید و دستی روی موهاش گذاشت با حرص غریدم :
_ عوضی تویی خراب دوهزاری !! فکر کردی اینجا ولایت خودته که برای هرکی پاهاتو بدی بالا کسی ام نفهمه نه اینجا پوست از سرت میکنند عوضی حالا گمشو اونجا دهنتم ببند....
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 189 "
-باید خودتون ببینید زود باش سعید جان
سعید خودش رو بالا کشید و منم برگشتم و لباس رو بهش دادم . سعید با تعجب بهم نگاه میکرد منم استرس وجودم رو گرفته بود اگه محمد اونجا نباشه چی ؟؟
اگه گلی اشتباه کرده باشی چی همش داشتم با خودم اینطوری فکر میکردم . خان لباس رو پوشید و بعد با همون استرسی که داشتیم از اتاق اومدیم بیرون .
خان با صدای تقریبا بلندی گفت :
_ باید کیو ببینم زلیخا این وقت شب چیشده !؟
خودم رو کشیدم جلو و گفتم :
^هیس آرومتر خان الان متوجه میشید بدون حرف دنبالم بیایید لطفا .
خان سری تکون داد و باشهای گفت .
فانوسی که دستم بود رو بالا گرفتم و بعد سمت اتاق پریسیما حرکت کردم
فقط منو خان داشتیم سمت پریسیما میرفتیم به گلی گفته بود تو اصلا خودت رو نشون نده .
به اتاق پریسیما که رسیدیم دوتامون ایستادم . سعید هنوز هم براش سوال پیش اومده بود که چرا اومدیم اینجا .
برگشتم سمتش فانوس رو دادم دستش و با صدای آرومی گفتم :
_وارد شو !!
-زلیخا برای چی ...
-هیس گفتم حرف نزن فقط وارد شو !
خان باشهای گفت و بعد دستش رفت سمت دستگیره یه لحظه گفتم شاید در رو قفل کرده باشند نفس تو سینهام حبس شد .
اما خان دستگیره رو کشید و در باز شد . همون موقع بود که نفس راحتی از دهنم خارج شد .
صدای آه و نالهی پریسیما داشت میاومد حالم بهم خورد زنیکه کثیف !
سعید در رو کامل باز کرد و وارد اتاق شد .
منم پشت سرش حرکت کردم . نمیخواستم تنها بذارمش . وقتی وارد اتاق شدیم دیدم پریسیما و محمد لخت تو بغل هم دیگهان و دارند کثافت کاری میکنند .
سعید با ناباوری و شوکه به اون صحنه خیره شده بود .
محمد با ترس برگشت و به سعید خیره شد سعید تیر بعدی رو هم خورد... دیدم در حال پس افتادنه ... پس از پشت کمرش رو گرفتم .
محمد سریع از روی پریسیما بلند شد و با ترس کنارش نشست
سعید نیشخندی زد :
_شبهایی که میگفتی کار داری ، کارت این بود محمد !؟ میاومدی آه و نالهی زن منو بلند میکردی باهاش عشق و حال میکردی آره !!
-خان بد متوجه شدید ... بذارید من توضیح بدم .
-خفه شو بیشرف... نمیخوام هیچی بشنوم حیف اون همه محبتی که به توی نامرد بی وجدان کردم عین برادرم دوستت داشتم بعد تو اینطوری از پشت به من خنجر زدی دیگه تا آخر عمرم به هیچکس اعتماد نمیکنم .
نگاهی به پریسیما انداخت صورتش تو هم جمع شد :
_و تو !! از همون اولم وقتی دیدمت حس خوبی بهت نداشتم با اینکه زیبایی خیره کنندهای داشتی اما حالو میفهم از ذات کثیفت بود که هیچ وقت حس خوبی بهت نداشتم
توام لیاقت قلب منو نداشتی هیچ جوره نمیتونستم تو قلبم راهت بدم شاید دلم میدونست چه لجنی هستی !
الان نوبت من بود که حرف بزنم :
_خان تازه حاملهام هست از همین محمد باید هر چه سریعتر این دوتا زناکار رو به تقاص کارشون برسونید .
سعید برگشت سمتم و گفت :
_از کجا میدونی که حاملهاس زلیخا !؟
- یکی از خدمتکارا وقتی امروز داشتند حرف میزنند صداشون رو شنیده خان
خان دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه رفت سمت محمد دستش رو مشت کرد و مشت محکمی توی صورتش زد
محمد روی زمین پرت شد ، سعید هم روی بدنش نشست پشت سر هم فحشش میداد و مشت حوالهاش میکرد .
من نرفتم جلو که جلوش رو بگیرم بنظرم حقش بود مردک بی صفت کثیف!
پریسیما ولی با اون بدن لختش خودش رو بالا کشید و با جیغ رفت سمت خان و گفت:
_ولش کن کشتیش عوضی ولش کن !!
سلیطهی خراب به شوهر من میگفت عوضی . اینجا دیگه نتونستم این خراب رو تحمل کنم رفتم سمتش و از پشت موهاش رو گرفتم و به شدت کشیدم جیغی کشید و دستی روی موهاش گذاشت با حرص غریدم :
_ عوضی تویی خراب دوهزاری !! فکر کردی اینجا ولایت خودته که برای هرکی پاهاتو بدی بالا کسی ام نفهمه نه اینجا پوست از سرت میکنند عوضی حالا گمشو اونجا دهنتم ببند....
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.