#part140
#رهام
انقدر روبهرو شدن با ترانه برام سخت بود که اصلا دلم نمیخواست خونه برم! اگه به خودم بود یه هفتهء دیگه هم با همون دو، سه دست لباس تو شرکت سر میکردم تا پام به خونه نرسه...
شاید اون از همهچیز بیخبر بود، اما حالا که من میدونستم چه گندی به زندگیش زدم دیگه روی نگاه کردن توی چشمهاشو نداشتم! چرا همون موقع که برای اولین بار پسم زد و جواب رد به احساساتم داد، بیخیالش نشدم و نرفتم پی زندگیم؟ چرا هم خودم و هم اونو اذیت کردم؟ اگه وضع الان زندگیمون اینه، مقصر اول و اخرش بیشک خودمم!
فکر میکردم میتونم خوشبختش کنم و هیچوقت نخواستم قبول کنم که اون فقط کنار کسی که دوسش داره خوشبخت میشه...
دلم میخواست آینههای ماشینم رو بشکنم تا نگاهم به خودم نیفته! حالم از خودم بهم میخورد و حتی از صدای نفسهام هم متنفر بودم...
تنها آرزوم این شده بود که با مرگ تقاص همهچیز رو پس بدم! غافل از تمام عالم، شب بخوابم و دیگه هیچ صبحی در کار نباشه!
دستی به صورتم کشیدم و فرمون رو چرخوندم؛ گوشهای پارک کردم و نگاه گذرایی به اطراف انداختم. از صبح توی خیابونها گشته بودم و فقط دنبال بهونهای بودم که خونه نرم...
آپارتمان رو از نظر گذروندم و ماشین رو نامطمئن ترک کردم.
به یه حمام حسابی نیاز داشتم و یه خواب طولانی! ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود و گرمای هوا واقعا اذیت کننده بود! طرف در خونه قدم برداشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم. به قدری بدنم کوفته بود که حتی راه رفتن هم برام دشوار بود.
خودم رو به آسانسور رسوندم و بلافاصله سوار شدم. دکمهای که به طبقهء مورد نظرم مربوط میشد رو فشار دادم و منتظر ایستادم. موهای آشفتهام رو با یه حرکت از توی پیشونیم کنار زدم و به محض توقف آسانسور، طرف آینه چرخیدم.
انقدر نامرتب بودم که خدا خدا میکردم ترانه خواب باشه و منو اینطوری نبینه!
نفس کلافهای کشیدم و سعی کردم خودم رو برای هر واکنشی از جانب ترانه آماده کنم. کاش لااقل اینبار گیر بیخود نمیداد و اعصاب داغون من رو تحریک نمیکرد! مخصوصا الان...
کلید رو توی قفل در گذاشتم، اما صدای زنگ موبایلم بلند شد و حواسم رو پرت خودش کرد. کلید رو در همون حالت رها کردم و موبایلم رو از توی جیبم بیرون کشیدم. بدون توجه به شمارهای که روی صفحه نمایان شده بود، تماس رو وصل کردم و چند قدم از در فاصله گرفتم.
صدای همون دختری که ظاهرا پرستار بیمارستان بود توی گوشم پیچید و همین کافی بود تا حرفهاش دوباره به یادم بیان.
پلکهامو با عصبانیت روی هم فشردم و از بین دندون های چفت شدهام غریدم:
- خانوم محترم! من چندبار باید یه چیزو بهتون بگم؟ بابای من زندست... هنوز داره نفس میکشه! چطور اجازه بدم دستگاه هارو ازش جدا کنید؟
- لطفا یه لحظه به حرفهای من گوش کنید، وضعیت پدر شما یک ساله که هیچ تغییری نکرده! بیمارستان بیشتر از این نمیتونه مسئولیت همچین بیماری رو بر عهده بگیره.
طوری بحث میکرد که انگار بابای من مرده! کارد که هیچ، شمشیر هم بهم میزدن خونم در نمیومد! از عصبانیت توانایی انجام هرکاری داشتم! من غیر از بابام کیو داشتم که حالا بذارم اینطوری اونم ازم بگیرن؟!
نمیدونم از سکوتم چه برداشتی کرد که با لحنی ملایمتر از قبل، گفت:
- لطفا اگه امکانش هست تشریف بیارید بیمارستان با دکترشون صحبت کنید.
موبایل رو از گوشم دور کردم و به دیوار تکیه دادم. خدایا لج کردی با من؟ اوضاع من رو نمیبینی مگه؟ مشکلات از در و دیوار دارن آوار میشن روی سرم! مگه من چقدر تحمل دارم؟ پاهای نیمه جونم رو به جلو حرکت دادم کلیدم رو از روی در برداشتم. دوست داشتم اول از همهء اینها یکبار دیگه ترانه رو بغل بگیرم و دردهامو برای چندثانیه هم که شده فراموش کنم، منتها هیچ صدایی از داخل خونه نمیومد و فکر اینکه خوابه، رفتن رو ترجیح دادم.
بیخیال آسانسور شدم ک پلههارو با عجله پشت سر گدآشتم. سوار ماشینم شدم و سمت مقصد راهی شدم.
سرعت بالایی که داشتم باعث شد مسیر یک ساعته رو تو نیم ساعت طی کنم!
به بیمارستان که رسیدم سمت پذیرش حرکت کردم، ولی صدایی که از پشت سر بهم رسید باعث شد بایستم. نگاهی به آدم پشتم انداختم که متوجه حضور دکتر مخصوص بابا شدم.
دستشو سمتم دراز کرد و پشت کمرم قرار داد.
- سلام رهام جان، معذرت میخوام تا اینجا کشوندمت ولی مجبور شدم... خواستم راجب وضعیت پدرت باهات صحبت کنم.
دوباره کوهی از غم روی سرم آوار شد!
ادامه داد:
- ببین پسرم، یک سال و خوردهای میشه که وضعیت پدرت هیچ تغییری نداشته! امید تا یه حدی خوبه، ولی امید بیش از اندازه و دور از واقعیت اصلا خوب نیست!
با فشاری که به پشتم وارد کرد، همراهش قدمی به جلو برداشتم.
- تو این بیمارستان به این بزرگی یه تخت هم یه تخته! ما بیمارهای خیلی بدحال داریم که زندن... نفس میکشن و یه تخت خالی پیدا نمیکنن تا بستری شن! رهام، پدر تو دوباره از اون تخت بلند نمیشه! از همون روزی که تصادف
#رهام
انقدر روبهرو شدن با ترانه برام سخت بود که اصلا دلم نمیخواست خونه برم! اگه به خودم بود یه هفتهء دیگه هم با همون دو، سه دست لباس تو شرکت سر میکردم تا پام به خونه نرسه...
شاید اون از همهچیز بیخبر بود، اما حالا که من میدونستم چه گندی به زندگیش زدم دیگه روی نگاه کردن توی چشمهاشو نداشتم! چرا همون موقع که برای اولین بار پسم زد و جواب رد به احساساتم داد، بیخیالش نشدم و نرفتم پی زندگیم؟ چرا هم خودم و هم اونو اذیت کردم؟ اگه وضع الان زندگیمون اینه، مقصر اول و اخرش بیشک خودمم!
فکر میکردم میتونم خوشبختش کنم و هیچوقت نخواستم قبول کنم که اون فقط کنار کسی که دوسش داره خوشبخت میشه...
دلم میخواست آینههای ماشینم رو بشکنم تا نگاهم به خودم نیفته! حالم از خودم بهم میخورد و حتی از صدای نفسهام هم متنفر بودم...
تنها آرزوم این شده بود که با مرگ تقاص همهچیز رو پس بدم! غافل از تمام عالم، شب بخوابم و دیگه هیچ صبحی در کار نباشه!
دستی به صورتم کشیدم و فرمون رو چرخوندم؛ گوشهای پارک کردم و نگاه گذرایی به اطراف انداختم. از صبح توی خیابونها گشته بودم و فقط دنبال بهونهای بودم که خونه نرم...
آپارتمان رو از نظر گذروندم و ماشین رو نامطمئن ترک کردم.
به یه حمام حسابی نیاز داشتم و یه خواب طولانی! ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود و گرمای هوا واقعا اذیت کننده بود! طرف در خونه قدم برداشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم. به قدری بدنم کوفته بود که حتی راه رفتن هم برام دشوار بود.
خودم رو به آسانسور رسوندم و بلافاصله سوار شدم. دکمهای که به طبقهء مورد نظرم مربوط میشد رو فشار دادم و منتظر ایستادم. موهای آشفتهام رو با یه حرکت از توی پیشونیم کنار زدم و به محض توقف آسانسور، طرف آینه چرخیدم.
انقدر نامرتب بودم که خدا خدا میکردم ترانه خواب باشه و منو اینطوری نبینه!
نفس کلافهای کشیدم و سعی کردم خودم رو برای هر واکنشی از جانب ترانه آماده کنم. کاش لااقل اینبار گیر بیخود نمیداد و اعصاب داغون من رو تحریک نمیکرد! مخصوصا الان...
کلید رو توی قفل در گذاشتم، اما صدای زنگ موبایلم بلند شد و حواسم رو پرت خودش کرد. کلید رو در همون حالت رها کردم و موبایلم رو از توی جیبم بیرون کشیدم. بدون توجه به شمارهای که روی صفحه نمایان شده بود، تماس رو وصل کردم و چند قدم از در فاصله گرفتم.
صدای همون دختری که ظاهرا پرستار بیمارستان بود توی گوشم پیچید و همین کافی بود تا حرفهاش دوباره به یادم بیان.
پلکهامو با عصبانیت روی هم فشردم و از بین دندون های چفت شدهام غریدم:
- خانوم محترم! من چندبار باید یه چیزو بهتون بگم؟ بابای من زندست... هنوز داره نفس میکشه! چطور اجازه بدم دستگاه هارو ازش جدا کنید؟
- لطفا یه لحظه به حرفهای من گوش کنید، وضعیت پدر شما یک ساله که هیچ تغییری نکرده! بیمارستان بیشتر از این نمیتونه مسئولیت همچین بیماری رو بر عهده بگیره.
طوری بحث میکرد که انگار بابای من مرده! کارد که هیچ، شمشیر هم بهم میزدن خونم در نمیومد! از عصبانیت توانایی انجام هرکاری داشتم! من غیر از بابام کیو داشتم که حالا بذارم اینطوری اونم ازم بگیرن؟!
نمیدونم از سکوتم چه برداشتی کرد که با لحنی ملایمتر از قبل، گفت:
- لطفا اگه امکانش هست تشریف بیارید بیمارستان با دکترشون صحبت کنید.
موبایل رو از گوشم دور کردم و به دیوار تکیه دادم. خدایا لج کردی با من؟ اوضاع من رو نمیبینی مگه؟ مشکلات از در و دیوار دارن آوار میشن روی سرم! مگه من چقدر تحمل دارم؟ پاهای نیمه جونم رو به جلو حرکت دادم کلیدم رو از روی در برداشتم. دوست داشتم اول از همهء اینها یکبار دیگه ترانه رو بغل بگیرم و دردهامو برای چندثانیه هم که شده فراموش کنم، منتها هیچ صدایی از داخل خونه نمیومد و فکر اینکه خوابه، رفتن رو ترجیح دادم.
بیخیال آسانسور شدم ک پلههارو با عجله پشت سر گدآشتم. سوار ماشینم شدم و سمت مقصد راهی شدم.
سرعت بالایی که داشتم باعث شد مسیر یک ساعته رو تو نیم ساعت طی کنم!
به بیمارستان که رسیدم سمت پذیرش حرکت کردم، ولی صدایی که از پشت سر بهم رسید باعث شد بایستم. نگاهی به آدم پشتم انداختم که متوجه حضور دکتر مخصوص بابا شدم.
دستشو سمتم دراز کرد و پشت کمرم قرار داد.
- سلام رهام جان، معذرت میخوام تا اینجا کشوندمت ولی مجبور شدم... خواستم راجب وضعیت پدرت باهات صحبت کنم.
دوباره کوهی از غم روی سرم آوار شد!
ادامه داد:
- ببین پسرم، یک سال و خوردهای میشه که وضعیت پدرت هیچ تغییری نداشته! امید تا یه حدی خوبه، ولی امید بیش از اندازه و دور از واقعیت اصلا خوب نیست!
با فشاری که به پشتم وارد کرد، همراهش قدمی به جلو برداشتم.
- تو این بیمارستان به این بزرگی یه تخت هم یه تخته! ما بیمارهای خیلی بدحال داریم که زندن... نفس میکشن و یه تخت خالی پیدا نمیکنن تا بستری شن! رهام، پدر تو دوباره از اون تخت بلند نمیشه! از همون روزی که تصادف