فراق!🖤


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


اسلحه...
بغض...
التماس...
اشک و حالا...
"من ز #فراق می‌نالم ، فراقی که ربود تورا ز من"
🪁🖤


چنل ناشناس🤍👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAEjoGOtcht_B32NziA

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#تکصت_لاو🙊💍
با متـناش « رلتـو » شیفته خودت ڪن🤤♥️👀
@MySOulls@MySOulls
-------------------------»«--------------------
استوری جنگلی میخوای؟!
🧡🍊 @storiam_official
موزیک غمگین گوش میدی
🧡🍊 @Musikistan1398
حاظر جواب شو
🧡🍊 @porof_tikedar
رفیق خنگ مثل پاتریک داری؟
🧡🍊 @Patrick_Babesfanji
رمانی که مغزتو اسیر می‌کنه
🧡🍊 @novelaand
عاشقانه های یک دختر روانشناس
🧡🍊 @dokhtarzibachannel
اسـتــوری‌پارتی‌،تـــم‌یونیـکورن
🧡🍊 @THeMe_laNde
آهنگاش خداى #احساسه
🧡🍊 @QofliMusicm
کپشن کپشن
🧡🍊 @caption_ins9
همه چیز دخترونه و جادوییه
🧡🍊 @berkeh27
جایی برای پیداکردن صلبریتی مورد نظر
🧡🍊 @macanloveriii
کافه استوریِ دنجِ من
🧡🍊 @MAKTOUBb
نارنجی وار دوستت دارم
🧡🍊 @narenjiati
با صفر تا صد نویسنده شو
🧡🍊 @WRITINGMETHOD
فقط رفیق فابا/چنل رفیقونه
🧡🍊 @myfriendLOVEe
کافه صورتیِ من
🧡🍊 @pIIINKCafe
خوشگل پسند جوین ش
🧡🍊 @chavleshamir
استوری،استوری،استوری
🧡🍊 @reflec_tion
بیا ادیتور واقعی فندومت شو
🧡🍊 @equip_evani
استایل دخترا
🧡🍊 @boye_b_a_r_a_n
بیو‌انگیزشی‌با‌طعم‌توتفرنگۍ
🧡🍊 @every_tink
دنیای پرنسـس جان
🧡🍊 @PrincesCute
#آموزش‌کاشت‌ناخن‌ در منزل
🧡🍊 @RaiN_ColOrEd
شبا تا دیر وقت میخوابی؟!
🧡🍊 @RismonSiyaH
رمان انتقام جویانه می‌خونی؟
🧡🍊 @hdyofficial
استوری فیک بیمارستانی
🧡🍊 @porofail_story
موزیکا هر روزتو انتخاب کن
🖤🎧 @musiCkmyab


و ماجرای خونه کماکان ادامه داره..😂✨


ارسال نظرات🔥👇🏻
https://t.me/BChatBot?start=sc-956894862

جواب🔥👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAEjoGOtcht_B32NziA


#ادامه_پارت۱۹
اصلا نمی‌خواستم مشکلی پیش بیاد برای همین ابروهام‌رو بالا دادم و گفتم:
- باربد جون هرکی دوست داری بیخیال شو برو خونه! زن آراد تیاراست و اگه اینجا ببینه تورو داستان درست می‌کنه!
از صورتش کاملا معلوم بود چقدر تعجب کرده اما بعد از چند ثانیه با لبخند ملیحی گفت:
- این مشکل خودت و خواهرته! من می‌خوام برم عروسی دوستم در ضمن گشنمم هست!
سرم‌رو توی هوا چرخوندم و با حرص گفتم:
- باربد بیخیال! الان داری بخاطر غذا با من بحث می‌کنی؟ یه شب می‌برمت رستوران هرچی خواستی بخور!
شونه‌هاش‌رو بالا انداخت و ریلکس جواب داد:
- امشب بریم!
از شدت تعجب نسبتا داد زدم:
- الان؟ وسط عروسی خواهرم؟
هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشد و از همین موضوع معلومه چقدر جدیه!
دلم نمی‌خواست هیچ مشکلی پیش بیاد اما وجود باربد مشکل نبود، خود فاجعه بود!
مشغول فکر کردن بودم که باربد گفت:
- اصلا نگران بقیه هم نباش، هیچکس حواسش نیست که رفتی.
یه بار دیگه ثابت شد چقدر بی‌اهمیتم برای همه! ولی باید جلوی این اتفاق‌رو بگیرم برای همین نفسم‌رو به هوا بخشیدم و گفتم:
- نمی‌بخشمت ولی بریم!
سرش‌رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفتیم که با خنده گفت:
- بعدش بریم خونه من؟
سرم‌رو از تاسف براش تکون دادم و سوال احمقانه‌اش‌رو بی‌جواب گذاشتم.


#فراق
#پارت۱۹
⭅ دلسا زارع ⭆
با گرمای ملایمی که پوستم‌رو نوازش می‌کرد پلک‌هام‌رو از هم جدا کردم.
دلم می‌خواست ساعت‌ها بخوابم اما نور خورشید دقیقا مزاحم خوابم شده بود.
دست‌هام‌رو بالا آوردم و چند دور توی هوا چرخوندم تا خستگی‌ام در بره.
خواستم از روی تخت بلند شم اما نیروی خاصی من‌رو به تخت برگردوند و چیزی نبود جز دست‌های مردونه‌ای که دور کمرم حلقه شده بود!
این دیگه دست کیه؟ دزد؟ یعنی دزد اومده تو اتاق و تخت من خوابیده بعد دستش‌رو دور کمرم حلقه کرده؟!
احساس کردم از شدت ترس ممکنه سکته کنم اما همون لحظه با دیدن صورت باربد، تمام اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد.
لعنت بشی که هیچی جز بدبختی نداری!
به سختی دست‌های قدرتمندش‌رو از دور کمرم جدا کردم و اون لحظه حس رهایی از قفس‌رو داشتم!
به سمت میز آرایشم رفتم و بعد از بستن موهام خواستم کرم به صورتم بزنم اما شنیدن صدای باربد از پشت سرم مانع شد:
- کی بیدار شدی؟
نیم نگاهی به پلک‌های پف کرده و موهای ژولیده‌اش انداختم و زیرلب گفتم:
- همین الان.
سرش‌رو تکون داد و بعد از چند ثانیه صدای تقه‌های ریزی که به در می‌خورد دوباره حس ترس‌رو بهم القا کرد.
نفس‌هام به شمارش رسید و قلبم بدجوری به تپش افتاده بود.
به باربد اشاره زدم که سریع خودش‌رو به پشت در رسوند.
بعد از باز کردن قفل، سرم‌‌رو از لای در بیرون آوردم و گفتم:
- بفرمایید مامان سیمین؟
سیمین همون نگاه مهربونی که از بچگی بهم می‌انداخت‌رو حواله‌ام کرد و گفت:
- لباساتو از مزون آوردن دخترم برای مهمونی امشب.
با یادآوری مهمونی و رفتن به فرودگاه برای استقبال آراد، ضربه آرومی به پیشونی‌ام زدم و گفتم:
- تیارا آماده شده؟ من الان آماده میشم که بریم فرودگاه‌. بعد برا مهمونی امشب حاضر میشم.
همون لحظه باربد با دست به پهلوم میزد که قلقلکم می‌اومد!
پیچ و تابی به شکمم دادم و عضلات صورتم‌رو سفت کردم تا نخندم که سیمین بجای من خندید و گفت:
- دخترم ساعتو ندیدی نه؟ ساعت سه بعد از ظهره! تیارا خانم صبح هرچی در اتاقتو زد بیدار نشدی که نشدی برای همین تنها رفت فرودگاه الانم رفته آرایشگاه برای شب آماده بشه.
با شنیدن این حرفش از ته دلم خدارو شکر کردم که دیشب در آخرین لحظه در اتاق‌رو قفل کردم وگرنه الان رسوا بودم!
باربد کماکان به کرم ریختن ادامه می‌داد که که لگد محکمی به پاش زدم و زمزمه کردم:
- بی‌زحمت شما لباسای منو بیار، منم آماده بشم.
سرش‌رو تکون داد و چند قدم دور شد که به سمت باربد چرخیدم و عصبی غریدم:
- چه غلطی داری می‌کنی مرتیکه بی‌شعور؟
انگشت اشاره‌اش‌رو بالا آورد و گفت:
- بابا ردش کن بره، می‌خوام برم دنبال کار و زندگی‌ام!
چشم‌هام‌رو ریز کردم و با حرص گفتم:
- حالا اون پلنگا دو ساعت بیشتر منتظرت باشن چیزی نمیشه که بی‌شعور!
جعبه‌ای که دست سیمین بود رو گرفتم که نگاه مشکوکی انداخت و پرسید:
- چیزی شده درو باز نمی‌کنی دخترم؟
تکخندی زدم و گفتم:
- یکم آشغال پشت دره، برا همین تا آخر باز نمی‌کنم.
- خب بده من ببرم سطل آشغال.
این بار طوری لبخند زدم که دندون‌هام به نمایش دربیاد و از گوشه چشم به باربد نگاه کردم:
- به وقتش خودم پرتش می‌کنم جایی که تعلق داره؛ سطل آشغال!
لپ‌های باربد از شدت حرص باد کرده بود و
حالا اگه بهش چاقو میزدم باز خونش درنمی‌اومد!
نگاهم‌رو ازش گرفتم و خطاب به سیمین اضافه کردم:
- شما هم الان برید خونه دیگه کاری نیست.
بعد از تشکر و خداحافظی در اتاق‌رو بستم و باربد با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ببین من بهت ثابت می‌کنم کی به کجا تعلق داره پرنسس خانم!
خوشحال بودم از اینکه بالاخره حرصش دراومد برای همین بعد از بالا انداختن شونه‌هام گفتم:
- پله‌هارو رفتی پایین سمت چپ در پشتی خونه‌ست، از اونجا برو جایی که بهش تعلق داری!
با پایان حرفم بهش توجهی نکردم و مشغول آرایش کردن شدم که با حرص از اتاق خارج شد.
***
گوشی‌رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:
- آراد دقیقا کجایین شما؟
بعد از چند ثانیه با لودگی گفت:
- دقیقا روی کره زمین!
همیشه شوخ بود و این موضوع هر آدمی‌رو به سمتش جلب می‌کرد. سرم‌رو تکون دادم و زمزمه کردم:
- باشه بابا. خواستم بگم زودتر بیاید منتظرن بقیه و ا...
با دیرن باربد که به سمتم می‌اومد حرفم نصفه موند.
آراد از پشت خط صدام میزد اما به سختی جمع و جورش کردم و بعد از خداحافظی، متعجب از باربد پرسیدم:
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟
چشم‌هاش‌رو چرخوند و با غیض گفت:
- دوست قدیمی‌م زنگ زد و گفت داره ازدواج می‌کنه و به عنوان عروسی یه مراسم خیلی کوچیک گرفته، منم دعوتم. حالا اجازه ورود دارم؟
با شنیدن حرفش سرم سوت کشید.
اگه تیارا باربد رو اینجا ببینه بدون شک میزنه زیر همه چی و اگه بفهمه آراد و باربد باهم دوستن کلا این سالن‌رو به توپ می‌بنده!


پرنسس لوس& پرنس دخترباز🥰😂
@Novelaand


Which one?!♥️🧸
Опрос
  •   پری و رهام🍾
  •   ستایش و امیر✨
  •   همتا و آرین🌧
  •   رزفام و ساشا🖤
  •   لاوین و بردیا🕰
  •   دریا و آرتا🔥
  •   روناک و لیام⚜
424 голосов


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
-دلسا زارع:دیگه باید با حسرت بشینم عکساشو ببینم(:🖤🕯
فراق


#فراق
#پارت۱۸
⭅ باربد رستگار ⭆
در آخرین لحظه دست از لجبازی کشیدم و وارد کمد شدم.
دلسا به سرعت در کمد رو بست که انگشت اشاره‌ام لای در موند.
درد بدی تو کل دستم پیچید و احساس فلج شدن داشتم!
از یه طرف می‌خواستم داد بزنم، از یه طرف درگیر بودم تا انگشتم‌رو بیرون بکشم و از یه طرف فضای کوچیک و بسته کمد تا حدی راه نفسم‌رو سد کرده بود!
از شدت درد چشم‌هام‌رو بستم و به سختی انگشتم‌رو از لای در برداشتم و نفسم‌رو از سر آسودگی به بیرون فرستادم.
انقدر تاریک بود که نمی‌تونستم جایی‌رو ببینم اما مطمئن بودم که انگشتم کبود شده.
دردش کمتر شده بود و فقط منتظر بودم این تیارای نچسب زودتر بره تا منم برم بیرون.
با اوضاع درگیر بودم که صدای تیارا به گوشم رسید:
- دلسا فردا صبح آراد برمی‌گرده. همراهم میای فرودگاه دیگه؟
دلم می‌خواست داد بزنم به درک که آراد فردا می‌خواد! بیاد هرچند که اصلا نمی‌دونم آراد کدوم خریه؛ فقط متتظرم زودتر حرف‌هاش‌رو بزنه و بره تا من بتونم بیام بیرون.
- آره همراهت میام. الان یکم خستم می‌خوام استراحت کنم.
از صراحت دلسا خیلی خوشم اومد.
خوبه که انقدر رک حرف زد تا بتونم زودتر بیام بیرون.
هرچند تا الان فقط و فقط بخاطر عطر خوشبویی که توی هوا پخش بود تونستم دووم بیارم.
وقتی عطرش‌رو استشمام کردم احساس کردم روحم جلا گرفت...
مثل یه احساس عحیب و غریب اما دلنشین...
با باز شدن در کمد رشته افکارم پاره شد:
- بیا بیرون.
سرم‌رو تکون دادم و بعد از آزاد کردن خودم از اون قفس زیرلب پرسیدم:
- رفت؟
- آره ولی...
سوالی بهش نگاه کردم که نگاه پرمعناش‌رو از سر تا پام گذروند و ادامه داد:
- متاسفانه باید امشب همینجا بمونی‌.
چه بهتر!
کی بدش میاد تا صبح پیش همچین دختر خوشگلی بمونه؟
اگه به زبون می‌آوردم بدون شک انقدر شلوغ می‌کرد که همه می‌فهمیدن من اینجام برای همین سکوت‌رو ترجیح دادم.
شونه‌هام‌رو بالا انداختم که همون لحظه نگاهش رنگ تنفر گرفت و خواست چیزی بگه اما لحظه آخر پشیمون شدم‌.
به اطراف نگاه کردم اما با شنیدن صدای نسبتا متعجبش به سمتش چرخیدم:
- انگشتت چیشده؟
نگاهم‌رو به انگشتم که حالا کبود شده بود انداختم و بی‌تفاوت لب زد:
- موند لای در، چیزی نیست.
اخم‌هاش‌رو توی هم جمع کرد و گفت:
- یعنی چی چیزی نیست؟ نمی‌تونم الان یخ بیارم ولی پماد دارم به دردت می‌خوره‌‌. صبر کن ببینم کجا گذاشتمش‌...
چقدر روی چیزای کوچیک حساس بود!
دستم‌رو بالا آوردم و با خنده گفتم:
- من از این سوسول بازیا خوشم نمیاد! بیاری هم نمی‌زنم‌.
بعد از چند ثانیه جعبه پماد رو مثل شمشیر از توی کشو درآورد و با حرص غرید:
- غلط می‌کنی! حالا پس‌فردا دوست دخترات حمله می‌کنن به من بدبخت که چرا ناقصت کردم! بیار جلو انگشتتو.
به ناچار دستم‌رو به سمتش دراز کردم که کمی از پماد رو روی انگشتم ریخت و مشغول ماساژ دادنش شد.
مشغول نگاه کردن به موهای لخت قهوه‌ای رنگش شدم؛ دقیقا همرنگ چشم‌هاش بود و این شباهت واقعا تو زیبایی چهره‌اش تاثیر داشت.
بعد از چند ثانیه سرش‌رو بالا آورد و با صورت چین خورده غر زد:
- خدایا ببین به چه روزی افتادم! حتی فکرشم نمی‌کردم یه روزی رو انگشت این گودزیلا پماد بزنم!
با چشم‌های گرد شده از تعجب بهش خیره شدم و لب زدم:
- واقعا مثل پرنسسا ناز می‌کنی، یه پرنسس لوس!
بعد از چشم غره خفنی، به سمت میز آرایشش رفت و با وسواس مشغول تمیز کردن دستش با دستمال مرطوب شد که خندیدم و اضافه کردم:
- واقعا برازندته!
جعبه قرصی‌رو از روی میز برداشت و بعد از درآوردن ادام، با دهن کج شده گفت:
- هر هر هر! خوبه منم بگم پرنس دختر باز؟!
بجای اینکه جوابش‌رو بدم، با ابرو به قرص اشاره زدم و گفتم:
- آخر شب چه قرصی می‌خوری؟
چندتا از قرص‌هارو توی دهنش گذاشت و بعد از نوشیدن لیوان آب، با لبخند کمرنگی جواب داد:
- می‌خورم که شاید بتونم بخوابم!
تنها جوابم کشیدن نفس عمیق بود.
فکر نمی‌کردم حالش به قدری بد باشه که بخواد توی این سن قرص بخوره...
با شنیدن صدای خنده‌اش حواسم‌رو جلب خنده‌هاش کرد:
- تو اتاقم کاناپه نیست برای همین هردومون روی تخت می‌خوابیم ولی اگه بخوای غلطی کنه آبرومو می‌زارم کنار و آنچنان خونه‌رو می‌زارم رو سرم که از همین راه بفرستنت بهشت زهرا!
لبخندی زدم و گفتم:
- هر رابطه‌ای باید با رضایت دو طرف باشه عزیزم، چه روابط عاطفی چه جنسی!
سرش‌رو تکون داد و با لحن مخصوصی گفت:
- خوبه این چیزارو حالیت میشه!
بعد از پرت کردن خودم روی تخت با لبخند ریزی گفتم:
- اگه حالی‌ام نبود که الان بچه‌ام تو شکمت بود!
دست‌هاش‌رو از حرص مشت کرد و در حالی که سعی داشت صداش‌رو کنترل کنه، بالشی‌رو به سمتم پرت کرد و گفت:
- تو واقعا گاوی! حتی از گاوم گاوتری!
دستم‌رو روی دهنم گذاشتم و درحالی که می‌خندیدم به صورتش که وقتی حرص می‌خوره جذاب‌تر میشه خیره شدم...


🖤✨
فراق


#ادامه_پارت۱۷
دستم‌رو به پیشونی‌ام کوبید و به شانس مزخرفم فکر کردم که همون لحظه صدای خنده باربد بلند شد.
نگاه خشمگینی بهش انداختم که خنده‌اش‌رو تجدید کرد:
- خب خوش گذشت! من می‌خوام برم خونه دوست دخترم تو تخت منتظرمه!
با این حرفش انگار آتیش انداختن تو انبار باروت!
من دارم از ترس سکته می‌کنم بعد آقا به فکر دوست دخترشه!
مشتم‌رو به بازوی سفتش کوبیدم و با حرص گفتم:
- گور بابای خودت و دوست دخترت! منو بدبخت کردی حالا فکر دوست دخترتی؟ من ری...
با شنیدن صدای تیارا حرفم نصف موند:
- دلسا؟ با کی داری حرف می‌زنی؟
صدای قدم‌هاش که به اتاق نزدیک میشد بند بند وجودم‌رو به رعشه می‌انداخت.
کلکسیون بدبختی تکمیل شد دیگه!
آب دهانم‌رو قورت دادم و به اطراف نگاه کردم.
ته بدبختی اینجاست که حتی زیر تختم هم بسته‌ست!
نگاهم‌رو دور اتاق چرخوندم که نگاهم به کمد افتاد‌.
دست باربد رو گرفتم و به سمت کمد بردمش که زیرلب گفت:
- عمرا اگه برم این تو!
کنترلم‌رو از دست دادم و با حرص غریدم:
- تو گوه می‌خوری نری!
در کمد رو باز کردم و به زور هلش دادم داخل که با خنده گفت:
- میرم ولی به یه شرط!
خدایا! توی این شرایط که من به فکر آبرو و جون خودمم این برای من شرط می‌زاره!
پام‌رو به زمین کوبیدم و گفتم:
- چته؟
لبخند دندون‌نمایب زد و گفت:
- یه شب بیای خونه‌ام!
به شرفم قسم اگه از این موقعیت جون سالم به در ببرم جون باربد رو می‌گیرم!
نیشگون ریزی از دستش گرفتم که مساوی با صدای باز شدن در شد و...


#فراق
#پارت۱۷
⭅ دلسا زارع ⭆
سرم‌رو بین دست‌هام گرفتم و سعی کردم جلوی ریزش اشک‌هام‌رو بگیرم.
به اندازه کافی مغزم مریض بود و سکوت خونه‌ هم حالم‌رو بدتر می‌کرد.
همه رفته بودن مهمونی و انگار نه انگار من مثل جنازه گوشه اتاقم افتادم!
این حجم محبت و توجه واقعا بی‌سابقه‌ست!
هزارتا سوال توی سرم بود اما تهش به هیچ جوابی نمی‌رسیدم؛ یه گره کور!
کی همچین بلایی سر امیر آورد؟ اصلا چرا این کارو کرد؟
منظور باربد چی بود؟ چرا انقدر عجیب حرف میزد؟
چرا چرا چرا؟ و تهش هم یه هیچی بزرگ میشه جواب تمام این سوال‌ها!
نفسم‌رو به هوا بخشیدم و قفل گوشی‌ام‌رو باز کردم.
از وقتی به باربد پیام دادم که برای هیچی آماده نیستم کلا غیب شد و حتی پیامم‌رو هم جواب نداد.
حالا یجورایی پشیمون شدم چون حس می‌کنم گره مشکلاتم فقط به دست باربد باز میشه.
منی که می‌ترسم تنهایی رانندگی کنم چطور می‌تونم همچین معمای بزرگی‌رو حل کنم؟!
با لرزیدن گوشی توی دستم رشته افکارم بریده شد:
- جلو خونه‌تونم، یه لحظه بیا پایین کارت دارم.
با دیدن فرستنده پیام، چشم‌هام از تعجب گرد شد.
همین الان داشتم می‌گفتم ازش خبری نیست اما مثل جن ظاهر شد!
دلم می‌خواست برم و باهاش حرف بزنم اما نمی‌دونم چه احساسی تونست متوقفم کنه که پیام دادم:
- من کاری ندارم، پایینم نمیام. برو دنبال کارت!
دستم‌رو بین موهام فرو بردم و لب‌هام‌‌رو بهم فشردم.
بعد لز چند ثانیه گوشی‌ام لرزید که پیامش‌رو باز کردم:
- پس من میام تو!
پوزخندی زدم و گوشی‌رو پرت کردم روی تخت‌.
عمرا اگه همچین غلطی بکنه، نزدیک خونه بشه نگهبان‌ها کل خاندانش‌رو میارن جلوی چشمش!
با یادآوری اینکه ساعت دوازده شده و همه نگهبان‌ها و خدمتکارا رفتن، پشتم لرزید.
حالا دیگه هیچ مانعی براش وجود نداره!
با شنیدن صدای آیفون حدسم به واقعیت تبدیل شد.
به سمت‌ پله‌ها رفتم و در همون حال موهام‌رو بالای سرم بستم.
در خونه‌رو باز کردم که با دو تیله عسلی مواجه شدم.
ابروهام‌رو توی هم کشیدم و زیرلب غریدم:
- چرا حرف حالیت نیست؟ نمی‌خوام ببینمت!
خواست چیزی بگه که دست به سینه ادامه دادم:
- در ضمن فکر نکردی اگه یه درصد کسی خونه بود الان چه جنگی به پا شده بود؟
کاملا ریلکس من‌رو از جلوی در کنار زد و وارد خونه شد.
متعجب بهش نگاه کردم که با آرامش ذاتی‌اش گفت:
- همونطوری که بابای من مهمونیه، خانواده تو هم همونجان!
شونه‌هام‌رو بالا انداختم و کوتاه پرسیدم:
- حالا چی می‌خوای؟
با نگاه عجیبی کل صورتم‌رو نگاه کرد و لب زد:
- چرا پشیمون شدی؟
نفس عمیقی کشیدم و و با صدای آرومی گفتم:
- من واسه هیچی آماده نیستم و نمی‌خوام با چیزی رو به رو بشم. این غم و تنهایی برام دلچسب‌تره.
پوزخندی زد و گفت:
- می‌خوای تا وقتی موهات رنگ دندونات بشه گوشه اتاق بشینی و غصه بخوری که چرا اینجوری شد؟ مثل‌ بچه‌ای که اسباب بازی مورد علاقه‌شو ازش گرفتن زار بزنی و نری دنبال حقت؟ اصلا می‌دونی ته همه این کارات چیه؟
با تک تک حرف‌هاش اعصابم‌رو زیر مشت و لگد گرفته بود.
هرچند که همین الان سیاهی موهام دود شده و سفیدی‌اش داره روحم‌رو آزار میده توی این سن ولی به او هیچ ربطی نداره که من می‌خوام چی کار کنم با این زندگی مزخرف!
هیچ حقی نداره که بخواد اینجوری نقطه ضعفم‌رو به رخم بکشه‌.
انقدر عصبی بودم که خون جلوی چشم‌هام‌رو گرفته بود.
دستم‌رو مشت کردم و خواستم حرف بزنم که با پوزخندی عمیق کنج لبش ادامه داد:
- یه روزی در اتاقتو باز می‌کنن و می‌بینن وسط گریه کردن جون دادی و از تموم اون آرزوها فقط یه جنازه مونده!
مشتم‌رو محکم‌تر فشردم و با صدای نسبتا بلندی فریاد کشیدم:
- به تو هیچ ربطی نداره من می‌میرم یا زنده می‌مونم!
بغض آزاردهنده ته گلوم‌رو قورت دادم و اضافه کردم:
- تو واسه چی می‌خوای به من کمک کنی؟ ها؟ به تو چه اصلا؟
خواستم باز هم داد بزنم اما با شنیدن صدای قدم‌هایی که به در نزدیک میشد تمام حرصم تبدیل به ترس شد.
خواستم همه چیز رو به حساب توهم بزارم اما صدای خنده‌های تیارا مانع شد.
یک آن کل وجودم یخ زد از ترس و استرس!
دست باربد رو کشیدم و به سمت پله‌ها دویدم.
صدای مظطربش‌رو از پشت سرم شنیدم:
- واسه چی انقدر زود اومدن؟ مهمونی که تا ساعت دو بود!
دو تا پای دیگه هم قرض گرفتم و درحالی که به سمت اتاقم‌ می‌رفتم با ترس گفتم:
- نمی‌دونم، فقط می‌دونم تورو اینجا ببینن من بدبختم!
لحظه آخر باربد رو به داخل اتاق هل دادم و خودم هم وارد شدم.
در رو بستم و بهش تکیه دادم.
به باربد نگاه کردم اما طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده روی تختم نشسته بود.
این ریلکس بودنش وجودم‌رو بهم می‌ریخت.
به سمتش رفتم و با صدایی که سعی داشتم بلند نشه غریدم:
- یعنی الهی تیکه تیکه بشی که سر تا پات بدبختیه برام! الان چه غلطی بکنم؟ همه فکر می‌کنن من پسر آوردم خونه!


-دلسا زارع:نبین الان خستم یه روزی غوغا میکنم🌊🖤🔗
فراق


-باربد رستگار:تو همان رویای قشنگی که بهش دل‌بستم(:♥️
فراق


#ادامه_پارت۱۶
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- پای حرفت هستی دیگه؟
نگاه مطمئنی حواله‌ام کرد و جواب داد:
- صد در صد!
خوبه‌ای زمزمه کردم و از روی صندلی بلند شدم.
به سمت هال رفتم و طی مسیر به خودم آرامش خاطر دادم.
اصلا اون پسر مزخرف کیه که فکرم‌رو بهم بزنه؟
یه سال مجبور بودم تحملش کنم که به لطف ماموریت ساختگی بابا و فرستادن آراد به دوبی شد شیش ماه؛ چند روز دیگه هم روش.
بعد از اون چند روز خوشبختی مطلق نصیبم میشه همراه با چاشنی پول!


#فراق
#پارت۱۶
⭅ تیارا زارع⭆
با دیدن پیامی که از طرف آراد فرستاده شده بود نفسم برای چند ثانیه ایستاد:
- فرداشب، همین ساعت دیگه کنارتم!
احساس کردم همه وسایل اتاقم دور سرم می‌چرخه!
دهنم انقدر خشک شده بود که حتی نمی‌‌تونستم نفس بکشم...
هنوز از شوک درنیومده بودم که دومین پیام هم مثل گلوله به قلبم اثابت کرد:
- وقتی بیام فاصله بین‌مون تمومه، همونجوری که قرار بود میریم خونه خودمون!
دستم‌رو به دیوار تکیه دادم تا نیفتم.
این چه شانس مزخرفیه؟
چرا تا می‌خواد یادم بره مثل جن جلو چشمم ظاهر میشه؟
بغض سنگینی گلوم‌رو گرفته بود طوری که حتی نفس کشیدن هم برام سخت بود.
من تحمل ندارم کنارم بایسته و هربار که قربون صدقه‌ام میره دلم می‌خواد بالا بیارم بعد تو یه خونه تحملش کنم به عنوان شوهرم؟
عرق سردی روی گردن و کمرم نشسته بود و حالم‌رو بدتر می‌کرد.
انگشتم‌رو به سختی روی صفحه حرکت دادم و تایپ کردم:
- منتظرتم.
قلب قرمزی‌رو هم کنارش گذاشتم و فرستادم.
تنها چیزی که دلم می‌خواست گریه بود؛ گریه‌ از اعماق وجودم تا بتونم خودم‌رو سبک کنم!
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق دلسا رفتم که همون لحظه سیمین با سینی چای که توی دستش بود کنارم ایستاد:
- تیارا خانم حالتون خوبه؟
سرم‌رو تکون دادم و زیرلب پرسیدم:
- بابام اومده؟
- هنوز نه خانم.
با پایان حرفش از کنارم رد شد و وارد اتاق مامان شد.
بدون اینکه در بزنم، وارد اتاق دلسا شدم که نگاهش‌رو از گوشی‌اش گرفت.
نمی‌دونم چرا اماکاملا مشخص بود هل شده.
گوشی‌رو روی تخت گذاشت و بعد از قدم برداشتن به سمتم با صدای آغشته به ترس پرسید:
- چرا رنگت انقدر پریده؟ چیشده؟
در یه حرکت خودم‌رو توی بغلش جا دادم و به بغضم اجازه شکستن دادم.
دست‌هام‌رو دور کمرش حلقه کردم و با صدای بلند زار زدم.
ناگهان چشمم به صفحه گوشی‌اش که هنوز روشن بود برخورد کرد و با دیدن تنها پیام روی صفحه که از طرف دلسا بود توجهم جلب شد:
- من واسه هیچی آماده نیستم!
خواستم بالای صفحه‌رو نگاه کنم تا ببینم برای کی فرستاده اما همون لحظه من‌رو از بغلش درآورد و با صدای بلند گفت:
- چیه تیارا؟ کسی چیزی‌اش چیشده؟ حرف بزن دیگه جون به لب شدم!
بیخیال گوشی دلسا شدم و با صدای خشدار نالیدم:
- آراد داره برمی‌گرده.
با پایان حرفم چشم غره شدیدی برام اومد و با حرص گفت:
- قلبم اومد تو دهنم نکبت! گفتم الان چه اتفاق مهمی افتاده، خب فدای سرت!
آخرین جمله‌اش‌رو با لحن سوالی تکرار کردم که جواب داد:
- آره. صد بار باهم حرف زدیم که وقتی اومد مثل بچه آدم برو بهش بگو پشیمون شدم و برای ازدواج آمادگی ندارم.
کاش به همین راحتی بود و با یه جمله خودم‌رو خلاص می‌کردم؛ هرچند که راحته اما به عواقبی که داره نمی‌ارزه!
شونه‌هاش‌رو بالا انداخت و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
- بعدم تو فقط بیست و شیش سالته، دلیل نداره که عجله کنی.
نمی‌تونستم مشکل اصلی‌ای که دارم‌رو به زبون بیارم برای همین به تکون دادن سرم اکتفا کردم و درحالی که از اتاق خارج میشدم زمزمه کردم:
- فعلا می‌خوام تنها باشم.
مطمئنا دیگه بابا رسیده بود خونه برای همین به سمت اتاق کارش قدم برداشتم تا تموم حرصم‌رو سرش خالی کنم چون تنها مقصر این بازی خودش بود!
در اتاق‌رو با ضرب باز کردم و بعد از ایستادن مقابله میزش نسبتا داد زدم:
- من دیگه طاقت این مسخره بازیو ندارم، طلاقمو بگیر چون نمی‌خوام ادامه بدم!
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- یکم آروم باش ببینم چی میگی دختر. چیشده؟
لب‌هام‌رو روی هم فشردم و با عصبانیت غریدم:
- اون پسره بی‌خاصیت داره از دوبی برمی‌گرده بعد به من پیام داده که یه دیگه باهم میریم خونه خودمون!
خواست چیزی بگه که ادامه دادم:
- اول گفتی برو باهاش دوست شو بعد کارو کشوندی به آشنایی خانواده‌ها و نامزدی، گفتی باید بهمون اطمینان داشته باشن و منو عقدش کردی!
روی صندلی نشستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی اضافه کردم:
- خوبه که گیر دادم عروسی نمی‌خوام وگرنه الان نصف تهران دعوت بودن! بابا من با اون بشر نمیرم تو یه خونه!
روی صندلی مقابلم نشست و با آرامش ذاتی‌اش لب زد:
- الان حرصت خالی شد؟ آرومی؟
ترجیح دادم هیچ جوابی ندم چون هنوز کاملا آروم نبودم.
دستم‌رو گرفت و با نیشخند کنج لبش گفت:
- بیخیال این موضوعات پیش پا افتاده...به اون روزی فکر کن که رقم مزایده‌رو ازش بگیری، اون روز هرچیزی که بخوای به اسمت می‌کنم؛ برج، ماشین، ویلا!
با فکر کردن به پولی که از طرف اون احمق بهم می‌رسید کمی آروم شدم.
سرم‌رو به نشونه تایید حرف‌هاش تکون دادم که بعد از چند ثانیه گفت:
- چند روز بعد از اینکه برید تو یه خونه رقم مزایده میرسه به دست‌شون و من مطمئنم با زکاوتی که داری اونو می‌فهمی. توی این چند روز بندو آب نده تا سریع طلاقتو بگیرم؛ در ضمن یادت نره به اندازه سال تولدت مهریه داری و به مناسبت تولدتم کل زمین‌های لواسانو زد به نامت!
با شنیدن این حرف‌ها کمی آروم شدم.




#فراق
#پارت۱۵
⭅ دلسا زارع ⭆
با قلم‌مو مشغول کشیدن خطوط روی صفحه بودم اما صدای زنگ در تمرکزم‌رو بهم زد.
کسی نمیاد اینجا جز تیارا و این اتفاق در صورتی میفته که کار خیلی مهمی داشته باشه.
رنگ روی دست‌هام‌رو پاک کردم و به سمت در رفتم.
قبل از باز کردنش چند تا سرفه خشک سر دادم تا صدام که در اثر گریه‌های دیشب و کل روزها، گرفته شده صاف بشه.
در رو باز کردم اما در کمال تعجب با باربد رو به رو شدم.
نچی زدم و در حالی که به صورت پر انرژی‌اش خیره بودم زیر لب گفتم:
- تو چرا منو ول نمی‌کنی؟
بجای جواب دادن سوال، به داخل اشاره زد و با لبخند گفت:
- می‌تونم بیام تو؟
انقدر بی‌شعور نبودم کسی‌رو که به عنوان مهمون اومده از در برگردونم برای همین کنار کشیدم تا بیاد داخل.
به محض ورودش مشغول آنالیز کردن دور و اطراف شد و رنگ تعجب به نگاهش پاشیده شد‌‌.
بعد از بستن در به سمت سه پایه رفتم و نشستم.
لبخندش‌رو تجدید کرد و با لودگی گفت:
- تو نیومدی خونه‌ام ولی من اومدم!
هر لحظه به فکر مسخره بازی بود، انگار هیچ مشکلی توی زندگی‌اش نداره!
هرچند معلومه که نداره؛ یه پسر پول‌دار عوضی دختر باز چه مشکلی می‌تونه داشته باشه اصلا؟
دهنم‌رو کج کردم و از لای دندون‌هام غریدم:
- اینجا خونه نیست نابغه!
شونه‌هاش‌رو بالا انداخت و به سمت بوم نقاشی‌ام قدم برداشت.
با نگاهش روی صفحه زوم کرد و بعد از چند ثانیه متفکرانه پرسید:
- چرا اینجوری می‌کشی؟ نقاشی بلد نیستی چرا کاغذو خط خط می‌کنی الکی دختر؟
لپ‌هام‌رو از حرص باد کردم و لب زدم:
- سبکش همینه، کوبیسم!
قلم‌مو رو از روی میز برداشتم و بعد از آغشته کردنش به رنگ مشکی با چشم‌های ریز شده ادامه دادم:
- اصلا تو چی از این چیزا حالیت میشه که من دارم بهت توضیح میدم؟ ول کن بابا!
به سمت نقاشی خم شد تا حدی که نصف بدنش مقابل صورتم قرار گرفته بود.
کم مونده بود دیگه تنگی نفس بگیرم!
نچی زدم و به عقب هلش دادم که قلم‌مو به شال گردنش برخورد کرد و رنگ مشکی به شال گردنش هم منتقل شد...
دستم‌رو روی دهانم گذاشتم و بعد از گزدین لبم گفتم:
- ای وای! ببین چیشد حالا!
به شال گردنش نگاه کرد و درحالی که سعی می‌کرد رنگ‌رو از روش پاک کنه ریلکس جواب داد:
- مهم نیست، فدای سرت!
به سختی شال‌رو از گردنش جدا کردم و گفتم:
- نه اینجوری نمیشه، بده من با استون پاکش می‌کنم.
دنبال شیشه استون می‌گشتم که مچ دستم‌رو گرفت و لب زد:
- ولش کن دلسا، اومده بودم یه چیز دیگه بگم بهت!
شال‌رو کنار گذاشتم و توی چشم‌هاش نگاه کردم.
روی صندلی رو به روم نشست و ادامه داد:
- حرفای اون روز اصلا از ذهنم بیرون نمیره، یجورایی منم درگیر کرده.‌..نمی‌تونم همینجا بشینم و اون قاتل توی شهر بچرخه!
نفس عمیقی کشیدم و به نشونه تایید حرفش سرم‌رو تکون دادم.
برای خودم تا حد مرگ سخت بود اما حیف که هیچ کاری از دستم برنمیاد.
با انتظار بهش نگاه کردم تا ادامه حرفش‌رو بزنه:
- اگه هنوز سر حرف اون روزت هستی، کمکت می‌کنم تا اونو پیداش کنی.
نمی‌دونم چطور اما بعد از ماه‌ها لبخند روی لبم نشست.
این حمایت حس دلنشینی‌رو به وجودم تزریق کرد.
دستی به موهام کشیدم و سریع گفتم:
- می‌خوام این کارو بکنم.
از روی صندلی بلند شد و با لبخند کمرنگی گفت:
- برای پیدا کردنش اول باید دور و برتو خوب ببینی!
منظورش‌رو نفهمیدم برای همین سکوت کردم اما خودش اضافه کرد:
- شاید آدما اونی نباشن که تو فکرشو می‌کنی!
و من باز هم گیج‌تر شدم!
گوشه لبم‌رو خاروندم و زمزمه کردم:
- من هیچی نمی‌فهمم باربد! یعنی چی؟
به سمت در رفت و بعد از چند ثانیه گفت:
- فردا نه صبح میام دنبالت، خودتو برای خیلی چیزا آماده کن!
خواستم چیزی بپرسم اما با رفتنش حرف توی دهنم ماسید.
ذهنم پر از ابهام و سوال بود اما قسمت تلخش اینجا بود که به جواب هیچکدوم نمی‌رسیدم!


#ادامه_پارت۱۴
با شنیدن صدای دلسا به عقب چرخیدم:
- چیشد؟
شونه‌هام‌رو بالا انداختم و لب زدم:
- دلسا باور کن کسی اینجا نیست!
چشم‌هاش‌رو روی هم فشرد که اشک‌هاش روی گونه‌اش چکید.
رنگش با جنازه هیچ فرقی نداشت!
اگه کسی خبر نداشت فکر می‌کرد که روح دیده!
سرش‌رو تکون داد و با گریه گفت:
- اون خودش بود...قاتل بود!
دستم‌رو به صورتم کشید و با ذهنی که حالا آشفته‌تر شده بود مشغول فکر کردن شدم.
امکان نداره که کسی در عرض چند ثانیه غیب بشه!
حدس می‌زدم بخاطر شرایط سختش دچار توهم شده باشه اما نمی‌خواستم به زبون بیارم تا ناراحتش کنم.
مشتی به پاهاش کوبید و به سختی ادامه داد:
- قول میدم پیداش کنم و جوری ازش انتقام بگیرم که داستانشو تو تک تک خبرا و روزنامه‌ها تعریف کنن!


#فراق
#پارت۱۴
⭅ باربد رستگار ⭆
سوییچ ماشین‌رو برداشتم و خواستم از خونه خارج بشم که بردیا جلوم‌رو گرفت:
- باربد عادتت شده بیای خونه یه سک‌سک کنی و بری؟ خب یکم با خانواده وقت بگذرونه!
نچی زدم و خندیدم.
چون توی جوونی زن گرفته بود پابند خانواده شده و حالا انتظار داره منم مثل خودش تو خونه ور دل بابام و زنش بشینم!
ضربه آرومی به شونه‌اش زدم و با خنده گفتم:
- داداش من اهل این خاله بازیا نیستم خودتم می‌دونی!
خواست چیزی بگه که با تکون دادن دست‌هام توی هوا مانع شدم:
- خداحافظ فعلا!
به سرعت کتونی‌های طوسی رنگم‌رو پا کردم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین شدم و بعد از استارت زدن موبایلم‌رو از جیبم درآوردم.
در حالی که رانندگی می‌کردم به شماره‌ای که از بچه‌ها گرفته بودم زنگ زدم اما به جای دلسا، صدای زنی توی گوشم پیچید:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش م...
با قطع کردن تماس، اجازه ندادم حرفش تموم بشه‌.
همیشه صدای این زن روی مخم بود!
مسیرم‌رو به سمت خونه دلسا تغییر دارم چون به هر نحوی که شده باید باهاش ارتباط برقرار کنم.
از همون شب عروسی، مغزم‌رو به اسارت حرف‌هاش درآورد‌.
ذهنم درگیر شده و حتی نمی‌تونستم درست به زندگی‌ام ادامه بدم!
هرجوری که شده باید ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده‌...
سرعتم‌رو بیشتر کردم و بعد از یه ربع با فاصله نه چندان زیادی مقابل خونه‌ پارک کردم تا شاید بیرون بیاد و بتونم ببینمش...
نمی‌دونم چند دقیقه با انتظار سپری شد اما با دیدنش که گوشه خیابون ایستاده بود و ظاهرا منتظر تاکسی بود، استارت زدم و مقابلش ایستادم.
سرش‌رو خم کرد اما ناگهان اخم‌هاش توی هم رفت و از لای دندون‌هاش غرید:
- برو حوصلتو ندارم!
چشم‌هام‌رو توی هوا چرخوندم و گفتم:
- بیا سوار شو باید حرف بزنم.
به چپ و راست نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سوار ماشین شد.
کیفش‌رو روی پاش انداخت و غرید:
- سوار شدم چون اگه کسی می‌دید اینجایی شر میشد برات! الانم کار دارم و باید برم جایی پس سریع حرفتو بزن.
سرم‌رو تکون دادم و گفتم:
- خیلی خب...تو آدرسو بگو من می‌رسونمت، بعد باهم حرف می‌زنیم.
از پنجره به بیرون خیره شد و زیرلب آدرس‌رو زمزمه کرد و به راه افتادم.
آدرسی که داده بود تقریبا خارج از شهر بود و جای تعجب داشت برام که همچین جایی چی کار داره...
دلم می‌خواست هرچه زودتر سوال‌هام‌رو بپرسم تا راحت بشم اما از صورتش معلوم بود چقدر بهم ریخته‌ست برای همین اصلا وقتش نبود...
تو کل مسیر سکوت بین‌مون حکم‌فرما بود و همین موضوع طاقت فرسا بود.
به محض رسیدن از ماشین پیاده شدم تا هوای تازه به ریه‌هام برسه...
دلسا به سمت انبار نسبتا متروکه‌ای که در چند قدمی‌مون قرار داشت، راه افتاد که متعجب دنبالش رفتم.
نفسم‌رو به هوا بخشیدم و وارد اتاق داخل انبار شدیم اما با چیزی که مقابلم دیدم سراسر وجودم پر از تعجب شد.
دلسا روی زمین زانو زد و شمع باریک مشکی رنگی‌رو از توی کیفش درآورد؛ بعد از روشن کردنش اون‌رو روی زمین گذاشت و همون‌جا نشست‌.
توی دلم مشغول شمردن شمع‌های آب شده روی زمین شدم که در نهایت به عدد سی و پنج رسیدم.
به سختی لب‌هام‌رو از هم جدا کردم تا چیزی بگم اما با دیدن رنگ قرمز روی زمین دوباره ساکت شدم.
خشک شده بود اما حدس میزدم که خون باشه!
نمی‌دونم چرا اما برای چند ثانیه پشتم لرزید.
تازه داشتم منظور دلسارو می‌فهمیدم اما نمی‌خواستم قبول کنم همچین عذابی‌رو متحمل شده...
به سمتم چرخید و با چشم‌های سرخ ناشی از گریه بهم خیره شد:
- اینجوری نگاه نکن...من همه دنیامو سی و پنج روز پیش همینجا توی بغلم از دست دادم!
ابروهام از فرط تعجب بالا پرید.
حتی نمی‌تونستم به همچین چیزی فکر کنم چه برسه به باور کردنش!
کنارش روی زمین نشستم و سرم‌رو به دیوار پشت سرم چسبوندم.
نفس عمیقی کشیدم که دلسا میون گریه خندید و گفت:
- هر روز میام اینجا، شمعارو روشن می‌کنم که شاید برگرده اما تلخ‌ترین قسمتش اینه که دیگه هیچوقت برنمی‌گرده...
سرش‌رو پایین انداخت و از لرزیدن شونه‌هاش متوجه شدم به گریه افتاده.
می‌تونستم درک کنم کنم چقدر عذاب می‌کشه اما هیچ کلمه‌ای پیدا نمی‌کردم تا با گفتنش آرومش کنم...
به سختی مغزم‌رو جمع و جور کردم تا بتونم حداقل یه جمله بگم:
- دلسا می‌دونم چقدر سخته که اینجوری از همه چی جدا بشی اما گاهی اوقات صل...
با شنیدن صدای جیغش حرفم نصفه موند.
متعجب بهش نگاه کردم که از روی زمین بلند شد و بعد از اشاره زدن به در فریاد کشید:
- خودش بود!
به در نگاه کردم اما هیچکس اونجا نبود.
با چشم‌های گرد شده از تعجب به سمتش برگشتم و لب زدم:
- کسی نیست دلسا.
بازوم‌رو گرفت و بعد از فشردنش جیغ کشید:
- برو دنبالش...مطمئنم اینجا بود!
طوری هلم کرد که به چشم‌های خودم شک کردم!
با استرس به سمت در رفتم و بعد از خارج شدن به دور و بر نگاه کردم اما هیچکس نبود.
تو محوطه قدم زدم اما باز هم کسی‌رو ندیدم.


#فراق
#پارت۱۳
⭅ دلسا زارع ⭆
" دو ماه بعد "

به اجبار با تک تک آدم‌هایی که مقابلم ظاهر می‌شدن با تکون دادن سرم سلام می‌کردم و همین موضوع تمام انرژی‌ام‌رو گرفته بود.
آرنجم‌رو روی استند قرار دادم و بی‌حوصله به عروس و دامادی که عاشقانه باهم می‌رقصیدند خیره شدم اما وجودم از حسادت لبریز شد...
تا دو تا عاشق می‌بینم دلم می‌خواد جوری به جون هم بندازمشون که تا ابد از هم متنفر بشن!
وقتی عشق من رفته، عشق بقیه‌ هم بره به درک!
حالم داشت از این محیط مسخره که به اجبار مامان اومده بودم بهم می‌خورد...
با سقلمه‌ای که از طرف تیارا به سمتم اومد، نچی زدم و به سمتش خم شدم:
- باربد اومد!
نگاه غضبناکم‌رو به سمتش چرخوندم.
یجوری میگه باربد اومد انگار یه پادشاه وارد دربار شده!
انقدر که از باربد حرف زده بود اقصی‌نقاط بدنم زخم شده بود!
بابا به سمت ما چرخید و با صدای بلند داد زد تا صداش به گوش‌مون برسه:
- حواستون جمع باشه بچه‌ها، کوتاه و مختصر سلام کنید.
صدای بابا بین صدای بلند موزیک گم شد اما به سختی منظورش‌رو فهمیدم.
بعد از چند ثانیه باربد به همراه مردی که از شباهت چهره‌‌شون حدس زدم برادرش باشه، به سمت ما اومدن و کوتاه سلام کردیم.
نفسم تنگ شده بود و نمی‌تونستم فضارو تحمل کنم به طوری که انگار یه نفر دست‌هاش‌رو روی گلوم فشار میده!
کیفم‌رو برداشتم و از سالن خارج شدم.
اون‌قدر خسته بودم که اگه چاره داشتم همین‌جا چشم‌هام‌رو می‌بستم به امید اینکه وقتی از خواب بیدار میشم یه زندگی جدید شروع شده باشه...اما حیف که یه صدایی توی گوشم داد میزد:
- همه این حرفا چرت و پرته!
قدم‌های بی‌جونم‌رو به سمت باغ برداشتم و روی صندلی آلاچیق سفید رنگ نشستم.
گوشی‌ام‌رو درآوردم و با دیدن ساعت که ده شب‌رو نشون می‌داد جعبه قرصم‌رو برداشتم و بدون اینکه به قرص‌ها نگاه کنم دو سه عددش‌رو توی دهانم قرار دادم و به سختی فرو دادمش...
انقد قرص‌های مختلفی برام تجویز کرده بودن که دیگه نمی‌دونستم کدوم‌رو خوردم و کدوم‌رو نخوردم!
هزارتا دکتر رفتم اما تهشم هیچ کاری برام نمی‌کنن...نمی‌خوان بفهمن که نمیشه با خوردن چهار تا قرص رنگارنگ امیر رو فراموش کنم.
نم اشکی که روی مژه‌هام نشسته بود رو پاک کردم و بعد از باز کردن گالری‌ام، آخرین فیلمی که از بدن بی‌جون امیر داشتم‌رو پلی کردم.
دکترا به تیام گفته بودن هرچیزی که راجع به امیر هست‌رو از بین ببرن اما دل تیام اجازه نداد و فیلم لحظه به خاک سپردن امیر رو برام فرستاد چون طبق حرفش، اون روز توی نیمه‌ بی‌هوشی خواسته بودم برای آخرین بار امیرو ببینم...
دیدن این صحنه‌ها مثل کندن قلبم از توی سینه بود!
هر شب کابوس می‌دیدم و مثل یه گرداب من‌رو توی خودش می‌کشید...
باز هم نم اشک روی مژه‌هام نشست اما این بار بهش اجازه باریدن دادم تا دلم سبک‌ بشه.
اون زمستون ترسناکی که امیرو ازم گرفت تموم شد و بهار رسید تا همه چیزو شاداب کنه اما نمی‌دونم بهار دل من قراره کِی از راه برسه!
توی خودم جمع شدم که همون لحظه اسمم‌رو از زبون باربد شنیدم.
به سمتش چرخیدم که متوجه عجیب بودن نگاهش شدم.
اگه تو شرایط عادی بودم بلند میشدم و بعد از دادن چهار تا فحش آب دار، مکان‌رو ترک می‌کردم اما حیف که دیگه جون ندارم با این لات عوضی بحث کنم!
نفسم‌رو با لرزش به هوا بخشیدم و دستی به صورتم کشیدم تا اشک‌هام‌رو پاک کنم.
مقابلم ایستاد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- الان چی حالتو خوب می‌کنه؟
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبم نشست و محال‌ترین آرزوم‌رو به زبون آوردم:
- ساعت برنارد!
آب دهانم‌رو قورت دادم و بعد از چند ثانیه مکث اضافه کردم:
- ساعتو روی همون لحظه‌ای که کنارش بودم متوقف می‌کردم...
نفسش‌رو آه مانند توی هوا پخش کرد و بعد از فرو بردن دست‌هاش توی جیب شلوارش، زمزمه کرد:
- عادت ندارم توی این وضعیت ببینمت...بابت مرگ دوست پسرتم خیلی متاسفم، تازه از بچه‌ها شنیدم.
وقتی یه نفر می‌گفت مرگ، دلم می‌خواست تا جون داره بزنمش چون امیر من با مرگ عادی نمرد، کشته شد!
سکوت‌رو ترجیح دادم و برا اینکه بیشتر وارد موضوع نشه بعد از تکخندی گفتم:
- وضعیت الانمو نبین که چقدر خستم...منم یه روزی حالم خوب بود!
سرش‌رو تکون داد و با تاسف زمزمه کرد:
- می‌دونم چقدر سخته آدمی که دوستش داری‌رو از دست بدی...
حرص و نفرت دوباره به قلب خالی از عشقم هجوم آورد تا سیاهش کنه...
از روی صندلی بلند شدم و با نیشخندی کنج لبم گفتم:
- سخت‌ترم میشه وقتی به زور از دستت بگیرنش!
نشست تعجب‌رو به وضوح توی چشمش احساس کردم اما دلم نمی‌خواست چیزی بفهمه و یجوری از از همین حرفمم پشیمون شدم.
گوشه لبم‌رو گزیدم و بلند شدم و به سمت سالن رفتم که بعد از چند ثانیه صدای گنگش‌رو از پشت سرم شنیدم:
- منظورت چیه؟
دلم نمی‌خواست قاطی این موضوع بشه و برای اینکه بیشتر از این سوال پیچم نکنه، قدم‌هام‌رو تند کردم و لب زدم:
- هیچی، درگیرش نشو...

Показано 20 последних публикаций.

3 158

подписчиков
Статистика канала