رندوم یاد اون روزهایی اُفتادم که میخواستیم بریم مسافرت من میرفتم مدرسه ماماناینا میاومدن دنبالم دم مدرسه دنبالم و میرفتیم سفر. چه تصمیمگیرنده و مسئول نبودم اون سالها؛ سفر چیزی بود که از آسمون میاومد، نه نیاز به برنامهریزی و پول داشت نه نیاز به وسیله و جا. اتفاقها خود به خود میاُفتادن، من حتی دربارهی اینکه بخشی از اونها باشم یا نه، تصمیم نمیگرفتم. من هیچکاره بودم، فقط زندگی میکردم. حالا همهکارهم و میدونم همهکاره بودن و زندگی کردن همزمان یه مقدار سخته.