خواستم از همهی آدم ها دور بشم، انقدری که حتی اگه دندونم شکست افتاد گوشهی جاده، هیچکس حتی نفهمه این مال چه موجودیه، بعد ببرن بذارنش گوشهی یه موزه، هشت پاهای فضایی بیان توی مزایدهش شرکت کنن و پیشنهاد های نجومی بدن.
هی گفتم و گفتم.
یهو داد زد علی بسه، چرا انقدر سختش میکنی، بیا بریم یه جایی سراغ دارم که عاشقش میشی، بشین حرف نزن.
نشستم توی پیکانش، ضبط رو روشن کرد و گاز داد.
دنده چهاری رفتیم و رفتیم.
انقدر رفتیم که سراب که میدیدیم، توش درخت و علف هم داشت.
ولی واقعا سراب بود.
پیاده شدیم گفت بیا. رفتم.
رفتیم دم یه دستگاهی، گفت ببین هر روز باید دکمهی دستگاه رو بزنی، اگه نزنی یعنی کم آوردی و میخوای استعفا بدی.
هر روز صبح هم که میای سرکار، میبینی که یکی واست یه جعبه گذاشته اینجا، توی جعبه غذا و میوه و آب و دستمال کاغذی و سیگار میذاره.
حواسش بهت هست.
گفتم باشه.
سوار شد و گاز داد رفت.
من هر روز که بیدار میشدم، میرفتم در جعبه رو باز میکردم، واسه خودم سفره پهن میکردم، نون رو میذاشتم یه کنار، قالب پنیرم رو باز میکردم، اون یه دونه خیار رو پوست میگرفتم و نازک نازک قاچ میکردم و نمک میزدم و عشق دنیا رو میکردم.
هر لقمهای که برمیداشتم میگفتم نگاه کن، استخون رون بوقلمون رو باید اینجوری از گوشت جدا کنی، بعد سس سویا بزنی بهش و با یکمی پودر رزماری بوی نامطبوعش رو بگیری و بعد با یه قلپ از شراب صد و سی سالهای که با بوی دودِ آتیش سوزی 1970 توی یکی از تاکستان های ایتالیا مخلوط شده میل میکنی و به به.
به بهِ الکی هم نه.
داد بزنم و بگم به به.
ولی بعضی وقت ها هم دلم میگرفت، با خودم قهر میکردم و اون روز نون و پنیرم رو نمیخوردم.
بچه که گول نمیزدم، هر چقدر هم که قهر میکردم، بازم شب دلم نون و پنیر میخواست و باز میرفتم سراغش.
نمیدونم، انگاری توی همون نون و پنیره یکمی هم مواد میریختن، مگه میشه هر روز نون پنیر بخوری و بازم عاشق نون پنیر باشی؟
گذشت و گذشت.
دیگه حوصلهام سر رفته بود، چرا هر روز نون و پنیر و خیار؟
چرا پنیر و گوجه نه؟
چرا کره و عسل نه؟
خسته شدم و اون روز صبح که بیدار شدم دیگه دکمهی دستگاه رو نزدم.
از کنار چند تا کارتن جدیدی که از چند روز قبل جمع شده بود و من بهشون دست نزده بودم رد شدم و یه بطری آب برداشتم و رفتم سمت جنگل.
رفتم و رفتم، هر چقدر جلوتر میرفتم جنگل دورتر میشد.
خسته شدم.
حتی از رفتن هم خسته شدم.
همونجا روی زمین، زیر نور آفتاب دراز کشیدم.
بوی لاستیک داغ شده از حرکت زیاد روی آسفالت داغ مجبورم کرد که چشمام رو باز کنم.
اومده بود.
نشستم توی ماشین و شروع کرد.
گفت احمق چرا غذاهای این هفته رو نخوردی؟ من تازه کلی با مدیر مجموعه صحبت کردم که هم تورو از بیابون به یه جای خوش آب و هوا انتقال بدن، هم دیگه واست نون و پنیر نفرستن.
تو حتی نتونستی یه دکمه رو هر روز بزنی؟
خاک تو سرت، تو هیچی نمیشی.
لبخند زدم و شیشه رو دادم پایین و گفتم هیس، برو.
گذشت.
رسیدم به اینجا، زیر کولر گازی، خنک، هندونه و آب خنک تگری کنارمه.
هر موقع بخوام میتونم برم در یخچال رو باز کنم و هر میوه ای که دلم میخواد رو بردارم.
شام هم لابستر سفارش دادم و گفتم توی تابهای که سبزیجاتش رو تفت میدن، یه تیکه چوب هم بندازن، شاید یکم بوی دود بگیره که بتونم حداقل یه لقمه ازش بخورم.
ولی امممم، نه.
شاید امشب هم باید چشمام رو ببندم و با خودم مرور کنم که علی، این الان یه لقمه نونه که برداشتی، حالا روش یکم پنیر میمالی و واسه اینکه از خشکی دربیاد، یه قاچ خیار نمک زده میذاری روش و به به.
آروم با خودم بگم به به.
و بعدش با تموم وجودم داد بزنم و بگم به به.
هی گفتم و گفتم.
یهو داد زد علی بسه، چرا انقدر سختش میکنی، بیا بریم یه جایی سراغ دارم که عاشقش میشی، بشین حرف نزن.
نشستم توی پیکانش، ضبط رو روشن کرد و گاز داد.
دنده چهاری رفتیم و رفتیم.
انقدر رفتیم که سراب که میدیدیم، توش درخت و علف هم داشت.
ولی واقعا سراب بود.
پیاده شدیم گفت بیا. رفتم.
رفتیم دم یه دستگاهی، گفت ببین هر روز باید دکمهی دستگاه رو بزنی، اگه نزنی یعنی کم آوردی و میخوای استعفا بدی.
هر روز صبح هم که میای سرکار، میبینی که یکی واست یه جعبه گذاشته اینجا، توی جعبه غذا و میوه و آب و دستمال کاغذی و سیگار میذاره.
حواسش بهت هست.
گفتم باشه.
سوار شد و گاز داد رفت.
من هر روز که بیدار میشدم، میرفتم در جعبه رو باز میکردم، واسه خودم سفره پهن میکردم، نون رو میذاشتم یه کنار، قالب پنیرم رو باز میکردم، اون یه دونه خیار رو پوست میگرفتم و نازک نازک قاچ میکردم و نمک میزدم و عشق دنیا رو میکردم.
هر لقمهای که برمیداشتم میگفتم نگاه کن، استخون رون بوقلمون رو باید اینجوری از گوشت جدا کنی، بعد سس سویا بزنی بهش و با یکمی پودر رزماری بوی نامطبوعش رو بگیری و بعد با یه قلپ از شراب صد و سی سالهای که با بوی دودِ آتیش سوزی 1970 توی یکی از تاکستان های ایتالیا مخلوط شده میل میکنی و به به.
به بهِ الکی هم نه.
داد بزنم و بگم به به.
ولی بعضی وقت ها هم دلم میگرفت، با خودم قهر میکردم و اون روز نون و پنیرم رو نمیخوردم.
بچه که گول نمیزدم، هر چقدر هم که قهر میکردم، بازم شب دلم نون و پنیر میخواست و باز میرفتم سراغش.
نمیدونم، انگاری توی همون نون و پنیره یکمی هم مواد میریختن، مگه میشه هر روز نون پنیر بخوری و بازم عاشق نون پنیر باشی؟
گذشت و گذشت.
دیگه حوصلهام سر رفته بود، چرا هر روز نون و پنیر و خیار؟
چرا پنیر و گوجه نه؟
چرا کره و عسل نه؟
خسته شدم و اون روز صبح که بیدار شدم دیگه دکمهی دستگاه رو نزدم.
از کنار چند تا کارتن جدیدی که از چند روز قبل جمع شده بود و من بهشون دست نزده بودم رد شدم و یه بطری آب برداشتم و رفتم سمت جنگل.
رفتم و رفتم، هر چقدر جلوتر میرفتم جنگل دورتر میشد.
خسته شدم.
حتی از رفتن هم خسته شدم.
همونجا روی زمین، زیر نور آفتاب دراز کشیدم.
بوی لاستیک داغ شده از حرکت زیاد روی آسفالت داغ مجبورم کرد که چشمام رو باز کنم.
اومده بود.
نشستم توی ماشین و شروع کرد.
گفت احمق چرا غذاهای این هفته رو نخوردی؟ من تازه کلی با مدیر مجموعه صحبت کردم که هم تورو از بیابون به یه جای خوش آب و هوا انتقال بدن، هم دیگه واست نون و پنیر نفرستن.
تو حتی نتونستی یه دکمه رو هر روز بزنی؟
خاک تو سرت، تو هیچی نمیشی.
لبخند زدم و شیشه رو دادم پایین و گفتم هیس، برو.
گذشت.
رسیدم به اینجا، زیر کولر گازی، خنک، هندونه و آب خنک تگری کنارمه.
هر موقع بخوام میتونم برم در یخچال رو باز کنم و هر میوه ای که دلم میخواد رو بردارم.
شام هم لابستر سفارش دادم و گفتم توی تابهای که سبزیجاتش رو تفت میدن، یه تیکه چوب هم بندازن، شاید یکم بوی دود بگیره که بتونم حداقل یه لقمه ازش بخورم.
ولی امممم، نه.
شاید امشب هم باید چشمام رو ببندم و با خودم مرور کنم که علی، این الان یه لقمه نونه که برداشتی، حالا روش یکم پنیر میمالی و واسه اینکه از خشکی دربیاد، یه قاچ خیار نمک زده میذاری روش و به به.
آروم با خودم بگم به به.
و بعدش با تموم وجودم داد بزنم و بگم به به.