با خودم فکر میکنم، زندگی همین بود؛
زندگی دقیقا همون لحظه ای بود که تصمیم گرفتم کلاس آخرم رو شرکت نکنم و برم از دکه کتاب فروشی دانشکده کتاب بگیرم و با فروشنده راجع به کتابهای مختلف صحبت کنم.دقیقا همون لحظه که کلاه بافتنیم رو کشیدم روی سرم و از دانشکده بیرون زدم و با گربه ی دانشکده بازی کردم ، اون لحظه من نه حسرت اتفاقات گذشته رو میخوردم و نه مضطرب اتفاقات آینده بودم.
زندگی دقیقا همون لحظه ای بود که وارد خونه شدم و بوی قرمه سبزی خورد به صورتم و بابا با لحن بچگونه ازم استقبال کرد.
زندگی همون قرمه سبزی خوشمزه مامان بود.
زندگی دیگه چی باید باشه که من راضی باشم؟!
من توی تک تک اون لحظات غرق زمان حال بودم و این خودش بزرگترین خوشبختیه.
زندگی دقیقا همون لحظه ای بود که تصمیم گرفتم کلاس آخرم رو شرکت نکنم و برم از دکه کتاب فروشی دانشکده کتاب بگیرم و با فروشنده راجع به کتابهای مختلف صحبت کنم.دقیقا همون لحظه که کلاه بافتنیم رو کشیدم روی سرم و از دانشکده بیرون زدم و با گربه ی دانشکده بازی کردم ، اون لحظه من نه حسرت اتفاقات گذشته رو میخوردم و نه مضطرب اتفاقات آینده بودم.
زندگی دقیقا همون لحظه ای بود که وارد خونه شدم و بوی قرمه سبزی خورد به صورتم و بابا با لحن بچگونه ازم استقبال کرد.
زندگی همون قرمه سبزی خوشمزه مامان بود.
زندگی دیگه چی باید باشه که من راضی باشم؟!
من توی تک تک اون لحظات غرق زمان حال بودم و این خودش بزرگترین خوشبختیه.