صالح نگذاشت محمد ادامه بدهد. گفت: بس کن حداد!
اما محمد که ابداً متوجه نبود صالح از بس پاک و بی خبر است، با شنیدن آن حرفها تپش قلب گرفته، ادامه داد: گفتی اهل سراوان هستی؟
صالح سرش را تکان داد.
محمد: خب حالا تصور کن تو خونه همسایهتون که سُنی هست و شاید پسرش عضو گروهک عبدالمالک ریگی باشه به دنیا اومده بودی. ینی بابا و مامانت سُنی بودند، خب الان تو اینجا بودی؟ یا داشتی تو حوزه مولوی عبدالحمید درس میخوندی؟
صالح دست محمد را گرفت. چون ورزشکار بود، دستش جان و قدرت داشت. چشمانش کمی گرد و خشمناک شده بود. آن حرفها خیلی برایش سنگین بود. حتی تصورش هم نمیتوانست بکند. همین طور که کمی دست محمد را فشار میداد، گفت: به رفاقتمون بس کن حداد! اصلاً غلط کردم پرسیدم. دیگه ادامه نده.
محمد که تازه متوجه شده بود که صالح در چه حالی است، خیلی عادی گفت: باشه. دیگه ادامه نمیدم. داره دستم درد میگیره.
صالح دست محمد را ول کرد و محمد را وسط جاده عشق تنها گذاشت و با سرعت به حوزه برگشت.
اینقدر حرفهای آن روز برای صالح سنگین بود، که تا دو سه روز برای مباحثه نیامد. روزهای بعد، محمد در ساعت مباحثه، هر چه نگاه کرد و به بقیه کسانی که مباحثه میکردند چشم دوخت، صالح را ندید. حتی وقتی صالح سر کلاس میآمد، دورتر از محمد مینشست و سرش را پایین میانداخت که با محمد چشم در چشم نشود. روز سوم محمد داشت از آمدن صالح ناامید میشد که میثم همین طور که برای خودش شعر مداحی میخواند و رد میشد، جلوتر آمد و گفت: «حداد! اینو صالح داده! یاعلی.» این را گفت و رفت.
وقتی محمد کاغذ را باز کرد، صالح نوشته بود: «سلام. چند روز حالم خوب نیست. میخوام تنها باشم. از شنبه آینده قرارمون جایی که مباحثه میکردیم. ببخشید به خودت نگفتم.»
محمد کاغذ را خواند و آن را تا کرد و گذاشت لای کتابش. صالح، و یا بهتر است بگویم یک هم مباحثهای متوسط اما بی ریا، اولین چیزی بود که محمد در آن مسیر از دست داد. جالبتر آن است که بدانید که واسطه این از دست دادن و تنهایی، یک استاد اخلاق بود!
شنبه شد یکشنبه. و یکشنبه هم شد دوشنبه. اما خبری از صالح نشد که نشد.
چرا؟
چون جمعه شب، که صالح قرار بود از فرداش با محمد مباحثه کند، ترجیح داد که با یکی از اساتید (استاد بزرگی) که معروف به اخلاق و عرفان بود مشورت کند. استادی که همیشه خدا سرش پایین بود و اینقد سرش را پایین میگرفت که در میانسالی کمی قوز کمر پیدا کرده بود.
استادی که در تمام ایام سال به حوزه رفت و آمد داشت اما کمتر کسی به جز شاگردانش او را میدیدند. چون میگفتند که حاج آقا بزرگی معتقدند که رفت و آمد زیاد در بین مردم، سبب مشغولیت ذهن و دور شدن از خدا میشه!!
هیچ وقت شبها در حوزه پیدایش نمیشد اما آن شب، شانس صالح گرفت و توانست دو دقیقه با استاد بزرگی در خصوص لزوم و یا عدم لزوم مباحثه با طلبهای که به قول خودشان حرفهای خطرناک و بد میزند، مشورت کند. استاد بزرگی هم در نهایت بزرگواری، دستی به محاسن مبارکشان کشیده و پس از غورِ در عَوالِمشان فرموده بودند: «علم را خدا میده آقاجون! شما مراقب ایمانت باش که با مصاحبت با رفیق ناصالح و حرفهایی که دل را میمیراند، مراوده نداشته باشی.»
به همین سادگی و خوشمزگی!
توجه بفرمایید؛ [رفیق ناصالح و حرفهایی که دل را میمیراند!]
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
اما محمد که ابداً متوجه نبود صالح از بس پاک و بی خبر است، با شنیدن آن حرفها تپش قلب گرفته، ادامه داد: گفتی اهل سراوان هستی؟
صالح سرش را تکان داد.
محمد: خب حالا تصور کن تو خونه همسایهتون که سُنی هست و شاید پسرش عضو گروهک عبدالمالک ریگی باشه به دنیا اومده بودی. ینی بابا و مامانت سُنی بودند، خب الان تو اینجا بودی؟ یا داشتی تو حوزه مولوی عبدالحمید درس میخوندی؟
صالح دست محمد را گرفت. چون ورزشکار بود، دستش جان و قدرت داشت. چشمانش کمی گرد و خشمناک شده بود. آن حرفها خیلی برایش سنگین بود. حتی تصورش هم نمیتوانست بکند. همین طور که کمی دست محمد را فشار میداد، گفت: به رفاقتمون بس کن حداد! اصلاً غلط کردم پرسیدم. دیگه ادامه نده.
محمد که تازه متوجه شده بود که صالح در چه حالی است، خیلی عادی گفت: باشه. دیگه ادامه نمیدم. داره دستم درد میگیره.
صالح دست محمد را ول کرد و محمد را وسط جاده عشق تنها گذاشت و با سرعت به حوزه برگشت.
اینقدر حرفهای آن روز برای صالح سنگین بود، که تا دو سه روز برای مباحثه نیامد. روزهای بعد، محمد در ساعت مباحثه، هر چه نگاه کرد و به بقیه کسانی که مباحثه میکردند چشم دوخت، صالح را ندید. حتی وقتی صالح سر کلاس میآمد، دورتر از محمد مینشست و سرش را پایین میانداخت که با محمد چشم در چشم نشود. روز سوم محمد داشت از آمدن صالح ناامید میشد که میثم همین طور که برای خودش شعر مداحی میخواند و رد میشد، جلوتر آمد و گفت: «حداد! اینو صالح داده! یاعلی.» این را گفت و رفت.
وقتی محمد کاغذ را باز کرد، صالح نوشته بود: «سلام. چند روز حالم خوب نیست. میخوام تنها باشم. از شنبه آینده قرارمون جایی که مباحثه میکردیم. ببخشید به خودت نگفتم.»
محمد کاغذ را خواند و آن را تا کرد و گذاشت لای کتابش. صالح، و یا بهتر است بگویم یک هم مباحثهای متوسط اما بی ریا، اولین چیزی بود که محمد در آن مسیر از دست داد. جالبتر آن است که بدانید که واسطه این از دست دادن و تنهایی، یک استاد اخلاق بود!
شنبه شد یکشنبه. و یکشنبه هم شد دوشنبه. اما خبری از صالح نشد که نشد.
چرا؟
چون جمعه شب، که صالح قرار بود از فرداش با محمد مباحثه کند، ترجیح داد که با یکی از اساتید (استاد بزرگی) که معروف به اخلاق و عرفان بود مشورت کند. استادی که همیشه خدا سرش پایین بود و اینقد سرش را پایین میگرفت که در میانسالی کمی قوز کمر پیدا کرده بود.
استادی که در تمام ایام سال به حوزه رفت و آمد داشت اما کمتر کسی به جز شاگردانش او را میدیدند. چون میگفتند که حاج آقا بزرگی معتقدند که رفت و آمد زیاد در بین مردم، سبب مشغولیت ذهن و دور شدن از خدا میشه!!
هیچ وقت شبها در حوزه پیدایش نمیشد اما آن شب، شانس صالح گرفت و توانست دو دقیقه با استاد بزرگی در خصوص لزوم و یا عدم لزوم مباحثه با طلبهای که به قول خودشان حرفهای خطرناک و بد میزند، مشورت کند. استاد بزرگی هم در نهایت بزرگواری، دستی به محاسن مبارکشان کشیده و پس از غورِ در عَوالِمشان فرموده بودند: «علم را خدا میده آقاجون! شما مراقب ایمانت باش که با مصاحبت با رفیق ناصالح و حرفهایی که دل را میمیراند، مراوده نداشته باشی.»
به همین سادگی و خوشمزگی!
توجه بفرمایید؛ [رفیق ناصالح و حرفهایی که دل را میمیراند!]
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour