Репост из: Неизвестно
ـ مگه با پاهای خودت تو تختم نیومدی ، پس این گریه های روی اعصابت برای چیه ؟!
آنقدر به دختر نزدیک شده بود که حتی صدای نفس های لرزان و یکی در میان او را به راحتی حس می کرد و می شنید .
ـ شاید با پای خودم اومده باشم ، اما با رضایت نبوده .
یزدان نگاهش بار دیگر روی لباس باز و کوتاه در تن دختر که شانه های ظریف و سفیدش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود چرخید و پایین تر رفت و روی پاهای عریانش که لباس کوتاهِ در تنش آنچنان موفق در پوشاندن آنها نشده بود ، نشست و پوزخندش غلیظ تر شد .
ـ ببین دختر جون من الان نه حوصله درست و حسابی دارم نه اعصاب درست و حسابی ، که بتونم این رفتارای مسخره رو تحمل کنم . یا رو تخت بخواب بذار من کارم و بکنم یا اگه می خوای همین طوری گریه کنی بلندشو گمشو از این اطاق برو بیرون .
گندم با حسه اینکه مرد پشتش را به او کرده ، سر بالا آورد و توانست آن #تتو بزرگ سیمرغی که بر روی عضلات پر پیچ و خم و برجسته کمرش نقش بسته بود را ببیند و هق هق از سر ترسش مجدداً صدا دار بشکند و تمام اطاق را پر کند .............. بدبخت شده بود و در این شکی نبود . اگر با این مرد می ماند عاقبتی جز بدبختی و زیر خواب شدن نداشت .
- تروخدا بذارید من برم ........ تروخدا .
یزدان نگاهش را روی صورت غرق در آرایش و چشمان عسلی لرزان دختر چرخاند . این دختر در عین معصومیت ، زیبایی خاصی داشت . یک زیبایی که نمی دانست چرا برایش آشنا به نظر می رسد .
- چند سالته ؟
نگاه دختر چرخید و اینبار چشمان ترسیده و گشاد شده اش ، بی هیچ اختیاری ، میخ #تتوی_گرگ زوزه کشانی شد که روی سینه اش نقش بسته بود .
ـ چند سالته ؟
گندم نگاه بالا آمد و روی صورت درهم فرو رفته یزدان انداخت و برای یک آن حس کرد هم قلبش از تپش افتاد ، هم روح از تنش رفت .
ـ می شنوی من چی میگم ؟ میگم چند سالته ؟
ـ یز ...... یز....... دان ........
گندم با قلبی که حس می کرد جایی میان حلق می کوبد و با چشمانی که باز هم شروع به باریدن کرده بودند ، تنها به یزدان خیره بود و بس ......... پیدا بود که یزدان او را نشناخته ........... باید حق را هم به او می داد ............. آخرین باری که یزدان او را دیده بود ، او تنها یک دختر بچه ده یازده ساله ای بود که حتی به بلوغ جنسی هم نرسیده بود ...... اما الان همه چیز فرق کرده بود . الان او یک دختر هجده نوزده ساله بود .
دیشب که به زور به حمام فرستاده بودنش تا سر تا پایش را صفا دهند و تمیز کنند می گفتند بخت به او رو کرده که قرار است با یزدان خان بخوابد ......... می گفتند خیلی از دخترها آرزو داشتند که الان جای او بودند ............... و گندم نمی دانست ، یزدانی که آنها از آن حرف می زدند ، کسی نیست جز یزدانی که یک روزی برای او سایه سر بود ........ یزدانی که خیلی شب ها در کودکی هایش بی خیال در آغوش او می خوابید و .......
#پارت_اصلی_رمان
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
#مافیایی
#بزرگسال
#خرید_و_فروش_دختر
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
آنقدر به دختر نزدیک شده بود که حتی صدای نفس های لرزان و یکی در میان او را به راحتی حس می کرد و می شنید .
ـ شاید با پای خودم اومده باشم ، اما با رضایت نبوده .
یزدان نگاهش بار دیگر روی لباس باز و کوتاه در تن دختر که شانه های ظریف و سفیدش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود چرخید و پایین تر رفت و روی پاهای عریانش که لباس کوتاهِ در تنش آنچنان موفق در پوشاندن آنها نشده بود ، نشست و پوزخندش غلیظ تر شد .
ـ ببین دختر جون من الان نه حوصله درست و حسابی دارم نه اعصاب درست و حسابی ، که بتونم این رفتارای مسخره رو تحمل کنم . یا رو تخت بخواب بذار من کارم و بکنم یا اگه می خوای همین طوری گریه کنی بلندشو گمشو از این اطاق برو بیرون .
گندم با حسه اینکه مرد پشتش را به او کرده ، سر بالا آورد و توانست آن #تتو بزرگ سیمرغی که بر روی عضلات پر پیچ و خم و برجسته کمرش نقش بسته بود را ببیند و هق هق از سر ترسش مجدداً صدا دار بشکند و تمام اطاق را پر کند .............. بدبخت شده بود و در این شکی نبود . اگر با این مرد می ماند عاقبتی جز بدبختی و زیر خواب شدن نداشت .
- تروخدا بذارید من برم ........ تروخدا .
یزدان نگاهش را روی صورت غرق در آرایش و چشمان عسلی لرزان دختر چرخاند . این دختر در عین معصومیت ، زیبایی خاصی داشت . یک زیبایی که نمی دانست چرا برایش آشنا به نظر می رسد .
- چند سالته ؟
نگاه دختر چرخید و اینبار چشمان ترسیده و گشاد شده اش ، بی هیچ اختیاری ، میخ #تتوی_گرگ زوزه کشانی شد که روی سینه اش نقش بسته بود .
ـ چند سالته ؟
گندم نگاه بالا آمد و روی صورت درهم فرو رفته یزدان انداخت و برای یک آن حس کرد هم قلبش از تپش افتاد ، هم روح از تنش رفت .
ـ می شنوی من چی میگم ؟ میگم چند سالته ؟
ـ یز ...... یز....... دان ........
گندم با قلبی که حس می کرد جایی میان حلق می کوبد و با چشمانی که باز هم شروع به باریدن کرده بودند ، تنها به یزدان خیره بود و بس ......... پیدا بود که یزدان او را نشناخته ........... باید حق را هم به او می داد ............. آخرین باری که یزدان او را دیده بود ، او تنها یک دختر بچه ده یازده ساله ای بود که حتی به بلوغ جنسی هم نرسیده بود ...... اما الان همه چیز فرق کرده بود . الان او یک دختر هجده نوزده ساله بود .
دیشب که به زور به حمام فرستاده بودنش تا سر تا پایش را صفا دهند و تمیز کنند می گفتند بخت به او رو کرده که قرار است با یزدان خان بخوابد ......... می گفتند خیلی از دخترها آرزو داشتند که الان جای او بودند ............... و گندم نمی دانست ، یزدانی که آنها از آن حرف می زدند ، کسی نیست جز یزدانی که یک روزی برای او سایه سر بود ........ یزدانی که خیلی شب ها در کودکی هایش بی خیال در آغوش او می خوابید و .......
#پارت_اصلی_رمان
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
#مافیایی
#بزرگسال
#خرید_و_فروش_دختر
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0