#پارت_صد_و_چهل_و_هفت
سرِشب مهینجون و کیومرثخان را راهی اتاق خوابشان کردیم.
خودمان هم با ضرب و زور قهوههای ترلان بود که بیدار مانده بودیم.
خدمتکارها در باغ مشغول چیدن میز و صندلی بودند و من و عمران و هامون و ترلان، در خانه مبلمان و وسیلههارا جابجا میکردیم.
عقربههای ساعت چهار صبح را رد کرده بودند و دختری که برای تزئین خنچهی عقد آمده بود، همین نیم ساعت قبل کارش را تمام کرده و رفته بود.
ترلان پای خنچهی بزرگ عقد نشست و با خستگی سمت عمران توپید.
_آخه عقد رسمی که نبود، خنچه چیدن دیگه به چه کارتون میاد؟
عمران روی کاناپه دراز کشید و جواب داد.
_فرقی نداره، نمیخوام چیزی کم و کسر باشه.
هامون کلافه شده بود.
_برادرِ من، حداقل به یک هفته بیشتر زمان نیاز داشتیم، انقدر این دوسه روز ضربالعجلی کار کردیم، من یکی که رسماً دارم دیوونه میشم.
عمران ساعدش را روی چشمهایش گذاشت و با خنده گفت.
_غر نزنید بابا، حموم زایمون ترلان جبران میکنم.
ترلان گردوی کوچکی از داخل ظرف طلایی بزرگ پایه دار برداشت و سمت عمران پرتاب کرد.
_حرف نزن عمران.
و عمران بلندتر خندیده بود.
هامون راست هم میگفت.
کارهایمان چیزی بیشتر از آن ضربالعجلی که میگفت انجام شده بود.
فردای همان شبی که عمران برای سفارش کیک رفته بود، با چند دسته کارت دعوت بدون اینکه من نظری در انتخابشان داشته باشم برگشته بود و من و ترلان بر طبق لیستی که عمران تحویلمان داده بود، اسمها را نوشته بودیم و کارتها را به دست پیک سپرده بودیم.
آنقدری همهچیز ناگهانی و یکهویی و پشتسر هم پیش رفته بود که بدون شک تمام اقوام و آشنایان از دیدن کارت دعوت مراسم نامزدی من و عمران، در حیرت فرو رفته بودند.
هما برای چندمین بار تماس تصویری گرفته بود و هامون گزارش یک به یک کارها را به او میداد.
آنها نبودند اما انگار درست در میان ما حضور داشتند.
هما دلتنگ بود و ناراحت از اینکه در مراسم نامزدی ما حضور ندارد.
بحثها و کشمکشهای میان ترلان و عمران تمامی نداشت و مغز من از کلکلهای بی پایانشان در حال سوت کشیدن بود.
خسته بودم و همانطور که روی پارکتها به ستون میانی خانه تکیه داده بودم، به خواب رفتم.
***
آرایشگر با رضایت به چهرهام خیره شد و یک دور، دورم چرخید و لبخند زد.
_ولی کاش میذاشتی موهات رو یکم دستکاری کنم.
با یادآوری سفارشهای مکرر عمران، ته دلم قند آب شد و لب زدم.
_آخه گفت همینطوری بمونه.
در همان حال که فاصله میگرفت خندید و گفت.
_از من به تو نصیحت، خوب نیست آدم شوهرذلیل باشهها، این مردا پرروان، زود سوار میشن.
من اما بی توجه به نصیحت او، یکبار دیگر به یاد آوردم قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم مچم را گرفت و با جدیت در چشمهایم نگاه کرد.
منتظر نگاهش کردم که گفت.
_آرایش غلیظ نه، اصلاً و ابداً، که اگر بیام و روی صورتت ببینمش، مجبورت میکنم توی همین آرایشگاه صورتت رو بشوری!
انگشت اشارهاش را سمت موهایم گرفت.
_این خوشگلاام باید همینطوری فابریک بمونن.
اعتراض کردم.
_عه عمران، خب بذار یکم تغییر کنم.
اخم شیرینی بین ابروهایش نشاند و چند رشتهی کنار صورتم را به آرامی نوازش کرد.
_هیچ میدونی یه قسمتایی از دلِ من، لابهلای پیچ و تاب همین فرفریا جا مونده؟!
او اینطور میگفت و منِ دیوانهی او، ارادهی سرپیچی از فرمان و خواستهاش را داشتم؟
حالا که مقابل آیینهی قدی ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم، میدیدم همه چیزم تماماً به سلیقهی عمران است.
موهایم که همانطور فردار و باز رها شده بودند و تنها زینتشان حلقهی گل مریمِ شبیه به گلهای زیر سینهی پیراهن سفیدم بودند.
گریم لایت و سادهای که روی صورتم نشسته بود و تنها تفاوت عمدهی چهرهام با هرزمان دیگری، لنز طوسیای بود که کمی از سیاهی چشمانم کم کرده بود.
کاملاً ساده بودم و هین سادگی عجیب به دلم نشسته بود.
روی صندلی آرایشگاه نشستم و گوشیام را در دستم گرفتم، میخواستم شمارهی عمران را بگیرم که پشیمان شدم و از لیست تماسها خارج شدم.
دختر آرایشگر جوان با کنجکاوی نگاهم کرد.
_پس آقا دوماد کی میاد دنبالت؟
جوابم تنها لبخندی در سکوت بود.
وقتی خودم هم نمیدانستم چه زمانی کارهایش تمام میشود، وقتی دلم برای آن حجم از خستگیاش کباب بود و دیده بودم با وجود اینکه بسیاری از کارها را به خدمتکارهای خانه و هامون سپرده، اما خودش چگونه پیگیر همهچیز بوده و خواب و خوراکش برهم خورده بود.
و حالا درست در دقیقهی نود، فیلمبردار دبه کرده بود و تمام برنامههایمان را بر هم زده بود.
میترسیدم تماسم عصبیاش کند.
نگاهم روی عقربههای از دو گذشتهی ساعت نشست.
دلشوره گرفته بودم که پیامش روی صفحهی گوشیام نقش بست.
_تا یک ربع دیگه آرایشگاهم، آماده باش.
آماده بودم و تمام آن شور و دلهرهای که برجانم نشسته بود، از شوق وصالش بود.
سرِشب مهینجون و کیومرثخان را راهی اتاق خوابشان کردیم.
خودمان هم با ضرب و زور قهوههای ترلان بود که بیدار مانده بودیم.
خدمتکارها در باغ مشغول چیدن میز و صندلی بودند و من و عمران و هامون و ترلان، در خانه مبلمان و وسیلههارا جابجا میکردیم.
عقربههای ساعت چهار صبح را رد کرده بودند و دختری که برای تزئین خنچهی عقد آمده بود، همین نیم ساعت قبل کارش را تمام کرده و رفته بود.
ترلان پای خنچهی بزرگ عقد نشست و با خستگی سمت عمران توپید.
_آخه عقد رسمی که نبود، خنچه چیدن دیگه به چه کارتون میاد؟
عمران روی کاناپه دراز کشید و جواب داد.
_فرقی نداره، نمیخوام چیزی کم و کسر باشه.
هامون کلافه شده بود.
_برادرِ من، حداقل به یک هفته بیشتر زمان نیاز داشتیم، انقدر این دوسه روز ضربالعجلی کار کردیم، من یکی که رسماً دارم دیوونه میشم.
عمران ساعدش را روی چشمهایش گذاشت و با خنده گفت.
_غر نزنید بابا، حموم زایمون ترلان جبران میکنم.
ترلان گردوی کوچکی از داخل ظرف طلایی بزرگ پایه دار برداشت و سمت عمران پرتاب کرد.
_حرف نزن عمران.
و عمران بلندتر خندیده بود.
هامون راست هم میگفت.
کارهایمان چیزی بیشتر از آن ضربالعجلی که میگفت انجام شده بود.
فردای همان شبی که عمران برای سفارش کیک رفته بود، با چند دسته کارت دعوت بدون اینکه من نظری در انتخابشان داشته باشم برگشته بود و من و ترلان بر طبق لیستی که عمران تحویلمان داده بود، اسمها را نوشته بودیم و کارتها را به دست پیک سپرده بودیم.
آنقدری همهچیز ناگهانی و یکهویی و پشتسر هم پیش رفته بود که بدون شک تمام اقوام و آشنایان از دیدن کارت دعوت مراسم نامزدی من و عمران، در حیرت فرو رفته بودند.
هما برای چندمین بار تماس تصویری گرفته بود و هامون گزارش یک به یک کارها را به او میداد.
آنها نبودند اما انگار درست در میان ما حضور داشتند.
هما دلتنگ بود و ناراحت از اینکه در مراسم نامزدی ما حضور ندارد.
بحثها و کشمکشهای میان ترلان و عمران تمامی نداشت و مغز من از کلکلهای بی پایانشان در حال سوت کشیدن بود.
خسته بودم و همانطور که روی پارکتها به ستون میانی خانه تکیه داده بودم، به خواب رفتم.
***
آرایشگر با رضایت به چهرهام خیره شد و یک دور، دورم چرخید و لبخند زد.
_ولی کاش میذاشتی موهات رو یکم دستکاری کنم.
با یادآوری سفارشهای مکرر عمران، ته دلم قند آب شد و لب زدم.
_آخه گفت همینطوری بمونه.
در همان حال که فاصله میگرفت خندید و گفت.
_از من به تو نصیحت، خوب نیست آدم شوهرذلیل باشهها، این مردا پرروان، زود سوار میشن.
من اما بی توجه به نصیحت او، یکبار دیگر به یاد آوردم قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم مچم را گرفت و با جدیت در چشمهایم نگاه کرد.
منتظر نگاهش کردم که گفت.
_آرایش غلیظ نه، اصلاً و ابداً، که اگر بیام و روی صورتت ببینمش، مجبورت میکنم توی همین آرایشگاه صورتت رو بشوری!
انگشت اشارهاش را سمت موهایم گرفت.
_این خوشگلاام باید همینطوری فابریک بمونن.
اعتراض کردم.
_عه عمران، خب بذار یکم تغییر کنم.
اخم شیرینی بین ابروهایش نشاند و چند رشتهی کنار صورتم را به آرامی نوازش کرد.
_هیچ میدونی یه قسمتایی از دلِ من، لابهلای پیچ و تاب همین فرفریا جا مونده؟!
او اینطور میگفت و منِ دیوانهی او، ارادهی سرپیچی از فرمان و خواستهاش را داشتم؟
حالا که مقابل آیینهی قدی ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم، میدیدم همه چیزم تماماً به سلیقهی عمران است.
موهایم که همانطور فردار و باز رها شده بودند و تنها زینتشان حلقهی گل مریمِ شبیه به گلهای زیر سینهی پیراهن سفیدم بودند.
گریم لایت و سادهای که روی صورتم نشسته بود و تنها تفاوت عمدهی چهرهام با هرزمان دیگری، لنز طوسیای بود که کمی از سیاهی چشمانم کم کرده بود.
کاملاً ساده بودم و هین سادگی عجیب به دلم نشسته بود.
روی صندلی آرایشگاه نشستم و گوشیام را در دستم گرفتم، میخواستم شمارهی عمران را بگیرم که پشیمان شدم و از لیست تماسها خارج شدم.
دختر آرایشگر جوان با کنجکاوی نگاهم کرد.
_پس آقا دوماد کی میاد دنبالت؟
جوابم تنها لبخندی در سکوت بود.
وقتی خودم هم نمیدانستم چه زمانی کارهایش تمام میشود، وقتی دلم برای آن حجم از خستگیاش کباب بود و دیده بودم با وجود اینکه بسیاری از کارها را به خدمتکارهای خانه و هامون سپرده، اما خودش چگونه پیگیر همهچیز بوده و خواب و خوراکش برهم خورده بود.
و حالا درست در دقیقهی نود، فیلمبردار دبه کرده بود و تمام برنامههایمان را بر هم زده بود.
میترسیدم تماسم عصبیاش کند.
نگاهم روی عقربههای از دو گذشتهی ساعت نشست.
دلشوره گرفته بودم که پیامش روی صفحهی گوشیام نقش بست.
_تا یک ربع دیگه آرایشگاهم، آماده باش.
آماده بودم و تمام آن شور و دلهرهای که برجانم نشسته بود، از شوق وصالش بود.