یغــــــــــما(رمان‌های مریم عباسقلی)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


پیج اینستاگرام www.instagram.com/maryam.abasgholi
رمان قرارداد چاپ داره و کپی حتی با ذکر نام نویسنده از جانب انتشارات پیگرد قانونی خواهد داشت?
پارت‌گذاری:یک‌شب درمیون(گاهی هرشب)
به‌زودی
بهار از پاییز آغاز شد
و
سراب را گفت

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


https://t.me/joinchat/B-tED1HYwSW4PacArg8qYA
گپ نقدمون😍👆🏻


😍😘


خوش اومدید


#دو‌پارت‌بلند‌‌سورپرایز‌‌یهویی‌اشب😉


#پارت_صد_و_پنجاه_و_دو
او که بیرون رفت، عمران دیگر آن عمران چند دقیقه‌ی قبل نبود.
سیگاری از جعبه‌اش خارج کرد و فندک زیرش گرفت.
چندکام عمیق و طولانی گرفت و گوشه‌ی پنجره‌ی سرتاسریِ ریلی را باز کرد و خاکسترش را بیرون تکاند و گفت.
_برو بپوش بریم یغما، زود!
_عمران‌جان
نگذاشت ادامه دهم و بدون این‌که برگردد، همان‌طور که پشتش به من بود، کامی دیگر گرفت و کروات را کامل از دور گردنش باز کرد و روی تختِ چوبی دونفره‌ی گوشه‌ی اتاق انداخت و فریاد زد.
_حاضرشو بریم، همین الان!
دست و پایم را گم کردم و از اتاق بیرون زدم.
فقط خدا می‌داند که او در هنگام عصبانیت تا چه حد ترسناک می‌شد.
اتاق‌های دیگر را در پی یافتن لباسی زیر و رو کردم و نفهمیدم چه‌طور مانتو و شالی که متعلق به ترلان بود را پیدا کردم و به تن کشیدم.
از اتاق انتهای سالن طبقه‌ی بالا، خارج شدم که هامون را مقابلم دیدم.
متعجب نگاهم کرد.
_چی شده؟ عِمران چش بود؟کجا می‌رید؟
آب دهانم را فرو دادم و از بالای شانه‌اش سر کشیدم و عمران را مشغول بحث با مهین‌جون دیدم.
_هی، هیچی، عصبانیه، ما، ما می‌ریم خونه.
دقیق‌تر نگاهم کرد و گفت.
_مگه بار اولته عصبانی دیدیش؟اون که کار هر دیقه‌اشه، آروم باش خاله‌ریزه، چیزی نشده که!
بی توجه به او، چشم‌هایم تنها صورت و گردن سرخ عمران را از آن فاصله دید و صدای هول‌شده‌ی هامون را شنیدم که گفت.
_چرا خون دماغ شدی یغماجان؟
دست زیر بینی‌ام کشیدم و لب گزیدم.
_نه، نه چیزی نیست، جلوی عمران چیزی نگو
دست روی بینی‌ام گذاشتم و سمت همان اتاقی رفتم که از آن خارج شده بودم.
هامون به دنبالم آمد و با نگرانی پرسید.
_چی شده یغما، نکنه عمران دست روت بلند کرده؟
در سرویس بهداشتی داخل اتاق را باز کردم و داخل شدم و جواب دادم.
_نه باور کن چیزی نیست، به عمران بگو دستشویی‌ام، الان میام.
کمی صبر کردم و وقتی از بند آمدن خون بینی‌ام خاطرجمع شدم، دستی روی پیشانی دردناکم کشیدم و بیرون رفتم.
عمران در سالن طبقه‌ی بالا، کلافه قدم می‌زد و با دیدنم تشر زد.
_خوبه بهت گفتم زود بیای، اینه زود اومدنت؟ چه غلطی می‌کردی سه ساعته تو مستراح؟
جلوتر رفتم و گفتم.
_معذرت می‌خوام، بریم.
اگر دَم به دَمش می‌دادم، تا خودِ صبح هم یک‌ریز می‌گفت.
نگاهی پرحرص سمتم کرد و با هم از پله‌ها سرازیر شدیم.
ترلان روی چهارمین پله نشسته بود و با شنیدن صدای پای ما ایستاد و به محض دیدن عمران توپید.
_باز چزوندیش؟ خستس، می‌ذاشتی یکم استراحت کنه همین‌جا، الان وقت رفتنه؟
نگاهی به صورت من کرد و با نگرانی و عصابنیت رو به عمران ادامه داد.
_حداقل اولین شب نامزدیتون رو رعایت می‌کردی که صدای فریادت تا پایین نیاد، ببین رنگش پریده!
تو مریضی روانی؟!
چه غلطی کردی با یغما نامرد؟
عمران دستش را به قصد کوبیدن در صورت ترلان عقب برد که ترلان جیغ کوتاهی کشید و من خودم را بین ترلان و عمران قرار دادم و انگشتانم را روی لب‌های ترلان قرار دادم و نالیدم.
_هیچی نگو ترلان، اتفاقی نیفتاده، خواهش می‌کنم.
هامون با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت سمت عمران آمد.
_عمران، مراقب رفتارت باش.
مهین‌جون چنگ به صورتش زد و گفت.
_مادر بیا دست یغما رو بگیر برو تا خوشی امروزو از دماغ هممون در نیاوردی.
اشک من چکید و به کیومرث‌خان که سری به نشانه‌ی تأسف از رفتار عمران تکان می‌داد نگاه کردم.
ترلان اما انگار بیدی نبود که با باد تهدید عمران بلرزد و صدایش را بالاتر برد.
_وحشی، تو خجالت نمی‌کشی؟
عمران از پشت دندان‌های کلید شده‌اش غرید.
_چته وِروِره جادو؟ اولاً که هممون خوب می‌دونیم کی روانی بوده!
آخ عمران!
بد گفت، زیادی هم بد گفت، آن‌قدر بد که رنگ از چهره‌ی همه،مان پرید!
با خشونت ادامه داد.
_ثانیاً به تو چه که یغما خسته‌ست یا نه؟من خودم خوب بلدم خستگیشو در بیارم، این چیزا به تو ربطی نداره دختر!
سوماً به تو چه که من داد زدم یا نه؟ بار دیگه دخالت بکنی تو کار و بحث و زندگی‌ما، جوری می‌زنم که از جات بلند نشی!
ترلان از حرص می‌لرزید و هامون تشر زد.
_بس کن عمران، تمومش کن، داری عصبی‌ام می‌کنی.!
مهین‌جون نالید.
_عمران مادر
و کیومرث‌خان با غیظ پله‌ها را بالا رفت و با صلابت گفت.
_نذارید حرمت‌ها از بین بره، با همتون بودم.
دلم برای خواهرانه‌هایش آتش گرفت و دست سردش را در دست سردترم گرفتم و ترلان با چشمانی به اشک نشسته نگاهم کرد.
عمران دست دیگرم را گرفت و من را به دنبال خودش کشاند.
نگاهم پی ترلان چرخید که با نگرانی نگاهم کرد و به دنبال عمران که قدم‌های بلندش را تند و پرسرعت برمی‌داشت، تقریباً دویدم.


#پارت_صد_و_پنجاه_و_یک
مگر فراموش شدنی‌ست، شور آن بوسه‌ی شورانگیز؟
فاصله گرفت و با چشمانی مخمور نگاهم کرد و لب زد.
_چی شد که تو الان این‌جایی یغما؟
چرا من انقدر خریت کردم؟چی به روزِ دل خودم آوردم؟
دستم را بالا بردم و گوشه‌ی پیشانی کبود شده‌اش را نوازش کردم.
یک قدم جلو رفتم.
قدِ من، درست تا روی سینه‌اش می‌رسید.
لب‌هایم را به آرامی روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشتم و بوسه‌ای رویش کاشتم.
سرم را یک طرفه همان‌جا قفل کردم و دست‌های او دور کمرم پیچید و دست‌های من دور گردنش حلقه شد.
در گلو خندید و گفت.
_خدایی نکرده قصد نداری کار دستمون بدی که؟
این‌جا جاش نیستا، وگرنه می‌دونی که من همه‌جوره
میان حرفش دویدم و سریع فاصله گرفتم و مشت آرامی بر شکمش زدم.
اخم کردم و جواب دادم.
_عِمران، نگو خب، خجالت می‌کشم بی ادب!
قهقهه زد و جلو آمد و خم شد روی صورتم.
همان‌طور که لب‌هایش مماس با لب‌هایم بود گفت.
_نگفته بودم خجالتت رو می‌ریزم جوجه؟
معترض نگاهش کردم و قبل از این‌که همان یک اپسیلون فاصله را هم تمام کند، چند ضربه به در اتاق خورد و لب‌هایش را یک طرفه جمع کرد و من دستی به یقه‌ی‌ لباسم کشیدم و او فاصله گرفت.
همان‌‌طور که انگشت شستش را گوشه‌ی لب‌هایش می‌کشید جواب داد.
_بله؟
صدای پر ابهت کیومرث‌خان بود که طنین انداخت.
_عمران، می‌تونم بیام داخل؟
عمران دستی به گردنش کشید و سمت در رفت.
من هم میان اتاق آمدم و عمران دستگیره‌ی در را پایین کشید.
کیومرث‌خان، کت و شلوارش را با لباس‌های راحتی عوض کرده بود.
از ذهنم گذشت که چه‌قدر رنگ لیمویی تی‌شرتش به پوست برنزه‌ای که عمران از او به ارث برده بود می‌آید و چه‌قدر آینده‌ی عمران شبیه به پدرش است.
موهای جوگندمی‌اش که ابهت و جدیت چهره‌اش را چندبرابر کرده بود.
عمران و هامون هم درست مثل او قدبلند و چهارشانه بودند.
گرمای پدرانه‌ای که در میان جدیت ابروهای در هم گره کرده‌اش بود را دوست داشتم.
رو به من لبخندی نیم‌بند زد و هم‌زمان آهی عمیق، از میان سینه‌اش خارج شد و من پاسخش را با لبخندی شرمگین دادم.
رو کرد سمت عمران و بازهم گره‌ی میان ابروهایش محکم چِفت هم شدند و بدون مقدمه به عمران که منتظر به او نگاه می‌کرد، توپید.
_مگه من بهت نگفته بودم صیغه باید شش ماهه باشه؟
عمران یک تای ابرویش را بالا انداخت و دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
-چه فرقی می‌کنه؟ شما می‌خوای دیرتر عقد رسمی بینمون خونده بشه؟ از نظر من که باید همین امشب عروسی می‌گرفتیم، ما نیازی به دوره‌ی نامزدی نداریم.
کیومرث‌خان عصبی نفسش را بیرون راند و جلوتر آمد و دست روی شانه‌ی عمران گذاشت.
انگار حوصله‌ی کَل کَل کردن را نداشت.
_باشه پسر، دور، دورِ توئه.
نگاهی سمت من کرد و خطاب به عمران گفت.
_تا روزی که نفس بکشم، خودم پشت این دوتا دخترم.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_بابت ترلان خیالم راحت‌تره، چون نه خودش به آرومی یغماست و نه هامون به تندی تو!
عمران کلافه و دست به سینه ایستاد و سرش را کمی کج کرد و دنباله‌ی حرف پدرش گرفت.
_اما بابت یغما خیالت ناراحته چون مثل ترلان شیش متر زبون نداره و بلد نیست شبیهِ اون مارغاشیه نیش بزنه!
منم که یه سگِ‌هارِ بی‌شرف و پست‌فطرتِ به تمام معنا می‌بینی!
لب گزیدم و انگشتانم را در هم تنیدم.
هم دلم از توهینی که مقابل من به خواهرم کرده بود گرفت و هم از الفاظ نامناسبی که به خودش نسبت داده بود.
کیومرث خان تنها خیره نگاهش کرد و این‌بار ملتماسانه لب زد.
_عمران‌جان، بابا، مواظبش باش، برای یه بار هم که شده، در تمام طول زندگیت، این‌بار مردونه بایست پای مسئولیتت.
عمران سرش را تکان داد.
_حواسم بهش هست.
نگاه پر استرسم میان آن پدر و پسر غیرقابل پیش‌بینی جابه‌جا می‌شد که کیومرث‌خان انگار کوتاه آمد.
قدم‌هایش را سمت من به حرکت در آورد و صدای صندل‌هایش، روی فرش دستبافت اتاقِ میهمان بلند شد.
مقابلم ایستاد و خم شد و بوسه‌ای روی سرم نشاند.
چشم‌هایش را روی هم فشرد و لب زد.
‌_روی من حساب کن، هروقت، هر ساعتی، هرروزی که دیدی دیگه نمی‌تونی
دستم را بالا گرفتم و ناله کردم.
_نگید کیومرث‌خان، توروخدا ابن‌جوری نگید.
تک خنده‌ای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
_باشه دخترم، هرطور راحتی، فقط بدون من پشتتم.
عمران خندید و گفت.
_مرسی باباجان که انقدر برای پسرت ارزش قائلی.
کیومرث‌خان بدون این‌که جوابی به عمران بدهد و اصلاً انگار صدای او را نشنیده، سمت در رفت و بعد انگار چیزی به خاطر آورده باشد، سمتم چرخید و گفت.
_اگر من رو لایق پدری می‌دونی، بابا صدام بزن دخترم.
لبخند مهمان لب‌هایم شد.
من مدت‌ها بود که با این کلمه غریبه بودم و حالا دلم از این حرف کیومرث‌خان زیر و رو و سرشار از خوشی شده بود.
صدایم کمی لرزید و جواب دادم.
_اختیار دارید، ممنونم ازتون به‌خاطر تمام حمایت‌هاتون.
پلک روی هم فشرد و لب زد.
_شبت خوش.


سلام سلاااااام.
این هم یک و نیم پارت جدید تقدیم به شما😍😘

منتظرتونم بیاید به گپ نقدمون😍
https://t.me/joinchat/B-tED1HYwSW4PacArg8qYA


لب زد و هرم نفس‌های گرمش‌، تک به تک سلول‌های پوستی‌ام را به نوازش گرفت.
_می‌دونی که اهل شعر و شاعری نیستم، می‌دونی بلدم نیستم حسمو عین آدمیزاد نشونت بدم، اما نمی‌دونم چرا یهو دلم خواست بهت بگم، مشکل شرعی ندارد بوسه از لب‌های تو، میوه‌ی بیرون زده از باغ حق عابر است!
نگاهم در نگاه او نشست و لب‌های او به آرامی روی لب‌های من و بوسه‌ای آرام اما کوتاه، رویشان نشاند و اشک من بود که روی صورت او چکید و عمران چشم فرو بست و این‌بار پرشور تر بوسید و من اولین بوسه‌ای را که عمران اولینش بود را تجربه کردم و عطر نفس‌هایش را نفس کشیدم.


#پارت_صد_و_پنجاه
خوش‌حال بودم، آن‌قدر که باور نداشتم تمام این‌ها چیزی جز خواب باشد و این خوش‌حالی را، حسی موذی و لعنتی، ته دلم چنگ می‌زد و نبودن پدر و مادری که تمام عمر حسرت داشتنشان آزارم داده، در چشم‌هایم فرو می‌رفت.
چه‌قدر دوست داشتم عنایت‌الله خان در این شب کنارم بود، حتی با آن تن رنجور و پوست و استخوان شده و چشم‌های اشکی و نگاه پرحرف و مظلومش.
چه‌قدر دلتنگ برادرانه‌های سهراب بودم و او را کم داشتم.
چه‌قدر دلم به اندازه‌ی چندین سال، آغوش پرمهر زن‌عمو زری جانم را می‌خواست!
چه‌قدر پشتم خالی بوده و من چه‌قدر حق داشتم که بخواهم به عمران تکیه کنم.
ترلان بود، ترلان را داشتم و چه‌قدر بودنش را می‌خواستم، تا ته دنیا.
یکی دو ساعتی را در عمارت بودیم و بعد به همراه همه‌ی مهمان‌ها به داخل باغ رفتیم.
جایگاهی که برای من و عمران در نظر گرفته شده بود، درست زیر درخت‌های بیدِ مقابل ساختمان بود.
در تمام مدت مهمانی، نگاه ترلان همان‌طور غم‌زده باقی ماند و در پسِ چشم‌های کیومرث‌خان، حرف‌ها خوابیده بود.
برخلاف چیزی که تصور می‌کردم و انتظار داشتم حداقل همان یک شب را عمران کنارم باشد، اما بیش‌تر وقتش را در جمع میان مهمان‌ها می‌چرخید.
و من فکر کردم، چه اهمیتی دارد وقتی دیگر آسوده‌خاطر بودم که حلقه‌اش در دست من است و ناممان به‌پای یک‌دیگر ثبت شده!
زمان صرف شام، کنارم آمد و یکی از خدمت‌کارها، چند ظرف غذا برایمان آورد و همه را روی میز مقابلمان چید.
دختر فیلمبردار کنارمان آمد و عمران تشر زد.
_قشنگ از ظهرتاحالا ما رو رنده کردی، بذار غذامونو کوفت کنیم.
با آرنج به پهلویش زدم و خنده‌ی دختر من را هم به خنده انداخت.
او بی‌توجه به غرغرهای عمران دوربینش را روی ما تنظیم کرد و من انتظار داشتم عمران تکه جوجه کبابی که سر چنگال زده را به دهان من بگذارد و در کمال ناباوری‌ام، آن را در دهانش خودش فرو برد و من لب زدم.
_عمران
با چشم اشاره‌ای به اطراف کرد و آرام اما با جدیت لب زد.
_تو جمع از این مسخره بازیا خوشم نمیاد، غذاتو بخور.
چپ چپی نگاهش کرد و تکه‌ای کباب جدا کردم و به همراه قاشق پر شده از برنجم، پرحرص در دهانم فرو بردمش.
عمران بود دیگر، لحظات احساساتی شدنش، کوتاه و زودگذر بود و خودِ حقیقیِ گوشت تلخش به دهانِ من شیرین آمده بود.
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و ما ایستاده بودیم و یک به یک پاسخ مهمانانی که برای تبریک و خداحافظی سمتمان می‌آمدند را می‌دادیم.
به اندازه‌ی تمام عمرم خواب آلود و خسته بودم و از این حس دائمی خستگی کلافه شده بودم.
تک و توک مهمان‌ها هنوز باقی مانده بودند که عمران سرش را خم کرد و کنار گوشم پچ زد.
_اینا انگار قصد ندارن مارو با یه خداحافظی خوشحال کنن، دنبالم راه میفتی، بی اعتراض، بی مخالفت و بی چون چرا! مفهموم شد؟
چون من دلم می‌خواد زنمو دو تا دونه بوس بکنم و الان همه‌ی اینا رسماً مزاحمن، دیگه کم کم دارم سگ می‌شم!
با چشمانی گشاد شده از فرط تعجب و صورتی گل انداخته از خجالت سرم را بالا گرفتم.
_نه‌ عمران، یعنی خب، چیزه آخه، می‌گم هنوز مهمون این‌جا هست.
با خشونت غرید.
_ببین منو، نمیگم این چندسال دوری، نمی‌گم این چندماه عذاب، نمی‌گم این مدت حسرت و بغل گوشم بودنت و لج و لج‌بازی و خریت! می‌گم فقط یه امروز رو در نظر بگیر!
دِ آخه لامذهب، یه فکری به حال بلایی که از صبح تاحالا به حال این دلِ بیچاره آوردی بکن!
لب گزیدم و نگاه دزدیدم.
دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید.
قدرت و توان اعتراض نداشتم.
خداحافظی سرسری با باقی مانده‌ی مهمان‌ها کردیم و سمت عمارت رفتیم .
پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رفت و من را مجبور می‌کرد که سرعت قدم‌هایم را با او تنظیم کنم.
گوشه‌ی پیراهن سفیدم را در دستم جمع کردم تا دنباله‌اش زیر پایم نرود.
درِ اولین اتاق سمت راست را باز کرد و تقریباً به داخل هولم داد.
سکندری خوردم و دستم را به دیوار گرفتم.
نفسم را عصبی بیرون دادم.
کتش را با ضرب از تنش خارج کرد و گره‌ی کرواتش را شُل کرد.
من به دیوار تکیه دادم و سرم را پایین انداختم.
مقابلم ایستاد و یک دستش را به دیوار، درست کمی بالاتر از سر من زد و دست دیگرش روی شانه‌ام نشست.
اولین تماس بدنی‌مان نبود اما من حسابی معذب شده بودم.
او حالا حکم همسرم را داشت و این کمی شرایط را برایم سخت کرده بود.
خس‌دار و آرام لب زد.
_ببین منو!
مردمک‌هایم را سمتش لغزاندم، دستش از سرشانه‌ام روی گردنم و سپس بین موهایِ بازم نشست و انتهای موهایم را در دست گرفت.
نفسم از این همه نزدیکی در حال قطع شدن بود و دوست داشتم از این حجم بی اندازه‌ی خجالت به آغوش خودش پناه ببرم که ناگهان کمی موهایم را کشید و چشم‌هایم را از دردش، روی هم فشردم و لب زدم.
_عمران موهام.
جواب داد.
_عادت می‌کنی، من همینم، مگه نمی‌دونی وحشی‌ام؟پس عادت می‌کنی!
متعجب چشم باز کردم که با بدجنسی خندید و کمی موهایم را رها کرد.
سرش را نزدیک‌تر آورد و روی صورتم


😘😍


خوش اومدید


تبریک و کادوهایی بود که سمتمان روان شده بود و من دلم فقط یک آغوشِ حلال، از عمران، از عمرانم، که حالا میمِ مالکیتش متعلق به من بود را می‌خواست و بس!
عکس‌های یادگاری گرفته شد و تبریک و هدیه‌ها تمام.
عمران اشاره‌ای به ارکستر کرد و او گفت.
_این آهنگ به درخواست آقاعمرانِ گل هست، برای عروس خانومش، ازشون دعوت می‌کنم که تشریف بیارن، بزنید به افتخارشون.
میان صدای دست و سوت و جیغ، عمران ایستاد و دستش را سمتم دراز کرد.
دستِ همیشه‌ی خدا سردم را در دست او که درست مانند کوره‌ی آتش داغ بود گذاشتم و ایستادم.
میان سالن بودیم که صدای موزیک پیچید.
_کی بهتر از تو که بهترینی
دست عمران دور کمرم حلقه شد و با آهنگ لب زد.
_تو ماهِ زیبای روی زمینی
آب دهانم را فرو دادم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و باهم لب زدیم.
_تو قلبِ من باش، تا که بفهمی، چه دلبرانه به دل می‌شینی
پیچ خوردیم و تاب خوردیم، چرخیدیم و رقصیدیم و در نگاه هم غرق شدیم و در نهایت، بوسه‌ی عمیق عمران بود که روی پیشانی‌ام نشست و اسکناس‌هایی که اطرافم ریخت و آرام گفت.
_خیلی می‌خوامت یغما
و قلب بی جنبه‌ی من، رسماً از تپش ایستاد!


#پارت_صد_و_چهل_و_نه
با حرص به دختری که قصد داشت عکس‌هایمان را ثبت کند نگاه کرد و بانداژ را از دستش باز کرد و گوشه‌ای پرتاب کرد و دست ورم کرده‌اش را چندباردلاز و بسته کرد.
من به نرده‌های چوبی کنار پله‌های نیم دایره‌ی وسط باغ تکیه داده بودم و به او که چند پله پایین‌تر از من ایستاده بود و آفتاب زمستانی اواخر اسفند روی پوست برنزه‌ی صورتش نشسته بود خیره شدم و با صدای بلند از حرص خوردنش خندیدم.
دو پله بالا آمد در حالی که خودش هم خنده‌اش گرفته بود آرام لب زد.
_زهرمار، به این دختره حالی کن من حوصله‌ی این ادا اطوارا رو ندارما.
لب گزیدم که سرش را جلوتر آورد و لب زد.
_داره کلافه‌ام می‌کنه‌ها!
ابروهایم بالا پرید و پرسیدم.
_این دختره؟
لب‌هایش را جمع کرد و با چشم‌هایش اشاره به من کرد و عصبی لب زد.
_نه‌خیر، دلبری کردنای این دختره!
دستم را مقابل دهانم گذاشتم و خندیدم.
با بدجنسی یک‌تای ابرویش را بالا داد و موذیانه خندید.
_تلافی می‌کنم، مطمئن باش، نوبت منم می‌رسه.
بعد غرید.
_انقدرم اون لبای بی‌صاحابو گاز نگیر.
دختر جوان با دوربینش سمتمان آمد و گفت.
_خب عروس‌خانوم شما به نرده‌ها تکیه بده و سرت رو به عقب خم کن، آقا دوماد شما هم مقابلشون بایستید و صورتتون رو ببرید کنار گردنشون.
عمرلن توپید.
_خانوم این مسخره بازیا چیه؟چهارتا عکستو معمولی بنداز ما بریم به کارمون برسیم!
نگاه خیره‌ی من و دختر جوان را که دید چرخید سمتم و کنار گوشم لب زد.
_تو روحت، جبران می‌کنم خانوم خانوما، حالا هی لبخند فاتحانه برای من بزن.
***
انگار هر قدمم را روی ابرها می‌گذاشتم و دست در دست عمران در سالن بزرگ عمارت کیومرث‌خان، به مهمانان خوش آمد می‌گفتیم.
انگار خواب می‌دیدم که کنار عمران قدم برمی‌داشتم.
انگار به اندازه‌ی هزارسال نوری، از همان یک هفته قبلی که موهایم در این خانه در دست مانا چنگ شده بود و دلم از نداشتن عمران، هزاربار شکسته بود، دور بودم!
روی صندلی‌های مقابل خنچه‌ی عقد جای گرفتیم و مهین‌جون با چشم‌های پراز اشک شوق خیره‌مان شده بود و بغض و نگرانی نگاه ترلان، بر دلم نیش می‌زد.
خوش‌حالی از ته دل و برادرانه‌ی هامون‌، از نگاهش هم قابل مشاهده بود و کیومرث‌خان پدرانه خیره‌مان شده بود اما در نِی‌نِی چشم‌هایش، بی‌اعتمادی و نانطمئنی بود که موج می‌زد.
ارکستر دست از نواختن برداشت و عاقد رو به عمران پرسید.
_خب پسرم به میمنت و مبارکی، فرموده بودید صیغه‌ی موقت، برای چه مدت؟
عمران جواب داد.
_سه‌ماه.
کنار گوش عمران پچ زدم.
_هیچ چیز این مراسم شبیه به جشن نامزدی نیست، انگار یک عروسیِ که فقط عروسش لباس عروس تنش نیست.
دندان‌هایش را بر هم سایید.
_کیومرث‌خانمون گفت موقت که تا تقی به توقی خورد، بی‌سرو صدا از من جدات کنه‌، شلوغش کردم که همه خوب بدونن تا دنیا دنیاست، مال منی، خواستم خبرش همه جا بپیچه، لازم بود جار زده بشه ‌که تو زنِ منی!لازم بود یغما.‌
جواب دادم.
_با پدرت لجبازی کردی؟
انگشتانش را در هم قلاب کرد و با جدیت جواب داد.
_به‌خاطر تو هرکاری می‌کنم، اینو بکن تو اون کله‌ات.
دلگرم شده بودم، منِ پدر ندیده، منِ خسته شده از تحمل بار سنگین مسئولیت‌هایی که زیادی برای شانه‌هایم بزرگ بودند، حالا که او را در کنارم داشتم و او از این که
می‌گفت برای داشتن من هرکاری می‌کند، نباید خوشحال می‌شدم؟
نباید عاشق‌ترش می‌شدم؟
هرچند لجبازی با پدرش را تأیید نمی‌کردم، اما دلگرم شده بودم، زیادی هم دلگرم شده بودم!
نمی‌دانستم راهی که در پیش گرفته‌ایم درست است یا نه، نمی‌دانستم تب تندی که عمران دارد، زود به عرق می‌نشیند یا نه، اما من تمام ثانیه‌های آن لحظات را تا بُنِ دندان، تا عمق وجود، تا مغز استخوان، زندگی کردم.
عاقد وکالت را از ما گرفت و متن کوتاه صیغه را خواند و در کم‌تر از چندثانیه، محرمش شدم.
من محرم اویی شدم که آرزویش را داشتم، آرزوی بودنش را، درست شبیه به خیلی از دختران دیگر که عاشق می‌شوند، رویا بافته بودم و حتی اسم بچه‌هایمان را هم انتخاب کرده بودم!
این که رویایم محقق شده بود، باورکردنی نبود!
صدای دست و سوت بلند شد و به خودم آمدم.
خواب نبود، رویا نبود، ما برای هم شده بودیم.
ترلان جلو آمد و جعبه‌ی کوچک انگشتر را از میان گل‌های تزئین شده‌ی مقابلمان برداشت و صورتم را بوسید و آن را به دست عمران داد و کنار گوشم لب زد.
_امیدوارم لیاقتت رو داشته باشه.
ملتمسانه نگاهش کردم که دوباره شروع نکند و او با بغض دور شد.
عمران انگشتری که انتخاب خودش بود را از جعبه خارج کرد و دست چپم را در دست گرفت و انگشتر را در دومین انگشتم انداخت که باز صدای دست زدن ها بلند شد.
این‌بار یکی از خدمت‌کارها جلو آمد و جام کوچک عسل را به دستمان داد و ما با انگشت کوچکمان، کام یک‌دیگر را شیرین کردیم و عمران انگشتم را چندلحظه در دهانش نگه داشت و بعد با گاز کوچکی رهایش کرد.
لبخند زد و من در نگاهش غرق شدم.
بی‌اهمیت ترین چیز برایم، سیل


#یک‌پارت‌جدید


این یک پارت تقدیم به شما عزیزای دلم😘
انشاالله فرداشب هم پارت خواهیم داشت😊
شبتون خوش.


#پارت_صد_و_چهل_و_هشت
کوچک‌ترین توجهی به سفارش‌های فیلم‌بردار نکردم و همین که نگاهم از بینی ورم کرده‌ی عمران و گوشه‌ی کبود شده‌ی چشمش و چند بخیه‌ی ریز و کوچک کنار پیشانی‌اش، سمت دست باند پیچی شده‌ای رفت که حلقه‌ی کوچک گل‌های ترکیبی از رنگ‌های بنفش و سفید و صورتی داشتند، نگه داشته بود.
دست روی دهانم گذاشتم که یک‌طرفی خندید و جلو آمد.
قلب من از استرس و نگرانی در حال ایستادن بود که مقابلم ایستاد و دستم را از روی دهانم برداشت و حلقه‌ی کوچک گل را دور مچ دستم انداخت.
لب زدم.
_چی شدی عمران؟
دندان‌نما خندید و لب زد.
_خوشگل شدی زشتو!
اشک به چشم‌هایم هجوم آورد دوباره لب زدم.
_الان خوبی؟ دعوا کردی؟خب بگو چی شده؟
پلک‌هایش را روی هم فشرد.
_خوب نبودم که این‌جا نبودم، شلوغش نکن جوجه!
کت و شلوار خوش دوخت طوسی‌اش نامرتب شده بود و رد کوچک دو سه قطره خون روی کتش به جا مانده بود.
کت سفید کلاهداری که کنار وسیله‌هایم بود را برداشت و با کمکش بر تن کردم.
اخمی بین ابروهایش نشاند.
_چته حالا؟خبر مرگمو که برات نیاوردن، سالمم دیگه.
لب گزیدم که صدایش بالاتر نرود.
مثلا عروس و داماد بودیم و تمام شوق من جایش را به دلواپسی داده بود و خستگی و کلافگی از دو چشم سرخ شده‌ی عمران می‌بارید.
دختر جوان فیلم‌بردار که فهمیده بود حریف ما نمی‌شود، صحنه‌ها را بدون ژست و مدل خاصی ثبت می‌کرد.
دستم را پیش بردم و دور بازوی عمران حلقه کردم، راه رفتن با آن کفش‌های پاشنه بلند و لباس که می‌ترسیدم زیر کفش‌هایم گیر کند، برایم سخت بود.
از آرایشگاه بیرون زده بودیم و فیلم‌بردار سوار بر ماشین جلویی شد.
اولین چیزی که به محض خروج از آرایشگاه توجهم را جلب کرد، سپر جلویی و فرو رفته‌ی ماشین و چراغ شکسته‌ی یک طرفش بود که لابه‌لای گل‌آرایی روی ماشین، عجیب در ذوق می‌زد!
عمران حتی از آن مردهایی هم نبود که بخواهد برای یک روز در تمام طول عمرش، در ماشین را برای عروسش باز کند و آن‌قدری کلافه بود و من هم آن‌قدری متعجب و شوک زده بودم که بی‌توجه، خودم سوار شدم و نگاهم به شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی ماشین ماند.
عمران هن سوار شد و استارت زد و من بدون معطلی پرسیدم.
_تصادف کردی؟
نفسش را بیرون فرستاد و راه افتاد.
_به نظر نمی‌رسید که تصادف باشه یغما، انگار طرف قصد جونمو کرده بود، اگه ماشینو منحرف نکرده بودم
حرفش را قطع کردم و وحشت‌زده به ساعدش چنگ زدم.
_چی می‌گی عمران؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و کف دستش را روی فرمان کوبید.
_چی دارم می‌گم منِ احمق؟
ولش کن، چیزی نبود، من توهم زدم، یه تصادف بود و تمام.
قلبم بی امان می‌کوبید و عرق سرد از تمام جانم جاری شده بود که با صدای تک ویبره‌ی گوشی، از داخل کیف دستی کوچکم، به خیال این‌که شاید ترلان یا هما باشند، خارجش کردم و با دیدن شماره‌ی ناشناس و متن پیامش که نوشته بود.
_ خوشبخت بشید عروس خانوم، ولی قبلا هم گفته بودم که مارو جدی بگیرید، امروز ممکن بود عمران‌خان به‌جای این‌که الان کنار تو، توی اون ماشین گل زده رانندگی کنه، روی تخت غسال‌خونه باشه.
پاتون رو از پروژه‌ای که زیادی براتون بزرگه بیرون بکشید.
گفته بودم استخونی بردارید که اندازه‌ی دهنتون باشه.
منتظر پیام‌های بعدیم باش عروس خوشگله.

مردمک‌هایم تا آخرین حد ممکن گشاد شده بودند و قطعاً رنگ صورتم پریده بود.
سرم را چرخاندم و به پشت‌سر نگاهی انداختم و از این‌که ماشین یا موتور مشکوکی را در تعقیبمان ندیدم، نفسی راحت کشیدم اما ترس همچنان برجانم مانده بود.
عمران نگاهم کرد.
_چرا رنگت پریده؟
سرم را تکان دادم.
_نه چیزی نیست، یکم استرس دارم.
نگاهش تغییر کرد و پرشیطنت لب زد.
_چه استرسی، شب نامزدیمونه ها، نه عروسی!
ضربه‌ای آرام به دستش زدم.
_بی‌ادب نباش!
او قهقهه زد و دل من هری پایین ریخت.
از ذهنم گذشت، اگر نباشد، اگر اتفاق وحشتناک‌تری برایش افتاده بود، اگر آن تهدید‌های لعنتی عملی می‌شدند، من چه می‌کردم.
ترسیده بودم.
خیلی هم ترسیده بودم.
سرم تیر می‌کشید و حس خواب‌آلودگی داشتم.
می‌ترسیدم یک لحظه نگاه از عمران بگیرم.
تمام مسیری که تا رسیدن به آتلیه طی کردیم را خیره به او بودم.
از چهره‌ی عمران هم مشخص بود که افکاری بی‌شمار، در سرش مانور می‌دهند.


😘❤️


خوش اومدید عزیزان


#پارت_جدید تقدیم به نگاه‌ مهربون شما عزیزان دل و جان😍😘
منتظر نظراتتون در گروه نقد هستم😊🌺بیاید که نظراتتون کلی انگیزه و انرژی میده بهم عزیزای دلم😘😘
https://t.me/joinchat/B-tED1HYwSW4PacArg8qYA
گپ نقدمون(چت آزاد)
عذر می‌خوام که حضور آقایون محترم رو پذیرا نیستیم🌺🙏🏻


#پارت_صد_و_چهل_و_هفت
سرِشب مهین‌جون و کیومرث‌خان را راهی اتاق خوابشان کردیم.
خودمان هم با ضرب و زور قهوه‌های ترلان بود که بیدار مانده بودیم.
خدمت‌کارها در باغ مشغول چیدن میز و صندلی بودند و من و عمران و هامون و ترلان، در خانه مبلمان و وسیله‌هارا جابجا می‌کردیم.
عقربه‌های ساعت چهار صبح را رد کرده بودند و دختری که برای تزئین خنچه‌ی عقد آمده بود، همین نیم ساعت قبل کارش را تمام کرده و رفته بود.
ترلان پای خنچه‌ی بزرگ عقد نشست و با خستگی سمت عمران توپید.
_آخه عقد رسمی که نبود، خنچه چیدن دیگه به چه کارتون میاد؟
عمران روی کاناپه دراز کشید و جواب داد.
_فرقی نداره، نمی‌خوام چیزی کم و کسر باشه.
هامون کلافه شده بود.
_برادرِ من، حداقل به یک هفته بیش‌تر زمان نیاز داشتیم، انقدر این دوسه روز ضرب‌العجلی کار کردیم، من یکی که رسماً دارم دیوونه می‌شم.
عمران ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت و با خنده گفت.
_غر نزنید بابا، حموم زایمون ترلان جبران می‌کنم.
ترلان گردوی کوچکی از داخل ظرف طلایی بزرگ پایه دار برداشت و سمت عمران پرتاب کرد.
_حرف نزن عمران.
و عمران بلندتر خندیده بود.
هامون راست هم می‌گفت.
کارهایمان چیزی بیش‌تر از آن ضرب‌العجلی که می‌گفت انجام شده بود.
فردای همان شبی که عمران برای سفارش کیک رفته بود، با چند دسته کارت دعوت بدون این‌که من نظری در انتخابشان داشته باشم برگشته بود و من و ترلان بر طبق لیستی که عمران تحویلمان داده بود، اسم‌ها را نوشته بودیم و کارت‌ها را به دست پیک سپرده بودیم.
آن‌قدری همه‌چیز ناگهانی و یک‌هویی و پشت‌سر هم پیش رفته بود که بدون شک تمام اقوام و آشنایان از دیدن کارت دعوت مراسم نامزدی من و عمران، در حیرت فرو رفته بودند.
هما برای چندمین بار تماس تصویری گرفته بود و هامون گزارش یک به یک کارها را به او می‌داد.
آن‌ها نبودند اما انگار درست در میان ما حضور داشتند.
هما دلتنگ بود و ناراحت از این‌که در مراسم نامزدی ما حضور ندارد.
بحث‌ها و کشمکش‌های میان ترلان و عمران تمامی نداشت و مغز من از کل‌کل‌های بی پایانشان در حال سوت کشیدن بود.
خسته بودم و همان‌طور که روی پارکت‌ها به ستون میانی خانه تکیه داده بودم، به خواب رفتم.
***
آرایشگر با رضایت به چهره‌ام خیره شد و یک دور، دورم چرخید و لبخند زد.
_ولی کاش می‌ذاشتی موهات رو یکم دست‌کاری کنم.
با یادآوری سفارش‌های مکرر عمران، ته دلم قند آب شد و لب زدم.
_آخه گفت همین‌طوری بمونه.
در همان حال که فاصله می‌گرفت خندید و گفت.
_از من به تو نصیحت، خوب نیست آدم شوهرذلیل باشه‌ها، این مردا پرروان، زود سوار می‌شن.
من اما بی توجه به نصیحت او، یک‌بار دیگر به یاد آوردم قبل از این‌که از ماشین پیاده شوم مچم را گرفت و با جدیت در چشم‌هایم نگاه کرد.
منتظر نگاهش کردم که گفت.
_آرایش غلیظ نه، اصلاً و ابداً، که اگر بیام و روی صورتت ببینمش، مجبورت می‌کنم توی همین آرایشگاه صورتت رو بشوری!
انگشت اشاره‌اش را سمت موهایم گرفت.
_این خوشگلاام باید همین‌طوری فابریک بمونن.
اعتراض کردم.
_عه عمران‌، خب بذار یکم تغییر کنم.
اخم شیرینی بین ابروهایش نشاند و چند رشته‌ی کنار صورتم را به آرامی نوازش کرد.
_هیچ می‌دونی یه قسمتایی از دلِ من، لابه‌لای پیچ و تاب همین فرفریا جا مونده؟!
او این‌طور می‌گفت و منِ دیوانه‌ی او، اراده‌ی سرپیچی از فرمان و خواسته‌اش را داشتم؟
حالا که مقابل آیینه‌ی قدی ایستاده بودم و به خودم نگاه می‌کردم، می‌دیدم همه چیزم تماماً به سلیقه‌ی عمران است.
موهایم که همان‌طور فردار و باز رها شده بودند و تنها زینتشان حلقه‌ی گل مریمِ شبیه به گل‌های زیر سینه‌ی پیراهن سفیدم بودند.
گریم لایت و ساده‌ای که روی صورتم نشسته بود و تنها تفاوت عمده‌ی چهره‌ام با هرزمان دیگری، لنز طوسی‌ای بود که کمی از سیاهی چشمانم کم کرده بود.
کاملاً ساده بودم و هین سادگی عجیب به دلم نشسته بود.
روی صندلی آرایشگاه نشستم و گوشی‌ام را در دستم گرفتم، می‌خواستم شماره‌ی عمران را بگیرم که پشیمان شدم و از لیست تماس‌ها خارج شدم.
دختر آرایشگر جوان با کنجکاوی نگاهم کرد.
_پس آقا دوماد کی میاد دنبالت؟
جوابم تنها لبخندی در سکوت بود.
وقتی خودم هم نمی‌دانستم چه زمانی کارهایش تمام می‌شود، وقتی دلم برای آن حجم از خستگی‌اش کباب بود و دیده بودم با وجود این‌که بسیاری از کارها را به خدمت‌کارهای خانه و هامون سپرده، اما خودش چگونه پی‌گیر همه‌چیز بوده و خواب و خوراکش برهم خورده بود.
و حالا درست در دقیقه‌ی نود، فیلم‌بردار دبه کرده بود و تمام برنامه‌هایمان را بر هم زده بود.
می‌ترسیدم تماسم عصبی‌اش کند.
نگاهم روی عقربه‌های از دو گذشته‌ی ساعت نشست.
دلشوره گرفته بودم که پیامش روی صفحه‌ی گوشی‌ام نقش بست.
_تا یک ربع دیگه آرایشگاهم، آماده باش.
آماده بودم و تمام آن شور و دلهره‌ای که برجانم نشسته بود، از شوق وصالش بود.

Показано 20 последних публикаций.

8 074

подписчиков
Статистика канала