#part_165
وقتی بیدار شد چیزی ندید
همین او را ترساند
دست پاچه شد
اما بعد از مدتی فهمید که شب شده.
خیلی خوابیده بود.
اما سعی کرد بلند شه.
بدنش قفل شد بود اما به سختی تن خسته را سرپا کرد.
هیچ صدایی نبود، حتی صدای جغد
در اتاق کوچکس را باز کرد
راهرو ها خالی از سکنه
سمت اتاق فرهاد راهی شد
حتی نگهبانان هم نبودند.
استرس گرفت.
هیجانی شد
راستش را بخاهید بسیار هم ترسید
بی اختیار قدم میزد و سمت اتاق معشوقی که ازش بی دلیل دلخور بود!
حتی دامون و ارشام نیز آنجا نبودند.
خیلی مشکوک بود و بسیار هم مرموز
ارام در چوبی را باز کرد
خیسی بین دستاش حس میشد
خون!
کف دستش سرخ به رنگ یاقوت
خواست فریاد بزند اما حنجره یاری نمیکرد.
_ ف..فرهاااااد
در را با شتاب هول داد و وارد شد
صحنه رو به رویش را باور نمیکرد!
این...این فرهاد بود؟
دستها و پاهایش با زنجیر به دیوار بسته بودند.
ظاهر ژولیده و خسته و زخمی داشت.
صورتش زخم بود.
گردنش هم
سعی کرد جلو بره اما اتش میان او و فرهاد ظاهر شد
اتشی به رنگ خون
_ زمانی میرسد که انتقامم را اینگونه میگیرم برده! تو را در اتش و عشقت را در جنون تو خواهم سوزاند. انقدر میسوزانم تا خاکسترش نیز بسوزد
صدای که بود
هر چه میگشت کسی نبود حلقه آتش تنگتر و داغتر و سرختر میشد
چشمش به آینه بلند چوبی افتاد
آرتادخت...
وقتی بیدار شد چیزی ندید
همین او را ترساند
دست پاچه شد
اما بعد از مدتی فهمید که شب شده.
خیلی خوابیده بود.
اما سعی کرد بلند شه.
بدنش قفل شد بود اما به سختی تن خسته را سرپا کرد.
هیچ صدایی نبود، حتی صدای جغد
در اتاق کوچکس را باز کرد
راهرو ها خالی از سکنه
سمت اتاق فرهاد راهی شد
حتی نگهبانان هم نبودند.
استرس گرفت.
هیجانی شد
راستش را بخاهید بسیار هم ترسید
بی اختیار قدم میزد و سمت اتاق معشوقی که ازش بی دلیل دلخور بود!
حتی دامون و ارشام نیز آنجا نبودند.
خیلی مشکوک بود و بسیار هم مرموز
ارام در چوبی را باز کرد
خیسی بین دستاش حس میشد
خون!
کف دستش سرخ به رنگ یاقوت
خواست فریاد بزند اما حنجره یاری نمیکرد.
_ ف..فرهاااااد
در را با شتاب هول داد و وارد شد
صحنه رو به رویش را باور نمیکرد!
این...این فرهاد بود؟
دستها و پاهایش با زنجیر به دیوار بسته بودند.
ظاهر ژولیده و خسته و زخمی داشت.
صورتش زخم بود.
گردنش هم
سعی کرد جلو بره اما اتش میان او و فرهاد ظاهر شد
اتشی به رنگ خون
_ زمانی میرسد که انتقامم را اینگونه میگیرم برده! تو را در اتش و عشقت را در جنون تو خواهم سوزاند. انقدر میسوزانم تا خاکسترش نیز بسوزد
صدای که بود
هر چه میگشت کسی نبود حلقه آتش تنگتر و داغتر و سرختر میشد
چشمش به آینه بلند چوبی افتاد
آرتادخت...