#part_164
_من شاه بانو، آرتادخت!
کنیز و همسر شاهنشاه فرهاد از تبار پارس، سوگند میخورم در خوشی و ناخوشیِ سرورم و نیز مردم سرزمینم در کنارشان باشم.
قلبم را از محبت پر و از کینه و ناعدالتی دور باشم.
من آرتادخت ملکه سوم، همسر فرهاد، مادر شاهزاده آریو سوگند یاد میکنم که از عشقم به سرورم و مردمم هیچگاه کاسته نشود و در غیر این صورت، جانم از دانهای ارزن بیارزش تر است.
روی دو زانو نشست.
پایین لباس فرهاد را گرفت و با بغضی در گلو و قلب و چشم بوسید.
در این میان فرهاد نیم تاجی طلایی با یاقوتهای بزرگ اشکی شکل را روی موهای همچون اتش ارتادخت گذاشت.
_امیدوارم مسبب خیر و نیکی باشی!
لبخند زورکی زد
_امیدوارم
اما این مکالمه میان فرهاد و آرتادخت از میان چشمهای بردیا دور نماند.
اتشی در قلبش شعلهور شد اما چرا؟
حسادتش را برانگیخته بود؟
دستانش را مشت کرد، جوری که ناخنها در پوست نحیفش فرو رفت.
اندکی بعد بغض کرد.
چشمانش را روی هم فشرد
صدای جمعیتی که نام ارتادخت و فرهاد را فریاد میزدند نمیشنید!
صدای هلهله و موسیقی را نمیشنید
صدای قلبش را چه؟ آنرا میشنید
گویی جهان ایستاده بود
گویی کسی حرکت نمیکرد، سکه ها در هوا معلق ماندهاند
کسی تکان نمیخورد
فشار را از چشمانش برداشت و انها را گشود.
سمت اریو رفت.
تعظیمی کرد و در گوشش نجوایی خواند.
ذوق اریو از غم صدایش پرکشید
ا نگاهی عمیق به چشمان سبزش کرد کرد و پلکی عمیق زد.
بردیا نیز اتاق را به سمت اتاق خود ترک کرد.
نفهمید کِی راهرو ها را گذراند؟
کِی به اتاق رسید؟
کی اشک ریخت؟
کی بیتاب شد؟
هق هق میزد.
فریاد
خودش نمیدانست چرا؟
دلیلش چه بود سد بغضش شکسته شده بود؟
شاید چون دلش میخواست جای ارتادخت باشد؟
اری! این آن دلیل محکم بود که مانند سخرهای رها شده از منجنیقی به سد چشمانش بود
_من شاه بانو، آرتادخت!
کنیز و همسر شاهنشاه فرهاد از تبار پارس، سوگند میخورم در خوشی و ناخوشیِ سرورم و نیز مردم سرزمینم در کنارشان باشم.
قلبم را از محبت پر و از کینه و ناعدالتی دور باشم.
من آرتادخت ملکه سوم، همسر فرهاد، مادر شاهزاده آریو سوگند یاد میکنم که از عشقم به سرورم و مردمم هیچگاه کاسته نشود و در غیر این صورت، جانم از دانهای ارزن بیارزش تر است.
روی دو زانو نشست.
پایین لباس فرهاد را گرفت و با بغضی در گلو و قلب و چشم بوسید.
در این میان فرهاد نیم تاجی طلایی با یاقوتهای بزرگ اشکی شکل را روی موهای همچون اتش ارتادخت گذاشت.
_امیدوارم مسبب خیر و نیکی باشی!
لبخند زورکی زد
_امیدوارم
اما این مکالمه میان فرهاد و آرتادخت از میان چشمهای بردیا دور نماند.
اتشی در قلبش شعلهور شد اما چرا؟
حسادتش را برانگیخته بود؟
دستانش را مشت کرد، جوری که ناخنها در پوست نحیفش فرو رفت.
اندکی بعد بغض کرد.
چشمانش را روی هم فشرد
صدای جمعیتی که نام ارتادخت و فرهاد را فریاد میزدند نمیشنید!
صدای هلهله و موسیقی را نمیشنید
صدای قلبش را چه؟ آنرا میشنید
گویی جهان ایستاده بود
گویی کسی حرکت نمیکرد، سکه ها در هوا معلق ماندهاند
کسی تکان نمیخورد
فشار را از چشمانش برداشت و انها را گشود.
سمت اریو رفت.
تعظیمی کرد و در گوشش نجوایی خواند.
ذوق اریو از غم صدایش پرکشید
ا نگاهی عمیق به چشمان سبزش کرد کرد و پلکی عمیق زد.
بردیا نیز اتاق را به سمت اتاق خود ترک کرد.
نفهمید کِی راهرو ها را گذراند؟
کِی به اتاق رسید؟
کی اشک ریخت؟
کی بیتاب شد؟
هق هق میزد.
فریاد
خودش نمیدانست چرا؟
دلیلش چه بود سد بغضش شکسته شده بود؟
شاید چون دلش میخواست جای ارتادخت باشد؟
اری! این آن دلیل محکم بود که مانند سخرهای رها شده از منجنیقی به سد چشمانش بود