کانال رسمی رمان های آذین بانو


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/

ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
#پارت۴۸۴


داشت چه میکرد این مرد؟
میخواست برایم خط‌چشم بکشد؟

سعی کردم از دستش بگیرم :
_بده من عماد ، تو بلد نیستی!

اشاره‌ای به دسته‌گلم کرد :
_تو بلدی آخه؟

_حداقلش میدونم چجوری بکشم! تو نمیدونی!

_بذار بکشم ، اونوقت ببینیم فرق اونی که نمیدونه و اونی که میدونه چیه؟

_میخوای بگی الان یه خط چشم بی نقص تحویلم میدی؟ بده عماد ، دیر شد!

دستم را مهار کرد و گفت:

مقاومت نکن ، خرجش یه دستمال مرطوب دیگه‌اس فوقش !

_خب اگه قراره خرابش کنی چه فایده‌‌ ؟ تازه بیشتر هم زمان میبره!

اخم کرد تا ساکت شوم :

آروم بگیر دو ثانیه....

نکند بلد بود؟
نکند قبلا کشیده بود؟
نکند تجربه داشت؟
نکند چشم های کس دیگری را قبلا مزین کرده بود؟
نکند....
نکند هایم را به زبان بیاورم بهتر نیست؟

_میگم ..... دفعه اولته ؟

همانطور که دقیق داشت خطوط اولیه را در ذهنش تصور میکرد،  ثانیه‌ای به چشم هایم نگاه کرد و گفت : نه صبح به صبح یدونه خلیجی میکشم بعد میرم سرکار!

لبخندم را که از لحن حرصی‌اش میخواست روی لبم بنشیند را مهار کردم و گفتم: جدی بودم!

چپ چپ نگاهم کرد و هیچ نگفت و سعی کرد آرام و دقیق پیش برود.

_میگم.... قبلا.... یعنی ، خب.... قبلا برا کسی کشیدی؟

_خط چشم؟

_اره!

_زیاد.... تقریبا هر کسی تو در و همسایه میخواست آرایش کنه میومد خونمون من یه خط چشم براش میکشیدم و بعد میرفت........ آخه این چه سوالیه غزل؟؟؟ خودت فکر کن؟؟؟ به قد و قواره من میخوره؟ حسودی میاد سراغت لااقل سوالای پدر و مادردار تری بپرس!

هم از ضایع شدنم گرمم شده بود و هم.....
هم از نزدیکی بیش از حدش!
آن اخمی که نمیدانستم برای حرف هایم روی پیشانی.اش نشسته یا حاصل دقتی‌است که دارد خرج میکند.

_آخه یجوری گفتی بده من بکشم گفتم لابد ....

_لابد چشم و چال ملتو صفا دادم ها؟

سکوت کردم.
خب حرف حق جواب نداشت.
بنده خدا یکبار خواست برای ما کاری کند...
افکار مالیخویایی‌ام مگر میگذاشتند.
دقیقا مانند زمانی که برای اولین بار پیشنهاد ماساژ داد.
این افکار آنجا هم ظاهر شدند.

خجول چشم بستم و گفتم: خب .... یه لحظه ترسیدم.... همین!

_نترس ، فقط میخوام امتحان کنم ببینم این خطِ ساده چیه که همیشه معضل بزرگیه واسه شماها!

دیگر چیزی نگفتم.
خداراشکر او هم این بحث بی محتوا و مزخرف را ادامه نداد.
به جایش غر زد:

_نبند چشمتو.... تکون نخور.... بببن میتونی خرابش کنی و بگی من نتونستم یا نه!

خنده‌ام گرفت.
از دقتش !

ابهتش با اینکار ها نمیخواند.

خنده‌ام شدت گرفت و توجهش به لبم جلب شد.

از نگاه های خیره‌اش ، به سختی لب و لوچه‌ام را جمع کردم و با نیم نگاهی به آینه و دیدن شاهکارش روی چشم هایم ،

برگشتم سمتش و گفتم: این الان خط چشمه تو کشیدی ؟؟؟ خط چشم نیست که ، شبیه خط‌کشی شهرداریه..... نگاه کن آخه.. خب لااقل میگف...

ساکت شدم.
در واقع به اختیار خودم نه!
ساکتم کرد.
لب هایش را پر شتاب و سریع روی لبهایم گذاشت و بوسید.
لعنتی به شیوه خودش هم بوسید.

پیشانی به پیشانی‌ام تکیه داد و نفس های داغ خودش هم روی صورتم میخوردند.

لبش را در دهان کشید و من برای مهار حس های دیوانه کننده ام که اگر بهشان پر و بال میدادم باید قید تمام برنامه های امروز را میزدم گفتم :

خط چشم که برام نکشیدی هیچی.... رژ لبمم پاک کردی!

دستش را که دور کمرم بود سفت تر کرد و با صدای بم همیشگی‌اش گفت:

شاید با زبون بی زبونی دارم میگم آرایش نکن!

https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk

https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk

من عمادم ، باهاش ازدواج کردم ، برای هدفم ، غافل از اینکه هدفم خودش بود ، نمیدونستم، نفهمیدم.... اونقدر دلبری کرد که یادم رفت برای چی پیششم ، شب عروسی همه ازم انتظار داشتن تا پا پس بکشم.... اما نیرویی نذاشت از دستش بدم...باهاش ازدواج کردم. یه ازدواج به ظاهر معمولی و رمانتیک ، اما همین عروسی شروع باختن قلبم بود...
اگر می فهمید هویت واقعیم چیه... میموند؟
خودم چی؟ میتونستم باهاش بمونم؟
هدفم با داشتنش در تناقضه! اما نداشتنشم با زندگیم.
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
رمان اونقدر عاشقانه و قشنگه که دلت اکلیلی میشه! 💕 شروع رمان از مراسم عروسیه👩‍❤️‍👨
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
هیجانش هم در کنار عاشقانه‌هاش اونو خاص کرده!🔥

امان از هیجان هاش ❤️‍🔥


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
⚠️خطر اسپویل
❤️‍🔥عشق ممنوعه



عادل با کفش وسط اتاق ایستاده بود و عسل دستش را محکم گرفته بود، نگاهم به پاهایش بود. بدو ورد سلام خشک و خالی به طاهره خانم کرد و از عسل پرسید" اتاقتون کجاست؟"
طاهره خانم نگاهم کرد بی‌حرف و سرش را تکان داد و رفت و من فاتحه‌ی آنجا ماندن را خواندم.
- عموجان، یه لحظه می‌ری بیرون من با مامانت کار دارم.
- عمو می‌خوای من و بذاری بری؟
نگاهم هنوز پایین بود و به مکالمه‌ی آنها گوش می‌کردم.
- نه عموجان! اومدم شما رو ببرم، مامانتم نخواست بیاد، تو رو حتما می‌برم.

سرضرب گردنم را بالا دادم، نگاهم نمی کرد و چشمانش به عسل بود.  قلبم تند می‌زد و جانی در بدنم نمانده بود. با وحشت نگاهش می‌کردم.
- مامان من برم پیش خاله راحله؟!
- برو.
نمی‌دانم آن جمله‌ی کوتاه چطور از ته حلقم کنده شد. عسل از او قول گرفت که بماند و بعد با تردید بیرون رفت. عادل در را پشت سرش بست.
با قدمهایی سنگین سمتم آمد. نگاهم به چشمان برزخی‌اش بود.
مقابلم ایستاد، گردنش را  عقب کشید و سرتاپایم را برای بار چندم نگاه کرد. لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت:
- از دست باهرها فرار کردی که بیای تو این خراب شده، مثل موش قائم بشی؟
- عا...دل...!
چشمش را ریز کرد و با دندان قروچه گفت:
- دیروز عصر تا الان دارم زاغ سیاه این خونه رو چوب می‌زنم ببینم کدوم حرومزاده‌ی بی‌ناموسی رفت‌و آمد می‌کنه تا... که اگر از در و همسایه نپرسیده بودم، خاک اینجا رو به توپره می‌بستم.
قدمی جلو آمد و من عقب رفتم. با نوک انگشت چادرم را گرفت و تکانش داد.
- حاضری کلفتی مردم و بکنی ولی ...
با گریه گفتم:
- ولی... هووی کسی ...نباشم.
پره‌های بینی‌اش بازو بسته شدند انگار  نفس کم آورده بود. خیلی نگذشت که گفت:
- اونقدر از من بدت می‌اومد؟!
انگشت روی لبهایم گذاشتم و با ترس نگاهش کردم.
-هیس تو رو خدا! می‌شنون.
صورتش را یک‌نفسی صورتم آورد از چشمانش خون می‌بارید.
- عسل و حاضر کن!
انگار آب سرد روی سرم خالی کردند وقتی آنطور گفت، ماتم برد ، خشکم زد . سرش را عقب برد و نفسش را یک‌ضرب خالی کرد. دهان باز کردم چیزی بگویم که صدای طاهره خانم را شنیدم.
- یالله!

هر دو سمت در چرخیدیم، نفسم بالا نمی‌آمد و خون در رگهایم منجمد شده بود. اگر طاهره خانم ما را در آن وضعیت می‌دید چه‌قدر برایم بد می‌شد. چه جوابی می‌دادم؟

https://t.me/+dMzr48ttfbAyYzY8
https://t.me/+dMzr48ttfbAyYzY8

📛عادل با وجود زن و بچه عاشق نازنین میشه که زن پسرعموشه و بیوه شده عادل از هر راهی وارد میشه تا اون و تصاحب کنه اما...

❌❌❌رمان ممنوعه ای که دارای صحنه بدون سانسورش ترکونده🔞


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
وقتی دختره و پسره توی یه محله همسایه هستن و عاشق هم می‌شن اما از دل هم خبر ندارن😍

آش هم میزدم و زیر لب غر می زدم:
-پسره بداخلاق ...یه جوری قیافه گرفته بود که انگار...
-انگارچی ؟ غیبت اونم پشت سر بهترین جوون محل خوب نیستا.
هینی کشیدم و چشم باز کردم.
واقعا کنار دستم ایستاده بود. با ابروی درهم دست دراز کرد و همان طور که دسته ی ملاقه را می گرفت، گفت:
-حاجت روا خانوم خانوما...
آب دهانم خشک شده بود.
با صدای شمسی خانوم به خود آمدم:
-امیر عباس جان زود هم بزن که می خواییم آشا رو بکشیم.
نگاهم به امیر عباس بود که ملاقه را میان محتویات دیگ چرخاند و زیر لب چیزی پچ زد. یعنی چه حاجتی داشت ؟ از خدا چه می خواست ؟ نگاه خیره ام را که دید سرش را جلو آورد و با لحنی جدی گفت:
-ما پسرا مثل شما دخترا برای ازدواج کردن آش هم نمی زنیم،خدایا یه شوهر خوب .. قد بلند و رشید جذاب و بامرام ای خدا ... ما مستقیم می ریم سراغ دختره🙈😍😎

https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8

وقتی نویسنده یه عاشقانه نویس ماهر مثل خانم خودی زاده باشه اون رمان قراره چی بشه😍 همقسم رو از دست ندید


Репост из: ༺ڪـهـربـا༻
مستانه دختر سرکش و بلندپرواز سرایداری که به امید رسیدن به ثروت خودش رو عاشق پسر بزرگ صاحبخونه نشون میده ولی .....
کیان که این عشق رو بچگانه و پوچ میدونه توجهی نداره و تحقیرش میکنه و با مهاجرت بی خبرش به آلمان بیشتر باعث دلشکستگیش میشه .....
حالا کیان بعد از چند سال برگشته و تصادفی با مستانه ای روبرو میشه که بزرگ شده و بزرگترین و معروفترین حجاب استایل کشور رو داره و در برابر کیان تبدیل شده به کوه یخ و وای از روزی که کیان عکسهای مستانه رو همراه با دخترش توی اینستا میبینه و تازه متوجه می‌شه که
....
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0



#نورهـ_مستان
#آیداباقری



_می‌بینم که به مردای سن بالا گرایش پیدا کردی خانم

ترسیده از صداش که در نزدیک‌ترین فاصله ازم ایستاده و این طور با غیض و عصبانیت با بی‌رحمی قضاوتم می‌کنه هینی می‌کشم و دستگیره در با صدای بلندی از دستم رها می‌شه که آقای حاتم هم اون ور اتاق می‌شنوه و می‌گه
_مستانه جان عزیزم اگه هنوز نرفتی چند لحظه‌ای صبر کن
کلافه چشمام رو می‌بندم و می‌خوام بی‌توجه به هردوشون هر چه زودتر اونجارو ترک کنم که کیان با گرفتن گوشه‌ی مانتوم مانع می‌شه و با تمسخر و تحقیری که همیشه نسبت به من داره می‌گه

_کجا مستانه جانش ..... مگه کری نشنیدی چی گفت ، عزیزش ...... گفتن که صبر کنی انگار نرفته باز هم دلش براتون تنگ شده

با نگاهی به اطراف و خجالت زده از نگاههایی که رومون هست با اخم و عصبانیتی که باعث نفس نفس زدنم شده به طرفش برمیگردم و با کشیدن بازوم مانتوم رو هم از دسش آزاد میکنم و از زور عصبانیت از بین دندونهای بهم فشرده ام میگم
_به شما مربوط نیست اقای دکتر عقابی
که در همین لحظه در باز میشه و حاج اقا فتاحی بیرون میاد .
با دیدن من و کیانی که با اخم روبروی همدیگه ایستادیم و با چشممامون جنگ میکنیم متعجب قدمی نزدیک میشه و میگه
_چیزی شده مستانه جان
پوزخند واضح و صدادار کیان عصبانی ترم میکنه دلم میخواد جوابش رو بدم و ساکتش کنم ولی ....
بیشتر برای عصبانی کردنش و اینکه برای بیخبر نگه داشتنش که میدونم الان چقدر منتظر تا من حقیقت رو براش توضیح بدم با لبخند جذابی و نازی که به صدام میدم رو به طرف حاج فتاح میکنم و میگم
_نه حاج آقا .... ایشون
با دست و تحقیر به کیانی که داره از عصبانیت منفجر میشه اشاره میکنم و ادامه
میدم
_گویا اختلال حواس دارن و من رو اشتباه گرفتن


https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0
https://t.me/+2w89-96iJ4Y3NjM0

#تقابل_دو_فرهنگ_و_اعتقاد
#یک‌عاشقانه‌ی‌جنجالی_با‌ژانرو‌معمایی
#نورهـ_مستان


Репост из: من دشمنت نیستم
222


یکتا خوشحال دست زد
_خب پس خدا رو شکر. همه چیز به خیر گذشت.
نگران امیر علی را نگاه کردم
_جانم یغما، چیه؟
_چند روز می مونی اونجا
امیر علی متعجب نگاهم کرد
_بهم اعتماد نداری تنها برم؟
شانه بالا انداختم
_نه، میترسم.
آهسته پرسید
_میخوای هفته ای یه روز با هم بریمُ بیایم؟
_با دلوین؟
اخم کرد
_نه، مجردی
یکتا معترض گفت
_پچ پچ نداریم تو جمع ها
امیر علی دست پشت سرش کشید
_نه بابا، اصلش همون بود که گفتیم، منُ مامان میایم اینجا تا انتقالی یغما و تعیین تکلیف کردنِ کارِ آقا فرهاد. این دمِ گوشیا فرعیاته
یوسف زیر لب غرید
_هفته ای یه روز بره بعد یه سوگلی بیاره بالا سرِت بدبخت.
امیر علی که خیز برداشت سمتش بازویش را گرفتم
_امیر علی تو رو خدا، خواهش میکنم
امیر علی انگشتش را به نشانه ی تهدید مقابل یوسف گرفت
_بفهم حرف دهنتو، من به زنُ زندگیم پایبندم. دهن یاوه گوها رو هم گل میگیرم. دیدی که چه کردم سرِ کار
یوسف کوتاه نیامد
_اگه تو زنشی وکیلش معشوقشه یغمای احمق. بفهم اینو. مشکل تو اینه که منو همیشه به چشم دشمن می‌بینی
کیمیا را می گفت معشوقه ی امیر علی. نگران نگاهم را بین امیرعلی و یوسف چرخاندم. امیر علی به سمتش خیز برداشت و مشتش را توی صورت یوسف خالی کرد
_خفه شو مردک، خفه شو. این خودش نزده میرقصه بعد تو سوسه میای این وسط.


Репост из: من دشمنت نیستم
221


روز بعد اوضاع کمی بهتر شده بود. حضور مهمان ها حواس بقیه را کمی از من و دلوین پرت کرد. با این حال مامان دائم دلوین را صدا میزد، روی پا می نشاندش و میان بغض و گریه می بوسیدش. مهمان ها که رفتند دوباره ماند جمع خانوادگی خودمان. مامان با همان چشم هایی که از زور گریه به زور باز نگهشان داشته بود پرسید
_میخوای چه کنی یغما؟ برنامه ت چیه؟
سعی کردم کش آمدنِ لب هایم را به لبخند توصیف کنند
_داریم زندگیمون رو میکنیم مامان
مامان غمگین لبخند زد
_چند روز دیگه باید بری سر کار، این بچه رو میخوای چیکار کنی اینجا دست تنها. وسایلت رو جمع کن با هم برگردیم فردا
خنده ام گرفت. فکر میکردند به همان راحتی است رفتنم
_مامان اولا من کارم اینجاست. به سادگی هم منتقل نمیشم جای دیگه. از همه ی اینها گذشته دایی فرهاد هم اینجا سرِ کاره. من که تنها نیستم که.
دایی فرهاد مثل همیشه از خودگذشتگی کرد
_برا انتقالیت به صبوری میگم هر کاری که لازمه انجام بده.
معترض اسمش را صدا زدم
_دایی من تو رو اینجا تنها نمی‌ذارم..
دایی فرهاد خندید
_منم دلم نمیخواد تو از اینجا بری. اما خب کارِ امیر علی هم هست. خاله خاتون هم اونجا تنهاست
امیر علی دست دلوین که داشت برای خوابیدن به من نق میزد را گرفت و به سمت خودش کشاندش
_من میرم مامان رو میارم اینجا، خودمم یکی رو میذارم به جای خودم، در نهایت میتونم هفته ای یه روز با پرواز برم سر بزنم به کارا و برگردم تا انتقالی تو هم جور بشه
محسن با خنده گفت
_بقیه هفته رو هم لله داری می‌کنی برادر
همه به حرفش خندیدند. امیر علی خجالت زده نگاهم کرد
_سه روز در هفته کلاس دارم. مابقی هفته خونه ام خودم مراقبشم


Репост из: من دشمنت نیستم
220



امیر علی دستش را از دور شانه ام پایین آورد و مقابل یوسف ایستاد. کمی به عقب هدایتش کرد
_اگه رفته هم آبرو منو زنم رفته. تأکید میکنم زنم. نه دوست دخترم، نه نامزدم، زنم. زنِ من. اگه مجرد بود مسئولیتش با تو هم نه ها با پدرت بود اما الان مادره، زنِ، پس مسئولیتش با پدرِ بچشه، با شوهرشه. خودتُ وسط ننداز نذار حرمت ها شکسته بشه
یوسف چانه ی امیر علی را گرفت
_میخوام ببینم چه غلطی میخوای بکنی
عمو کمال با فریاد از هر دو خواست تا ساکت شوند
_بسه یوسف، بکش کنار خودتو.بشین سرِ جات.
یوسف مطیع رفت و همان جای قبلی نشست. عمو کمال صدایم زد
_نظر خودت چیه یغما
امیر علی نگاهم کرد و با لبخندی که به رویم زد نشان داد که حواسش به من است
_عمو دخترمون به هر دو نفرمون نیاز داره. من تا به حال از پدرش پنهانش کرده بودم و محبت پدرش رو نداشت. چون فکر می‌کردم بهترین تصمیم اون موقع پنهان کردنش از امیر علی بود اما الان که همه چیز مشخص شده نمیخوام از محبت پدرش محروم باشه. نمی‌دونم شاید یه مدت زمان بگذره تا منُ دلوین بتونیم خودمون رو با شرایط مطابقت بدیم اما مطمئنا حضور امیرعلی کنار من و دخترش بهتر از نبودنش هست.
امیر علی گونه ام را بوسید
_جانم یغما، جانم.
در نهایتِ تعجبم اولین کسی که تبریک گفت شهاب بود. بعد هم بقیه یکی یکی تبریک گفتند. خجالت زده از آن همه مرکزِ دیدِ بقیه بودن بلند شدم و در حال رفتن به آشپزخانه یکتا را صدا زدم
_بیا سفره رو بندازیم یکتا..
در حال تدارک شام نگاه گاه و بیگاهی هم به بقیه می انداختم. به طرز عجیبی همه ساکت بودند. سر سفره میان دایی فرهاد و امیر علی نشسته بودم و عجیب احساس می‌کردم نگاه همه به طرف ما خیره است. اگر حرف زدن های گاه و بیگاه یکتا و محسن نبود نمی‌دانستم آن جو سنگین را چطور باید تحمل میکردم


Репост из: من دشمنت نیستم
219


_دلوین بچه ی منه. بچه ی منُ یغما. زمانی که اومد اینجا باردار بوده. من فکر میکردم با اون مشتُ لگدایی که بهش زدین مرده اما خدا خواستُ زنده بمونه. دلوین بچه ی ماست. رسمی، قانونی، حلال. ما تصميممون اینه کنار هم زندگی کنیم. با دخترمون.، کنار هم. با تمام دلخوری هایی که هنوزم دارم از تک تک آدمایی که اینجان اما اگه یغما بخواد من بخاطر یغما کنار میام با رابطه داشتنمون با خانواده ها. تأکید میکنم اگه یغما بخواد.
اخم های بابا که در هم شد، عمو کمال که زیر لب لا اله الا الله گفت، زن عمو حائره که پشت چشم نازک کرد امیر علی بلند شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. دست دور شانه ام انداخت و دلوین را صدا زد. کوتاه و پر تکرار
_دلوین بابا، دلوین جان
دست دور شانه ام انداخت و رو به جمع گفت
_این خانواده ی منه، خط قرمزم، حریمم، هر بی حرمتی که بهشون بشه رو بی جواب نمی‌ذارم.
رویش را به سمت دایی فرهاد گرفت
_و البته آقا فرهاد که پشت زنُ بچه م بود. نمیدونم شرایط قراره بعد از این چطور پیش بره و کار یغما چی میشه. اینجا رو برا زندگی انتخاب میکنه یا برمیگرده اما هر چی شد مطمئنم که آقا فرهاد از ما جدا نمیشه.
مامان با بغض و گریه نگاهمان می‌کرد. سپاسگزار امیرعلی را نگاه کردم
_مرسی امیر علی.
پیشانی ام را بوسید و دم گوشم پچ زد
_چاکرم
دلوین تلاش کرد از آغوش امیر علی پایین بیاید
_برم بازی
امیر علی روی موهایش را بوسید و به زمین گذاشتش
_برو بابا
یوسف بلند شد نزدیکمان آمد و مقابلمان ایستاد. با کف دست به سینه ی امیر علی زد
_وایسا ببینم شازده، آبروی ما رو بردی حالا حاجی حاجی مکه. مگه شهر هرته
مشدد صدایش زدم
_بسه بسه یوسف. حرمت نگه دار


Репост из: من دشمنت نیستم
218



اما من حتی با وجود دلداری دادن امیر علی و دایی فرهاد هم نگرانی ام برطرف نشد. یک روز مانده به موعدِ مراسم بقیه هم آمدند. این بار شهاب هم آمده بود. به محض دیدنش نگران دایی فرهاد را نگاه کردم. درِ گوش یکتا پچ زدم
_این اومده برا چی. امیر علی رو چه کنم من.
دیکتا سعی کرد آرامم کند
_نگران نباش اگه شهاب یه طرف ماجراست امیر علی هم طرف دیگه ی ماجراست.
نگرانی روی عملکردم تاثیر گذاشته بود. فقط گوشه ای نشسته بودم و به حرف زدن بقیه گوش میدادم.
دلوین از اتاقش بیرون آمد و بین جمع چشم گرداند. به محض دیدنم آمد و کنارم نشست. عمه مریم با دیدن دلوین گل از گلش شکفت
_چه دختر قشنگی. اسمت چیه گل دختر
دلوین مثل تمام وقتها با ناز جواب داد
_دلوین گلی
همه از حرف زدنش سرِ ذوق آمدند. مامان پرسید
_بچه ی کیه؟ از دوستاته؟
آهسته درِ گوش دلوین لب زدم
_برو پیش دایی فرهاد
دلوین خودش را بیشتر از قبل به من چسباند
_نه. مامان
نگاه نگرانم را به دایی فرهاد دوختم. پچ پچ بقیه که بلند شد امیر علی دلوین را صدا زد
_دلوین بیا بابا
دلوین به حالت دو خودش را به امیر علی رساند.
نفهمیدیم امیر علی درِ گوش دلوین چه گفت که دلوین بلند شد دستِ آراد را گرفت و به اتاق خواب رفت.
خواستم به دنبالشان بروم که امیر علی تشر زد
_بشین یغما
نگران یکتا را نگاه کردم. از همانجا بلند صدا زد
_آراد مامان شیطونی نکنی، دلوین تو هم همینطور خاله
میان استرس و عصبانیتم خنده ام گرفت به حرکت یکتا.
امیر علی سرش را بالا گرفت و نگاهش را بین تک تک آنهایی که توی سالن خانه ی مامان پوران بودند گذراند


Репост из: من دشمنت نیستم
217




چشم درشت کردم و به شانه ی امیر علی زدم
_پاشو بابا. خودتو انداختی زیر دست بچه. الان اومدیم خواستی بری بیرون با انگشتا لاک زده میری
خندید و هم من و هم دلوین را به سینه فشرد
غمگین دمِ گوشم پچ زد
_میبینی از چه روزای خوبی محروممون کردی یغما.
صدای زنگِ در باعث شد از جواب دادن منصرف شوم.خودم را کمی فاصله دادم از آغوشش فاصله دادم
_میبینی کیه داره میزنه بی زحمت.
پیشانی من و دلوین را بوسید و بلند شد. صدای حرف زدن دایی فرهاد و که آمد نگاهم را به سمت جا کلیدی انداختم. دسته کلید دایی فرهاد را که ندیدم مطمئن شدم به عمد در را با کلید باز نکرده است. به استقبالش تا جلو خانه رفتم. جعبه ی شیرینی که دستش بود را به طرفم گرفت. دلوین را به آغوش کشید و گونه اش را چند بار پشت سر هم بوسید
_شیرینی آشتی کنونی پدر و مادر تو رو من باید بدم. می‌بینی دلوین؟
دلوین که سر تکان داد هر سه نفرمان خندیدیم.
_بفرمایید داخل تا من سفره رو بندازم.
چند روز به آمدن مهمان ها فرصت باقی مانده بود و تمام کارها انجام شده بود. یکتا به محض حرکتشان تماس گرفت. نگران از تماس یکتا گوشی را روی میز گذاشتم و دست هایم را به هم قلاب کردم. دایی فرهاد حق به جانب پرسید
_الان نگرانیت بخاطر چیه؟
به دلوین اشاره کردم
_دلوین. انگار یادت رفته دایی
امیر علی بی توجه به حضور دایی فرهاد نزدیکم آمد و دست دور شانه ام انداخت
_نگران برا چی. تو دلوین رو از من مخفی کردی چون از من دلخور بودی. الان چی؟ من اینجام. کسی حرفی بزنه هم جوابش با منه
دایی فرهاد حرف امیر علی را تایید کرد
_راست میگه دیگه یغما. الان اصل مطلب ماجرا رو فهمیده. اگه امیر علی یه طرف ماجرا نبود نگرانی داشت. الان که بابای بچه اینجاست دیگه جا نگرانی نداره که بابا جان


Репост из: من دشمنت نیستم
216



صدایش که توی گوشی پیچید معترض پرسیدم
_صبحانه نخورده کجا گذاشتی رفتی آخه دایی فرهاد
با آرامشِ ذاتی ای که همیشه همراهش بود آرام سلام کرد
_سلام دایی. جواب منو بده. صبحانه نخورده کجا رفتی
خندید
_صبحانه خوردم. اما تنهایی
_خب می موندی با هم صبحانه میخوردیم
خندید
_امروز رو خانوادگی صبحانه بخورید از فردا منم با شما صبحانه میخورم.
معترض اسمش را صدا زدم
_شما هم جزء خونواده منی دایی فرهاد
حرفم را نشنیده گرفت
_چیزی نمیخوای ظهر بخرم با خودم بیارم
_نه. زود بیای. میخوام قورمه سبزی بپزم
خندید
_چشم. سلام برسون به شازده
به امیر علی نگاه کردم
_بزرگیتونو میرسونم. خدانگهدار. تمام طول آن روز امیر علی وقتش را با دلوین گذراند. کارهایی که اگر صد سال هم میخوابیدم خوابشان را نمی دیدم که امیرعلی جدی آنها را انجام بدهد. هر چه دلوین می گفت عملی می شد. داشتم توی آشپزخانه تدارک نهار را میدادم که امیر علی صدایم زد. با عجله بیرون
رفتم و نگران پرسیدم
_چی شده؟
به دلوین اشاره کرد که خم شده بود روی دست های امیر علی. صدایش زدم
_چه میکنی دلوین؟
پر شور دست هایش را به زد و تکرار کرد
_لاک زدم، لاک زدم
وا رفته نگاهم را دوختم به انگشت های لاک زده ی امیر علی و زیر لب تکرار کردم
_لاک قرمز آخه. استون از کجا بیارم حالا؟
امیر علی قهقهه زد و اشاره کرد به دلوین
_پاهامو هم لاک نزدی دلوین


Репост из: من دشمنت نیستم
215



با شب بخیر کوتاهی چشم بستم. نفس های آرام امیر علی خبر از خواب راحتش داشت. کمی خودم را به سمت دلوین کشیدم. بوسیدمش و در نهایت چشم هایم را روی هم فشردم. صبح با احساس دستی که روی صورتم حرکت می‌کرد چشم باز کردم. در نهایت تعجب دلوین را دیدم که تلاش می‌کرد سرم را جا به جا کند. چهره ی امیر علی دقیق رو به رویم بود چند ثانیه زمان برد تا مغزم دلیل حضورش در آنجا را پردازش کرد. دلوین تلاش میکرد سرم را جا به جا کند و گره دست امیر علی را از دورِ تنم باز کند. و دائم تکرار می‌کرد
_بیا من
خنده ام گرفت. گونه اش را بوسیدم
_پیشتم که دلوین
غر زد
_نه، لالا بابا
امیر علی متعجب نگاهمان کرد. جمله ی مورد نظر دلوین را که برایش ترجمه کردم خندید
_وقتی من بودم تو کجا بودی آخه بچه.
از آغوش امیر علی بیرون آمدم و در حال جمع کردن پتو ها مخاطبشان قرار دادم.
_برید دستُ صورتتون رو بشورید تا بیام صبحانه بهتون بدم
امیر علی هنوز همانطور بی خیال دراز کشیده بود. به دلوین تشر زدم
_دایی فرهاد مرد گشنگی. بدو دختر
امیر علی به طرفش خیز برداشت سر زیر گلویش برد و با تمام توان بوسیدش، بوییدش و قربان صدقه اش رفت. دربِ اتاق را باز کردم و در حین بیرون رفتن تأکید کردم
_من که رفتم شما هم اگه صبحانه میخواید بیاید.
از دیدنِ سفره ی صبحانه متعجب نگاهم را به اطراف خانه چرخاندم و دایی فرهاد را صدا زدم. امیر علی که دلوین را به آغوشش کشیده بود بیرون آمد
_چی شده
به سفره اشاره کردم
_رفته نون تازه گرفته چای دم کرده سفره رو هم پهن کرده اما خودش رفته
شماره اش را گرفتم و منتظر شدم تا جواب دهد.


Репост из: من دشمنت نیستم
214



لبخند روی لبم آمد
_چی گفت؟
_باور نمی‌کرد. اما خوشحال شد.
پتو را کمی روی خودم کشیدم و شب بخیر گفتم
امیر علی مثل تمام دفعات دیگر که برای به دست آوردن خواسته هایش زورگو میشد پتو را از رویم کشید و پشت سرم با فاصله ی کمی دراز کشید
معذب اسمش را صدا زدم
_امیر علی
کوتاه نیامد
_پاشو یه خطبه محرمیت بخونیم. نمیخوام از امشب حتی یک لحظه هم ازم دور باشی
میدانستم حریفش نمی‌شوم.
بلند شدم و نشستم. زمزمه کردم
_امیر علی من دایی فرهاد رو نمیتونم تنها بذارم
اجازه نداد حرفم را کامل بزنم دست دو طرف صورتم گذاشت م تأکید کرد
_الان فقط امیر علی. اولویت الان فقط من باشم برات. باشه
سکوت که کردم امیر علی متن خطبه ی محرمیت را مقابلم گرفت و دم گوشم پچ زد. محرمیتمون باید 99ساله باشه
لب گزیدم
_من محرمیت موقت به دردم نمیخوره
گونه ام را بوسید و مهربان جواب داد
_چشم چشم فقط یک هفته. تا همه جمع بشن اینجا. خوبه
میان تاریک و روشن اتاق پاسخ مثبتم را با چشم بستن اعلام کردم.
و من دوباره محرم شدم به امیر علی. به راحتی هر چه تمام تر. گونه ام را بوسید و تنگ در آغوشم گرفت.
_قول بده هیچ وقت خودتو ازم نگیری یغما.
_امیر علی یه زن از زندگی یه امنیت میخواد فقط.. قشنگترین حالتی که یه آدم می‌تونه عشقشو نشون بده اینه که نشون بده اون آدم کافیه. من تو زندگی با تو این امنیت رو میخوام
پیشانی ام را بوسید و دمِ گوشم پچ زد
_چشم، چشم قول میدم. دیگه؟ بهونه ای هست که نگرفته باشی؟ شرطی هست که نذاشته باشی. بذار یه کم آرامش بگیرم یغما


Репост из: من دشمنت نیستم
213


دایی فرهاد که رفت من ماندم معذب از تنها بودن با امیر علی.
_میخوای بمونی
دلوین را به آغوش کشید و روی چشم هایش را بوسید
_دوست دارم بمونم
فنجان های چای را جمع کردم
_جاتو میندازم تو اتاق دایی فرهاد
داشتم فنجان مقابلش را بر می‌داشتم که مچ دستم را گرفت
_اشکالی داره امشب پیش زنُ بچه م بخوابم
نگاه خیره ام را به سختی از نگاهش گرفتم. انگار فهمید چه میخواهم بگویم که با لبخند دست روی سر دلوین کشید
_لازمه بازم یادآوری کنم دلیل محرمیتمون این خانوم خوشکله ست؟
اما اگه خیلی درگیر محرمیتی من حرف ندارم یه محرمیت میخونیم
_یه زنگ بزن به حاج خانوم
بلند شد. مقابلم ایستاد و ناغافل به آغوشم کشید
_این مدتی که نبودی رو بهم بدهکاری یغما.تا نرفتی نفهمیدم کیُ از دست دادم. قول بده دیگه تنهام نذاری
دلوین پیراهنم را گرفت و کشید. امیر علی خندید
_پدرسوخته سرِ بزنگاه حضورشو اعلام میکنه
گوشی را از روی میز برداشتم و تکرار کردم
_زنگ بزن حاج خانوم
امیر علی به حیاط رفت تا با حاج خانوم صحبت کند.. به آشپزخانه سرُ سامان دادم و به اتاق خواب رفتم.برای هر سه نفرمان کنار هم رختخواب پهن کردم و طبق معمول تمام وقت هایی که دلوین میخواست بخوابد شروع کردم به قصه گفتن برای دلوین.. امیر علی به اتاق خواب آمد و با فاصله ی کمی کنارمان نشست. پشت دستش را روی گونه ام گذاشت و پرسید
_خوابید؟
_آره. دیگه داره میخگایه. به حاج خانم زنگ زدی؟خوب بود؟
_آره. بهتر بود. بهش گفتم پیش توأم. ماجرا دلوین رو هم بهش گفتم


Репост из: من دشمنت نیستم
212



نگاهم را تا جایی که دایی فرهاد ایستاده بود کشیدم
_نمیخوای بری؟
تکیه اش را به مبل داد و چشم بست
_میخوام تا موقع شام یه کم چشمامو ببندم
کلافه دایی فرهاد را نگاه کردم. خندید. از امیر علی فاصله گرفتم. نزدیک دایی فرهاد که رسیدم به امیر علی اشاره کردم
_موندگاره
دایی فرهاد بشقاب ها را روی میز چید و دیس را به دستم داد
_غیر از این بود جای تعجب داد. شام رو بکش.
امیر علی بی تعارف آمد و روی میز نشست. برای دلوین غذا کشید و با حوصله غذایش را داد. آنقدر عادی بود رابطه مان که انگار از اول هم کنارمان بود. گمان میکردم بعد از شام برود اما با پرسش دایی فرهاد که گفته بود
_با چای موافقی؟
سر تکان داد
_ممنونم
فنجان ها را توی سینی گذاشتم
_من چای می‌ریزم دایی
دایی فرهاد همانطور که چای را مزه می‌کرد رو به فرهاد گفت
_نمیخواد بری هتل. بمون اینجا پیش زنُ بچه ت. نمیدونم تصمیمتون چیه برا ادامه اما دیگه نمیخواد هتل بری بمون همین جا. منم که صبح میرم تا شب یغما و دلوین بیشتر اوقات تنهان
دایی فرهاد را معترض نگاه کردم. با خنده گفت
_پدرسوخته. من مردِ این خونه ام. حق دارم مهمون دعوت کنم. اونم اگه پدر دلوین باشه
دایی فرهاد دست روی دست امیر علی گذاشت
_میدونی که یغما اینجا سرِ کارِ. بخواد انتقالی بگیره هر کاری لازم باشه براش انجام میدم تا کارش جور بشه. اگه تو هم بخوای بیای اینجا زندگی کنید با هم بازم هر کاری لازم باشه بازم براتون انجام میدم.
امیر علی دست روی سر دلوین کشید
_ممنونم
دایی فرهاد بلند شد
_من برم بخوابم، فردا صبح زود باید بیدار بشم. شب بخیر بچه ها


Репост из: من دشمنت نیستم
211


گوشه ی پیراهنش را گرفتم و کشیدم. حواسش که به سمتم جمع شد جدی و بدون انعطاف گفتم
_نمیگم از دستت ناراحت نیستم که هستم، نمیگم دوستت ندارم که دارم، اما با همه ی اینها حاضرم باز کنارت باشم، بخاطر خودم نه ها، بخاطر دلوین
تارِ موی افتاده روی صورتم را پشت گوشم گذاشت. حق به جانب و حاضر جواب گفت
_ناراحتیتُ رفع میکنم، تو هم بخاطر خودم کنارم باش نه بخاطر دلوین. دلوین تمامِ زندگی منه اما تو باعثِ آرامشمی. زندگیم آرامش نداشته باشه هم خودم زجر میکشم هم دخترم. یغما نمیخوام بقیه ی روزای عمرمو دور از تو و دخترم باشم.
صدای درب ورودی خانه که آمد از امیر علی فاصله گرفتم. دایی فرهاد و دلوین آمده بودند. دلوین به محض دیدنم خودش را به آغوشم انداخت. گونه اش را بوسیدم. دست امیر علی که به طرفش دراز شد نگاهش کردم. چشم ریز کرد و دقیق نگاهش کرد در نهایت شرمگین لب زد «بابا»
صدای دایی فرهاد از آشپزخانه آمد
_بخدا که گیراییش به خودم رفته یغما. یه بار تو مسیر رفت، یه بارم الان جلو در نسبتش با پدرش رو براش توضیح دادم فکر نمیکردم این همه زود درک کند.
لبخند که زدم امیر علی خم شد سمتم و دلوین را در آغوش گرفت و بوسیدش..امیر علی چشم هایش را بوسید
_چه چشماش قشنگه. خدا رو شکر چشماش به تو رفته
دایی فرهاد پرسید
_زیر اجاق رو خاموش کنم یغما؟
بلند شدم
_خودم اومدم دایی
قبل از آنکه از امیر علی فاصله بگیرم آهسته لب زدم
_ای کاش به من نمی رفت. خدا میدونه چقدر باید چشماش بارونی بشه.مخصوصا اگه یکی مثل تو بیاد تو سرنوشتش
صدایم را شنیده بود که جواب داد
_یکی غلط میکنه با هفت پشتش که بچه ی منو اذیت کنه


Репост из: من دشمنت نیستم
210

ناخواسته نگاهش کردم. راست می‌گفت موهایش در حال سفید شدن بود. لبخند زد و روی موهایم را بوسید.
_ از اولش تو رو به چشم دشمنم می دیدم. برا انتقام اومده بودم جلو اما نمیدونم چی شد که مهرت به دلم افتاد. اونقدر که دلم نمیخواست از خونه م بری. اونقدر که وقتی نبودی خونمونو دوست نداشتم. خونه رو بدون تو نمیخواستم.. کم کم تونستم گناه بقیه رو از دوش تو بردارم اما ته ته دلم از نسبتت با بقیه بدم میومد، از نسبتت با بقیه می ترسیدم. هر دفعه که میگفتم به بقیه میگمُ تو اونطور می ترسیدی خودخوری میکردم،به خودم کلی بدُ بی راه میگفتم. آخه مگه من دلم میومد باعث دردسرت بشم.کیمیا عکساتو دید، کیمیا به یوسف گفت و بعدشم بقیه فهمیدن. وقتی یکتا بهم زنگ زدُ گفت چی شده فقط خدا میدونه چقدر زجر کشیدم تا برسم بهت. اون لحظه ای که تو اون حال دیدمتُ هیچ وقت یادم نمیره
یغما اون چند روز رو بارها و بارها مردم تا چشم باز کردی. با خودم گفتم دیگه نمی‌ذارم کسی بهت آسیب بزنه گفتم رابطه مون رو رسمی میکنم که کسی به خودش اجازه نده آزارت بده. اون روز که رفتم خونه ی خودم تصمیم داشتم وقتی چند ساعت بعد دیدمت همه ی اینا رو بهت بگم. اما وقتی اومدمُ با جای خالیت رو به رو شدم دنیا رو سرم تیرهُ تار شد. خدا میدونه چقدر شکستم. اگه حالت خوب بودُ میرفتی یه حرفی. اما با اون شرایط. اونقدر که نگران حالت بودم به این فکر نمیکردم که تو بخاطر چزوندنِ من رفته باشی. یغما اومدم جبران کنم
کنار تو و دخترم باشم. این چند وقت رو اینجا هتل بودم، لازم باشه بیشتر از این نازتُ بکشم تا جواب بدی هم حرفی نیست. وایمیسته اینجا خونه میگیرم اما هر روز باید دخترم رو ببینم. هر روز باید ببینیمت. بغلت کنم
غمگین لبخند زدم
_من دشمنت نیستم. هیچ وقت دشمنت نبودم امیرعلی. من از دایی فرهاد نمیگذرم. اون جز من کسی رو نداره. مامان پوران سپردش به من
اخم هایش در هم شد..


Репост из: من دشمنت نیستم
209


هق زدم
_نمیدونم، واقعا نمیدونم. انگار خدا میخواست بمونه
لب گزید و با بغض پرسید
_یغما امشب نمیومدم میخواستی نشونم ندی؟
هق زدم
_من جز دلوین چیزی ندارم برا از دست دادن
بلند شد و آمد، درست کنارم نشست و دست دور شانه ام انداخت
_منم جز تو و دلوین و مامان کسی رو ندارم.
صورتم را میام دست هایم پنهان کردم و از ته دل زار زدم. امیر علی دست روی موهایم کشید
_ببین یک ماهه چطور سرگردونم تو این شهر.این یک ماه نمیدونستم دخترمم اینجاست. اینجا موندنم فقط و فقط به خاطر تو بوده. اما الان که فهمیدم دخترم دارم دیگه دلیلم برا موندن هزار برابر شده. دستم را از روی صورتم پایین آوردم.یقه ی پیراهنش را گرفتم. ملتمس و نگران تکانش دادم
_حق نداری منو بچه م رو از هم جدا کنی. من از دلوین نمیگذرم
سرش را جلو آورد و دستش را پشت سرم گذاشت و قبل از آنکه به خودم بیایم لبم را بوسید
_منم از توُ دخترم نمیگذرم
دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و به عقب هدایتش کردم
_بهم نزدیک نشو. تو محرم من نیستی
خندید و آهسته توی سرم زد. به سمت درب ورودی خانه اشاره کرد
_دیوانه دلیل محرمیتمون رفته نخود سیاه ببخشید دوغ بخره بیاره.
غمگین نگاهش کردم. آرام‌تر از قبل گفت
_بیا بریم با هم زندگی کنیم. با دخترمون. دلوین هم پدر میخواد هم مادر. منم تو رو میخوام. میخوام ازت یه دو جین بچه داشته باشم. یا چشمایی شبیه به خودت. شبیه به دلوین
با بغض نگاهش کردم
_دلخورم ازت
دست دور شانه ام انداخت و به آغوشم کشید
_میدونم. دلخوریتو رفع میکنم.قول میدم یغما جان. من دیگه امیر علی سابق نیستم. ببین موهام سفید شده


Репост из: من دشمنت نیستم
208



از امیر علی فاصله گرفتم. آهسته دلوین را به سمت امیر علی هدایت کردم
_برو پیشش.
خودم هم روی مبل نشستم. دایی فرهاد سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهم کرد. نمی‌دانم توی نگاهم چه خواند که گفت
_حقتونه با هم حرف بزنید. حقشه بدونه بچه داره. دیر یا زود هم می‌فهمید. میتونستم دست به سرش کنم اما دلم نیومد بهتون ظلم کنم یغما. با هم حرف بزنید. دلخوریا رو بندازید دور، خاطرات بد رو. نمیگم فراموش کنین اما قاب نکنید بذارید به دیوار. دلوین باید بین خونواده بزرگ بشه. با پدرُ مادرش کنار هم. خاله و دایی و عمو میخواد. تنهایی اصلا چیز خوبی نیست یغما. اینو من میدونم که با این همه سن جز تو هیچ کسی رو ندارم.میدونم الان که دیگه پدر بچه ت اومده برا همیشه تنها میشم. اما نمیخوام بخاطر خودخواهی من یه عمر تنها بمونیُ دخترت از نعمت پدر محروم باشه.
به روی امیر علی لبخند زد.
_میدونی اندازه ی بچه ی نداشته ی خودم دوستت دارم. اعتراف تلخیه و میدونم بدت میاد اما تو خاطرات کسی رو برام زنده میکنی که برام عزیز بود. حفظ کن خونواده تو پسر.
از روی مبل بلند شد. دستش را به طرف دلوین گرفت
_بریم دوغ بخریم بیایم با لوبیا پلو مامان میچسبه
دلوین که نگاهم کرد. دایی فرهاد تاکید کرد
_بیا بریم دایی. مامان بابا با هم حرف میزنم حوصله شون سر نره تا ما بیایم.
امیر علی دو طرف صورت دلوین را گرفت. توی چشم‌هایش به دقت نگاه کرد. جزء جزء صورت دخترکم را گرفت و در نهایت روی چشم هایش را بوسید. پیشانی اش را بوسید و بی میل رهایش کرد.. دلوین و دایی که بیرون رفتند امیر علی دست بر سینه و با لبخند نگاهم کرد. کمی خودش را به سمت جلو متمایل کرد و دلخور پرسید
_میدونی این چند سال رو بهم بدهکاری؟
دست زیر چشمم کشیدم و اشکم را پاک کردم. دوباره پرسید
_با اون همه خونریزی چطور زنده موند

Показано 20 последних публикаций.