#پارت۵۵
#خونبراینور
-ولم کن... چیکار میکنی؟ دستم کش اومد.
نه اهمیتی به تقلاهای من در پشت سرش که عملاً حسش نمیکرد، داد و نه توجهای به نگاه برادران و افرادش در خانه کرد و بلندتر از همیشه فریاد کشید:
-گرتا... گرتا
زن آشپزی که در این چند روز هزار بار مرا از آشپزخانهاش بیرون کرده بود با رنگ و روی پریده مقابلش قرار گرفت.
-ب..بله آتشم؟
-تو نمیدونی این فرق داره؟ برای چی درست براش غذا حاضر نمیکنی که نخواد اینور و اونور اَلکی ول بچرخه؟!
-م..معذرت میخوام آقا چون دستوری نداده بودین گفتم حتما لازم نیست. چشم از این به بعد دقت میکنم.
ذهنم پیش جملهی:
تو نمیدونی این فرق داره اش گیر کرد اما بیشتر از آن نمیتوانستم دلیل این همه عصبانی بودنش را درک کنم!
به هر حال دست من سوخته بود نه او مگر نه؟!
-به نفعته همینطور باشه... راه بیفت ببینم دختر.
مثل یک بچهی بی دست و پا مرا دنبال خود میکشید و وقتی که در نهایت داخل اتاق هولم داد، دیگر نتوانستم ساکت بمانم.
-تو دیوونهای؟ مثلاً میخوای اینجوری ازم مراقبت کنی؟ دستمو از جا دراوردی مرتیکه و...
با سیلیای که یکدفعه در گوشم نشست، سرم به عقب پرتاب شد.
@Leeilonroman
#خونبراینور
-ولم کن... چیکار میکنی؟ دستم کش اومد.
نه اهمیتی به تقلاهای من در پشت سرش که عملاً حسش نمیکرد، داد و نه توجهای به نگاه برادران و افرادش در خانه کرد و بلندتر از همیشه فریاد کشید:
-گرتا... گرتا
زن آشپزی که در این چند روز هزار بار مرا از آشپزخانهاش بیرون کرده بود با رنگ و روی پریده مقابلش قرار گرفت.
-ب..بله آتشم؟
-تو نمیدونی این فرق داره؟ برای چی درست براش غذا حاضر نمیکنی که نخواد اینور و اونور اَلکی ول بچرخه؟!
-م..معذرت میخوام آقا چون دستوری نداده بودین گفتم حتما لازم نیست. چشم از این به بعد دقت میکنم.
ذهنم پیش جملهی:
تو نمیدونی این فرق داره اش گیر کرد اما بیشتر از آن نمیتوانستم دلیل این همه عصبانی بودنش را درک کنم!
به هر حال دست من سوخته بود نه او مگر نه؟!
-به نفعته همینطور باشه... راه بیفت ببینم دختر.
مثل یک بچهی بی دست و پا مرا دنبال خود میکشید و وقتی که در نهایت داخل اتاق هولم داد، دیگر نتوانستم ساکت بمانم.
-تو دیوونهای؟ مثلاً میخوای اینجوری ازم مراقبت کنی؟ دستمو از جا دراوردی مرتیکه و...
با سیلیای که یکدفعه در گوشم نشست، سرم به عقب پرتاب شد.
@Leeilonroman