«سکینه چادری»:
سکینه در دمرگه سر زمین کرد
تهش را رو به بالایِ برین کرد
بگفتا: «ای خدا؛ گشتم ز خود سیر
بکُش شویَم، وگرنه جانِ من گیر
اگر این زندگی دنباله یابد
دگر این بنده از تو روی تابد»
درآمد اشکش و زآنجا برون شد
دلوجانش از آنچه گفت خون شد
به راهِ خانه یادِ نان بیفتاد
سویِ نانوایی آندَم گام بنهاد
رسید آنجا، تنی چند از کَسان دید
ز مردی در تهِ رج بود، پرسید:
«تهِ این رج، برادرجان شمایید؟»
بگفتش که شما دنبالِ مایید
گذشت و هریکیشان نان گرفتند
به نانوا آفرین خواندند و رفتند
رسید آنگه سکینه نان ستاند
که تا این بار را از دوش راند
یکایک دسته کرد و تپّهای ساخت
بهیکباره ز دندان چادر انداخت
نمایان شد هماندم چاکِ سینه
رخش از شرم چون گچ شد سکینه
چو نانوایِ مسلمان آنچه شد، دید
دهانش آب افتاد و پسندید
کمی خندید و بر او چشمکی زد
به سر پرورد یک اندیشهیِ بد
زن از چشمک دلوجانش بلرزید
ولی اندر نگاهش مرد، ارزید
ازاینرو کرد نازک چشموابرو
سپس پوشاند با چادر سرورو
به دندان چادر و نانها به دستش
گه رفتن به یک غِر کرد مستش
ز خود بیخود شد آن نانوایِ پرشور
فرستادش یکی بوسه از آن دور
سکینه تا به خانه شادمانه
بهمانندش نبود اندر زمانه
خدایش را سپاس از جانودل گفت
چو یک غنچه کنارِ خار بشکفت
به کاشانه رسید و چادرش کند
تکانی داد و آن بنْهاد بر بند
نشست و یکبهیک نانها جدا کرد
به زیر لب سپاسی از خدا کرد
ز چشمک در دلش شوری بپا بود
که ناگه شویش از در روی بنمود
بهمانندِ همیشه ننگریدش
به یک دانهیِ ارزن نشمریدش
نه آغوشی، نه بوسی، نه درودی
نه لبخندی، نه مِهری، نه سرودی
سرِ جایش شد و آرام بگرفت
چو خرگوشی ز خوابش کام بگرفت
سِدای خرّوپفهایش بپا خاست
چنان؛ کاشانه لرزید از چپوراست
تهی شد زن ز آن هالی که بودش
چو شویش آنچه کرد انده فزودش
ز دل آهی کِشید و گریه سر داد
سرش را لایِ زانوهاش بنهاد
سکینه غوتهور در آه و افسوس
که یکباره به یادش آمد آن بوس
بر آن شد کینه از شویش بگیرد
همانشب مِهرِ نانوا را پذیرد
ازاینرو رویِ خود شست و بزک کرد
در آنگه شوهرش را هیچ نشمرد
سپس هم چادرش را کرد بر سر
شد از خانه برون، رو سویِ دلبر
به نانوایی رسید و دلبرش دید
ز ژرفایِ دلش بس شاد گردید
بگفتا: «تشنهات آمد بسویت
که تا بوسه زند بر دستورویت
بیا من را کنون سیراب گردان
هر آنجایی که میخواهی، مرا خوان»
چو نانوا آنچه گفتش را نیوشید
به لهله کردن افتاد و بجوشید
درِ نانواییاش را زود بربست
سوارش کرد و همچون تیر برجَست
به ره گُل گفت و گُل بشنود بسیار
که تا گفتش: «کجا میآیی ای یار؟»
بگفتا: «هرکجا گویی، بیایم
تو را با تاروپودم میستایم»
بگرمی با دو دستش میفشردش
که تا زین هال بر آن هال بُردش
دلِ نانوا درآندَم کام زو خواست
ز بهرِ آبرو، از خواهشش کاست
ازاینرو با خودش گفتا که باید
گزینم جایِ آرامی که شاید
خداناکرده گر بیند مرا کس
شوم نزدِ کس و ناکس یکی خس
که زنداری زنِ دیگرکسی بُرد
نیایِ سیّدش در گور آزرد
کمی در خود شد و اندیشهای کرد
که دارویی بیابد بهرِ این درد
به یادِ یارِ جانیاش بیفتاد
شمارهاش گرفت و کرد فریاد:
«به دادم رس که جز تو کس ندارم
پریشان گشته و اندر فشارم
کلیدِ باغِ خود را دِه به من یار
که دارم با خودم یک چادریبار»
بگفتش: «نوش جانت، زیر سنگ است
به خود آ ای برادر، وخت تنگ است»
سپاسش گفت و راهی شد به باغش
سکینه کرده بود از ریشه داغش
رسیدند و شدند آنها پیاده
در آغوشِ هم آنجا ایستاده
سکینه بوسه داد و بوسه بگرفت
سراپایش چو زنجیری به او چفت
سرآمد تابِ مرد و چادرش کند
سپس روی زمینش کرد دربند
بپیچیدند درهم همچو ماران
به زیرِ بارِش اندر نوبهاران
پس از چندی پُر از گِل، لرزلرزان
بسویِ خانهباغِ مهرورزان
در آنجا جامههاشان را بکندند
دو دستِ خود به گِرد هم فکندند
دگرباره شد آنچه پیش رخ داد
نیامد زان دو تن جز آه و فریاد
بخود آمد سکینه دید شیشه
ز جا برخاست همچون شیر بیشه
چشید اندک ز آن مایه، برافروخت
گلو و سینه تا نافش بسی سوخت
پیاپی جامهای باده را خورد
که تا آن آب رز هوش از سرش بُرد
برون شد زانسپس از خانهیِ باغ
سری سنگین، دو پا لرزان، تنی داغ
گسست از خوابوبیداری چو نانوا
سکینه را ندید و کرد پروا
سدا کردش؛ سکینهجان کجایی؟
که در آغوشِ دلدارت بیایی!
سرِ باغ و تهش را زیرورو کرد
سراسیمه پیاپی نامش آورد
سدا آمد: «به دادم رس، خداجان»
پیِ آن را گرفت و شد شتابان
زن اندر آب میزد دستوپا سخت
که تا شاید نبندد زین جهان رخت
بدیدش مرد و دَم در سینه آکند
جهید و زود خود در آب افکند
شب از رو رفت و مهرِ جان برآمد
در آنگه باغدار از در درآمد
سپیدیِ دو تن را دید در آب
به اینسو و به آنسو ژرف در خواب
به سر زد، مویه کرد و زار بگریست
بگفتا زیرِ لب پس این خدا چیست!
سرایش: تورج آریامنش
۲۵۸۲/۰۷/۱۴
@jonbeshezabanepak
سکینه در دمرگه سر زمین کرد
تهش را رو به بالایِ برین کرد
بگفتا: «ای خدا؛ گشتم ز خود سیر
بکُش شویَم، وگرنه جانِ من گیر
اگر این زندگی دنباله یابد
دگر این بنده از تو روی تابد»
درآمد اشکش و زآنجا برون شد
دلوجانش از آنچه گفت خون شد
به راهِ خانه یادِ نان بیفتاد
سویِ نانوایی آندَم گام بنهاد
رسید آنجا، تنی چند از کَسان دید
ز مردی در تهِ رج بود، پرسید:
«تهِ این رج، برادرجان شمایید؟»
بگفتش که شما دنبالِ مایید
گذشت و هریکیشان نان گرفتند
به نانوا آفرین خواندند و رفتند
رسید آنگه سکینه نان ستاند
که تا این بار را از دوش راند
یکایک دسته کرد و تپّهای ساخت
بهیکباره ز دندان چادر انداخت
نمایان شد هماندم چاکِ سینه
رخش از شرم چون گچ شد سکینه
چو نانوایِ مسلمان آنچه شد، دید
دهانش آب افتاد و پسندید
کمی خندید و بر او چشمکی زد
به سر پرورد یک اندیشهیِ بد
زن از چشمک دلوجانش بلرزید
ولی اندر نگاهش مرد، ارزید
ازاینرو کرد نازک چشموابرو
سپس پوشاند با چادر سرورو
به دندان چادر و نانها به دستش
گه رفتن به یک غِر کرد مستش
ز خود بیخود شد آن نانوایِ پرشور
فرستادش یکی بوسه از آن دور
سکینه تا به خانه شادمانه
بهمانندش نبود اندر زمانه
خدایش را سپاس از جانودل گفت
چو یک غنچه کنارِ خار بشکفت
به کاشانه رسید و چادرش کند
تکانی داد و آن بنْهاد بر بند
نشست و یکبهیک نانها جدا کرد
به زیر لب سپاسی از خدا کرد
ز چشمک در دلش شوری بپا بود
که ناگه شویش از در روی بنمود
بهمانندِ همیشه ننگریدش
به یک دانهیِ ارزن نشمریدش
نه آغوشی، نه بوسی، نه درودی
نه لبخندی، نه مِهری، نه سرودی
سرِ جایش شد و آرام بگرفت
چو خرگوشی ز خوابش کام بگرفت
سِدای خرّوپفهایش بپا خاست
چنان؛ کاشانه لرزید از چپوراست
تهی شد زن ز آن هالی که بودش
چو شویش آنچه کرد انده فزودش
ز دل آهی کِشید و گریه سر داد
سرش را لایِ زانوهاش بنهاد
سکینه غوتهور در آه و افسوس
که یکباره به یادش آمد آن بوس
بر آن شد کینه از شویش بگیرد
همانشب مِهرِ نانوا را پذیرد
ازاینرو رویِ خود شست و بزک کرد
در آنگه شوهرش را هیچ نشمرد
سپس هم چادرش را کرد بر سر
شد از خانه برون، رو سویِ دلبر
به نانوایی رسید و دلبرش دید
ز ژرفایِ دلش بس شاد گردید
بگفتا: «تشنهات آمد بسویت
که تا بوسه زند بر دستورویت
بیا من را کنون سیراب گردان
هر آنجایی که میخواهی، مرا خوان»
چو نانوا آنچه گفتش را نیوشید
به لهله کردن افتاد و بجوشید
درِ نانواییاش را زود بربست
سوارش کرد و همچون تیر برجَست
به ره گُل گفت و گُل بشنود بسیار
که تا گفتش: «کجا میآیی ای یار؟»
بگفتا: «هرکجا گویی، بیایم
تو را با تاروپودم میستایم»
بگرمی با دو دستش میفشردش
که تا زین هال بر آن هال بُردش
دلِ نانوا درآندَم کام زو خواست
ز بهرِ آبرو، از خواهشش کاست
ازاینرو با خودش گفتا که باید
گزینم جایِ آرامی که شاید
خداناکرده گر بیند مرا کس
شوم نزدِ کس و ناکس یکی خس
که زنداری زنِ دیگرکسی بُرد
نیایِ سیّدش در گور آزرد
کمی در خود شد و اندیشهای کرد
که دارویی بیابد بهرِ این درد
به یادِ یارِ جانیاش بیفتاد
شمارهاش گرفت و کرد فریاد:
«به دادم رس که جز تو کس ندارم
پریشان گشته و اندر فشارم
کلیدِ باغِ خود را دِه به من یار
که دارم با خودم یک چادریبار»
بگفتش: «نوش جانت، زیر سنگ است
به خود آ ای برادر، وخت تنگ است»
سپاسش گفت و راهی شد به باغش
سکینه کرده بود از ریشه داغش
رسیدند و شدند آنها پیاده
در آغوشِ هم آنجا ایستاده
سکینه بوسه داد و بوسه بگرفت
سراپایش چو زنجیری به او چفت
سرآمد تابِ مرد و چادرش کند
سپس روی زمینش کرد دربند
بپیچیدند درهم همچو ماران
به زیرِ بارِش اندر نوبهاران
پس از چندی پُر از گِل، لرزلرزان
بسویِ خانهباغِ مهرورزان
در آنجا جامههاشان را بکندند
دو دستِ خود به گِرد هم فکندند
دگرباره شد آنچه پیش رخ داد
نیامد زان دو تن جز آه و فریاد
بخود آمد سکینه دید شیشه
ز جا برخاست همچون شیر بیشه
چشید اندک ز آن مایه، برافروخت
گلو و سینه تا نافش بسی سوخت
پیاپی جامهای باده را خورد
که تا آن آب رز هوش از سرش بُرد
برون شد زانسپس از خانهیِ باغ
سری سنگین، دو پا لرزان، تنی داغ
گسست از خوابوبیداری چو نانوا
سکینه را ندید و کرد پروا
سدا کردش؛ سکینهجان کجایی؟
که در آغوشِ دلدارت بیایی!
سرِ باغ و تهش را زیرورو کرد
سراسیمه پیاپی نامش آورد
سدا آمد: «به دادم رس، خداجان»
پیِ آن را گرفت و شد شتابان
زن اندر آب میزد دستوپا سخت
که تا شاید نبندد زین جهان رخت
بدیدش مرد و دَم در سینه آکند
جهید و زود خود در آب افکند
شب از رو رفت و مهرِ جان برآمد
در آنگه باغدار از در درآمد
سپیدیِ دو تن را دید در آب
به اینسو و به آنسو ژرف در خواب
به سر زد، مویه کرد و زار بگریست
بگفتا زیرِ لب پس این خدا چیست!
سرایش: تورج آریامنش
۲۵۸۲/۰۷/۱۴
@jonbeshezabanepak