Репост из: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#نه
#راز_س
#کپی_ممنوع
سکوت کرد اما به خوبی می دانستم. سهیل بود همراه خود می بُردَش... سهیل اجازه نمی داد بین این دو نفر که در عین نزدیک بودن غریبه بودند، زندگی کند.
سر سیما که به سمت یقه اش خم شد، از جا بلند شدم:
- یکم دیگه تحمل کن.
پشت به او داشتم و به سرعت پرسید:
- چرا نمی تونم بیام خونت؟
- می دونی خونه من دور و برش پر خبرنگاره. کافیه یکیشون ببینه و بعدش معلوم نیست چیا بنویسن.
طعنه زد:
- همیشه با این چیزا، هر کاری خواستی کردی.
نگاه خشمگینم را به سمتش برگرداندم.
شانه بالا کشید:
- چیه؟ دروغ میگم؟ اصلا انگار نه انگار برادرمی. اونی که قُل من بود سهیل بود نه تو... اصلا یادت می افته منم وجود دارم؟ اصلا به فکرت می رسه منم هستم؟ اگه ما سراغت و نگیریم اصلا یادت نمی یاد خانواده داری.
بی حرف زل زدم به چشم هایش. حق نداشت در مورد زندگی ام چنین کلماتی به کار ببرد. در مورد زندگی من اطلاعی نداشت. از زندگی ام مطلع نبود که به این سادگی دهان باز می کرد.
اشک هایش که فرو ریخت، قفل دهانم را محکم تر کردم. اشک هایش بی تفاوتی ام را در پی نداشت. پیش رفتم... کنارش نشستم:
- چند روز تحمل کن. همین الانش نمی تونم راحت از خونه بیرون بیام. رفت و آمدهام این روزا بیشتر تحت کنترله. یکم شرایط بهتر بشه می برمت پیش خودم.
به بازویم چنگ انداخت:
- امروز نزدیکای صبح داد و فریادشون بلند شده بود. وقتی تو آشپزخونه می خواستن آب بخورن با هم بحثشون شده بود.
انگشتانم را به شانه اش فشردم:
- تموم میشه. بهت قول میدم.
- ازشون بدم می یاد. نبودن سهیل تقصیر اوناست.
کنجکاو پرسیدم:
- چیزی می دونی؟
اشک هایش خشک شد:
- مثلا چی؟
- نمی دونم. هیچی بیخیال... چیزی نیست. تقصیر اونا چیه؟ ببین خودشونم بهم ریختن. مرگ سهیل برای هممون سخت بوده. الان که اینجا آزادی داری برو بیرون. باشگاه... هر جا که وقتت و کمتر خونه باشی.
از جا پرید:
- بسه دیگه. از باشگاه بدم می یاد. از همه چیز بدم می یاد. تا کی قراره بیرون این خراب شده باشم؟
سعی کردم برخلاف او آرام باشم:
- می خوای بری سرکار؟
- کجا به من کار می دن؟
- بهت زنگ می زنم بیا شرکت. اونجا دستت بند میشه. یکاری می کنی.
امیدوار سر بلند کرد و خیره ی نگاهم شد. لبخندی به رویش زدم و از جا بلند شدم. در یک هفته خبرش می کردم.
بدون ملاقات با مامان و بابا، از خانه بیرون زدم. عادت به این ندیدن ها داشتم. برای دیدن سیما آمده بودم و بعد از دیدن او هم راهم را کشیده و به سمت در خروجی رفتم. ماسک را تا نزدیک چشم هایم بالا آوردم. با وجود شیشه های دودی ماشین باز هم نمی توانستم ریسک کنم. کلاه ورزشی که روی صندلی کمک راننده افتاده بود، می توانست از پارکینگ تا خانه راهی ام کند. شاید بعد از بسته شدن قرارداد با وافی اوضاع به نفعم تغییر می کرد و شرایط می توانست قابل کنترل باشد.
ماشین را در نزدیکی خانه ام متوقف کردم. به حجم خبرنگاران و مردم حاضر خیره شدم. برای دیدنم جمع شده بودند و نمی توانستم چنین اجازه ای دهم. اولین ملاقات برابر بود با تیتر اخبار شدنم. دستم را روی پشتی صندلی کنارم گذاشته و به عقب برگشتم. پا روی گاز فشرده و دنده عقب گرفتم. ماشین با سرعت از جا کنده شد. چند متری بالاتر ایستادم. ساختمان را دور زده و از در پشتی ساختمان وارد شدم. سه روز بعدی را در خانه گذراندم. بی سر و صدا تا لحظه ای که بهروز کت و شلوار پوش مقابلم ظاهر شد:
- حاضر شو باید بریم...!
#تنم_و_لرزوند
#نه
#راز_س
#کپی_ممنوع
سکوت کرد اما به خوبی می دانستم. سهیل بود همراه خود می بُردَش... سهیل اجازه نمی داد بین این دو نفر که در عین نزدیک بودن غریبه بودند، زندگی کند.
سر سیما که به سمت یقه اش خم شد، از جا بلند شدم:
- یکم دیگه تحمل کن.
پشت به او داشتم و به سرعت پرسید:
- چرا نمی تونم بیام خونت؟
- می دونی خونه من دور و برش پر خبرنگاره. کافیه یکیشون ببینه و بعدش معلوم نیست چیا بنویسن.
طعنه زد:
- همیشه با این چیزا، هر کاری خواستی کردی.
نگاه خشمگینم را به سمتش برگرداندم.
شانه بالا کشید:
- چیه؟ دروغ میگم؟ اصلا انگار نه انگار برادرمی. اونی که قُل من بود سهیل بود نه تو... اصلا یادت می افته منم وجود دارم؟ اصلا به فکرت می رسه منم هستم؟ اگه ما سراغت و نگیریم اصلا یادت نمی یاد خانواده داری.
بی حرف زل زدم به چشم هایش. حق نداشت در مورد زندگی ام چنین کلماتی به کار ببرد. در مورد زندگی من اطلاعی نداشت. از زندگی ام مطلع نبود که به این سادگی دهان باز می کرد.
اشک هایش که فرو ریخت، قفل دهانم را محکم تر کردم. اشک هایش بی تفاوتی ام را در پی نداشت. پیش رفتم... کنارش نشستم:
- چند روز تحمل کن. همین الانش نمی تونم راحت از خونه بیرون بیام. رفت و آمدهام این روزا بیشتر تحت کنترله. یکم شرایط بهتر بشه می برمت پیش خودم.
به بازویم چنگ انداخت:
- امروز نزدیکای صبح داد و فریادشون بلند شده بود. وقتی تو آشپزخونه می خواستن آب بخورن با هم بحثشون شده بود.
انگشتانم را به شانه اش فشردم:
- تموم میشه. بهت قول میدم.
- ازشون بدم می یاد. نبودن سهیل تقصیر اوناست.
کنجکاو پرسیدم:
- چیزی می دونی؟
اشک هایش خشک شد:
- مثلا چی؟
- نمی دونم. هیچی بیخیال... چیزی نیست. تقصیر اونا چیه؟ ببین خودشونم بهم ریختن. مرگ سهیل برای هممون سخت بوده. الان که اینجا آزادی داری برو بیرون. باشگاه... هر جا که وقتت و کمتر خونه باشی.
از جا پرید:
- بسه دیگه. از باشگاه بدم می یاد. از همه چیز بدم می یاد. تا کی قراره بیرون این خراب شده باشم؟
سعی کردم برخلاف او آرام باشم:
- می خوای بری سرکار؟
- کجا به من کار می دن؟
- بهت زنگ می زنم بیا شرکت. اونجا دستت بند میشه. یکاری می کنی.
امیدوار سر بلند کرد و خیره ی نگاهم شد. لبخندی به رویش زدم و از جا بلند شدم. در یک هفته خبرش می کردم.
بدون ملاقات با مامان و بابا، از خانه بیرون زدم. عادت به این ندیدن ها داشتم. برای دیدن سیما آمده بودم و بعد از دیدن او هم راهم را کشیده و به سمت در خروجی رفتم. ماسک را تا نزدیک چشم هایم بالا آوردم. با وجود شیشه های دودی ماشین باز هم نمی توانستم ریسک کنم. کلاه ورزشی که روی صندلی کمک راننده افتاده بود، می توانست از پارکینگ تا خانه راهی ام کند. شاید بعد از بسته شدن قرارداد با وافی اوضاع به نفعم تغییر می کرد و شرایط می توانست قابل کنترل باشد.
ماشین را در نزدیکی خانه ام متوقف کردم. به حجم خبرنگاران و مردم حاضر خیره شدم. برای دیدنم جمع شده بودند و نمی توانستم چنین اجازه ای دهم. اولین ملاقات برابر بود با تیتر اخبار شدنم. دستم را روی پشتی صندلی کنارم گذاشته و به عقب برگشتم. پا روی گاز فشرده و دنده عقب گرفتم. ماشین با سرعت از جا کنده شد. چند متری بالاتر ایستادم. ساختمان را دور زده و از در پشتی ساختمان وارد شدم. سه روز بعدی را در خانه گذراندم. بی سر و صدا تا لحظه ای که بهروز کت و شلوار پوش مقابلم ظاهر شد:
- حاضر شو باید بریم...!