جایگاه «شاه» با «پدر» یکی نیست !
پس از حضور تعدادی از مخالفان پادشاهی در کنفرانس مونیخ، بهویژه بعد از دیدار ولیعهد با چند نفر از کسانی که به عقیده پادشاهیخواهان شخصیّت موجّهی نداشتند، این تصوّر در هواداران سلطنت ایجاد شد که عدّهای در پس پرده، امکان ملاقات با ولیعهد را به شکل رانت درآوردهاند. در مقابل، آن عدّه که در مظانِ اتّهام قرار گرفته بودند، استعارهای قدیمی را در دفاع از خود دستاویز قرار دادند که «شاه پدر است» و یا «از نظر شاه بهعنوان پدر، پادشاهیخواه یا جمهوریطلب، خلف یا ناخلف، هر دو فرزند اند»
بحث ما در اینجا داوری میان این دو جبهه نیست، بلکه رفع و ردّ استعاره «شاه به مثابه پدر» است، که نفهمیدن تمایز میان این دو جایگاه، میتواند مشکلساز باشد.
بهطور خلاصه جدال میان «قدرتِ پدرانه» (Paternal Power)با «قدرتِ سیاسی» (Political Power) بحثی نظری مربوط سده ۱۷م میان سِر رابرت فیلمر با جان لاک است، که ایرانیان چون در سدههای پیشین به آن بیالتفات بوده، امروزه مجبورند مشق شب کنند:
۱. نخستین تمایز میان میان «قدرت پدری» با «قدرت سیاسی» آن است که پدر در حکم «قیّم» خانواده است و این قیمومیّت به فرزندان صغیر تحت تکفلّ خانواده تعلّق میگیرد، در حالیکه شاه «متولّی» امور سیاسی شهروندان بالغ است. طفل صغیر تحت کفالت است و آزادی ندارد. امّا پهلوی با الغاء رژیم ارباب و رعیّتی، رعایای خود را به شکل شهروند آزاد درآورد. شهروندان که شاه پهلوی متولّی آنان است و نه قیّم! متولّی کسی است که در مقام هیئتمدیره، شرکت سهامی ملّت ایران را مدیریت میکند.
۲. تمایز دیگر آن است که قدرت پدری در خانواده علاوه بر موقت و مشترک بودن، محدود است، زیرا شامل قدرت بر زندگی و مرگ نمیشود. این محدودیّت بسیار قابل توجه است، زیرا قدرت پدری را از قدرت سیاسی جدا می کند. ویژگی تعیین کننده قدرت سیاسی، قدرت حاکم بر زندگی و مرگ است. شاید امروز یکی از عوامل پیروزی انقلاب ۵۷ را متوجّه بشویم: شاهنشاه آریامهر چون خود را پدر ملّت میدانست، حاضر نبود تا بر شهروندان شورشی که فرزندان خود میدانست، در جایی که ضرورت قطعی داشت، قدرت سیاسی حامل مرگ را اعمال کند. این البته عیب شاه نبود؛ بهطور کلّی علوم سیاسی در ایران چنان بالغ نبود که تمایز میان قدرت پدری و قدرت سیاسی نزد هیچ ایرانی مرز روشنی داشته باشد.
۳. انقلاب ۵۷ را روستاییان مرتکب نشدند. آنها میفهمیدند که منفعت شاه با مصلحت آنان یکی است. منتها از نظر طبقه متوسّط و همچنین روستاییان شهریشدهای که خود را رهاشده از «قدرت پدرانه ارباب» میدیدند، تمام فعّالیّتهای توسعهگرانه شاه از جمله مشارکت دادن مردم در «قدرت سیاسی»، تصمیمگیریهای پدرسالاری بود که هیچ راهی برای جدا کردن منافع خصوصیش از منافع رعایا وجود نداشت. آنها «پدر مهربان»ی را که شاه بهعنوان نقش برگزیده بود، به چشم حاکمی میدیدند که از اختیارات سیاسی برای جمعآوری ثروت و قدرت برای خود سوءاستفاده میکرد. لاک مردمی را که با چنین وضعیتی مواجه میشوند، به دنبال انحلال این شکل از حکومت میداند، اگرچه که خود شاهان پهلوی این آزادی را به آنها داده بودند؛ در نتیجه این آزادی، مردم به دنبال نوع دیگری از حکومت رفتند که مطابق با حقوق طبیعی خود باشد. گزینهای که نتیجهای جز زندگی بدون دولت و در نتیجه بازگشت به حالت طبیعی (هرجومرج نیمقرنه انقلاب) نداشت.
۴. در جا، بهعنوان حکومتی که خود را قیّم صغیران شرعی (شهروندان سابقا آزاد) میداند، چون اقتدار قیّم (ناپدری) با اقتدار سیاسی یکی قلمداد میشود، در نتیجه برای والدین امکانپذیر نیست که «حفظ قدرتی بر فرزندان خود داشته باشند»، زیرا تمام این قدرت لزوماً در اختیار ولیفقیه خواهد بود. نابودی نهاد خانواده در جا یکی از نتایج یکی پنداشته شدن قدرت سیاسی با قدرت [نا]پدرانه است.
نتیجه: شاه مدرن، مقام پدرانه ندارد. یا اگر ضرورت دارد که بر اساس سنّتهای ایرانی در جایی در چنین نقشی قرار بگیرد، واجب است که این نقش در هماهنگی با اقتدار سیاسی شاه باشد، و یا صرفا تعارفی جهت کمک به قدرت سیاسی او، یا دستکم در تضاد با «قدرت سیاسی» شاه قرار نگیرد. از آنجا که قدرت پدری ماهیتی غیرسیاسی دارد و توسط «عاطفه و مهربانی که خداوند در سینههای والدین نسبت به فرزندانشان کاشته است» هدایت میشود، این قدرت به طور ایدهآل برای ارائه راهنماییهایی مناسب است که کودکان قبل از رشد قوای عقلانی خود به آن نیاز دارند. در مقابل، قدرت سیاسی شامل قدرت مطلق بر زندگی و مرگ میشود، که میتواند به طور مشروع فقط بر کسانی اعمال شود که به آن رضایت دادهاند. کودکان، چون هنوز قدرت استدلال لازم برای رضایت را توسعه نداده، بنابراین سوژه مناسبی برای چنین قدرتی نخواهند بود.
پس از حضور تعدادی از مخالفان پادشاهی در کنفرانس مونیخ، بهویژه بعد از دیدار ولیعهد با چند نفر از کسانی که به عقیده پادشاهیخواهان شخصیّت موجّهی نداشتند، این تصوّر در هواداران سلطنت ایجاد شد که عدّهای در پس پرده، امکان ملاقات با ولیعهد را به شکل رانت درآوردهاند. در مقابل، آن عدّه که در مظانِ اتّهام قرار گرفته بودند، استعارهای قدیمی را در دفاع از خود دستاویز قرار دادند که «شاه پدر است» و یا «از نظر شاه بهعنوان پدر، پادشاهیخواه یا جمهوریطلب، خلف یا ناخلف، هر دو فرزند اند»
بحث ما در اینجا داوری میان این دو جبهه نیست، بلکه رفع و ردّ استعاره «شاه به مثابه پدر» است، که نفهمیدن تمایز میان این دو جایگاه، میتواند مشکلساز باشد.
بهطور خلاصه جدال میان «قدرتِ پدرانه» (Paternal Power)با «قدرتِ سیاسی» (Political Power) بحثی نظری مربوط سده ۱۷م میان سِر رابرت فیلمر با جان لاک است، که ایرانیان چون در سدههای پیشین به آن بیالتفات بوده، امروزه مجبورند مشق شب کنند:
۱. نخستین تمایز میان میان «قدرت پدری» با «قدرت سیاسی» آن است که پدر در حکم «قیّم» خانواده است و این قیمومیّت به فرزندان صغیر تحت تکفلّ خانواده تعلّق میگیرد، در حالیکه شاه «متولّی» امور سیاسی شهروندان بالغ است. طفل صغیر تحت کفالت است و آزادی ندارد. امّا پهلوی با الغاء رژیم ارباب و رعیّتی، رعایای خود را به شکل شهروند آزاد درآورد. شهروندان که شاه پهلوی متولّی آنان است و نه قیّم! متولّی کسی است که در مقام هیئتمدیره، شرکت سهامی ملّت ایران را مدیریت میکند.
۲. تمایز دیگر آن است که قدرت پدری در خانواده علاوه بر موقت و مشترک بودن، محدود است، زیرا شامل قدرت بر زندگی و مرگ نمیشود. این محدودیّت بسیار قابل توجه است، زیرا قدرت پدری را از قدرت سیاسی جدا می کند. ویژگی تعیین کننده قدرت سیاسی، قدرت حاکم بر زندگی و مرگ است. شاید امروز یکی از عوامل پیروزی انقلاب ۵۷ را متوجّه بشویم: شاهنشاه آریامهر چون خود را پدر ملّت میدانست، حاضر نبود تا بر شهروندان شورشی که فرزندان خود میدانست، در جایی که ضرورت قطعی داشت، قدرت سیاسی حامل مرگ را اعمال کند. این البته عیب شاه نبود؛ بهطور کلّی علوم سیاسی در ایران چنان بالغ نبود که تمایز میان قدرت پدری و قدرت سیاسی نزد هیچ ایرانی مرز روشنی داشته باشد.
۳. انقلاب ۵۷ را روستاییان مرتکب نشدند. آنها میفهمیدند که منفعت شاه با مصلحت آنان یکی است. منتها از نظر طبقه متوسّط و همچنین روستاییان شهریشدهای که خود را رهاشده از «قدرت پدرانه ارباب» میدیدند، تمام فعّالیّتهای توسعهگرانه شاه از جمله مشارکت دادن مردم در «قدرت سیاسی»، تصمیمگیریهای پدرسالاری بود که هیچ راهی برای جدا کردن منافع خصوصیش از منافع رعایا وجود نداشت. آنها «پدر مهربان»ی را که شاه بهعنوان نقش برگزیده بود، به چشم حاکمی میدیدند که از اختیارات سیاسی برای جمعآوری ثروت و قدرت برای خود سوءاستفاده میکرد. لاک مردمی را که با چنین وضعیتی مواجه میشوند، به دنبال انحلال این شکل از حکومت میداند، اگرچه که خود شاهان پهلوی این آزادی را به آنها داده بودند؛ در نتیجه این آزادی، مردم به دنبال نوع دیگری از حکومت رفتند که مطابق با حقوق طبیعی خود باشد. گزینهای که نتیجهای جز زندگی بدون دولت و در نتیجه بازگشت به حالت طبیعی (هرجومرج نیمقرنه انقلاب) نداشت.
۴. در جا، بهعنوان حکومتی که خود را قیّم صغیران شرعی (شهروندان سابقا آزاد) میداند، چون اقتدار قیّم (ناپدری) با اقتدار سیاسی یکی قلمداد میشود، در نتیجه برای والدین امکانپذیر نیست که «حفظ قدرتی بر فرزندان خود داشته باشند»، زیرا تمام این قدرت لزوماً در اختیار ولیفقیه خواهد بود. نابودی نهاد خانواده در جا یکی از نتایج یکی پنداشته شدن قدرت سیاسی با قدرت [نا]پدرانه است.
نتیجه: شاه مدرن، مقام پدرانه ندارد. یا اگر ضرورت دارد که بر اساس سنّتهای ایرانی در جایی در چنین نقشی قرار بگیرد، واجب است که این نقش در هماهنگی با اقتدار سیاسی شاه باشد، و یا صرفا تعارفی جهت کمک به قدرت سیاسی او، یا دستکم در تضاد با «قدرت سیاسی» شاه قرار نگیرد. از آنجا که قدرت پدری ماهیتی غیرسیاسی دارد و توسط «عاطفه و مهربانی که خداوند در سینههای والدین نسبت به فرزندانشان کاشته است» هدایت میشود، این قدرت به طور ایدهآل برای ارائه راهنماییهایی مناسب است که کودکان قبل از رشد قوای عقلانی خود به آن نیاز دارند. در مقابل، قدرت سیاسی شامل قدرت مطلق بر زندگی و مرگ میشود، که میتواند به طور مشروع فقط بر کسانی اعمال شود که به آن رضایت دادهاند. کودکان، چون هنوز قدرت استدلال لازم برای رضایت را توسعه نداده، بنابراین سوژه مناسبی برای چنین قدرتی نخواهند بود.